˼ بِـسْمِ رَبِّ الحُسِینْ ˹
#اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...♥️'!
#ذِکـرروزشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰارَبالعـٰالَمیـن'🖤🗞'»
‹اۍپَروردِگـٰارجَھانیـٰان..'🔗📓'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
میان همه دل ها
امان از دل زینب ...💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
حی علی العزای حضرت عشق، عمه جانمان خانم سیده زینب کبری سلام الله علیها 🖤🏴🚩
🌷شهید حمید سیاهکالی🌷
همیشه درحال بدوبدو بود...
مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت
ائمه میشد یا ماه محرم و رمضان...
میگفتم:بابا چرا انقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن...
فقط لبخند میزد...😊
تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود
ولی انگار آرام آرام میدونست زود میخواد بره...
به خاطر همین این دنیا همش میدوید؛
تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترین ها آرامش بگیره❤
🖊نقل از مادر شهید
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
میگفت: قبلازشوخی
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربةالیالله
اینشوخیاتممیشہعبادت..(:
شهیدحسینمعزغلامے🍀
+ لُقمهی کوچیک برای قرآن خوندن 📖
از روزی ۵ آیه در روز شروع کن ، وقتی این ۵ آیه
خوندن برات عادت شد (مثلا ۴۰ روز گذشت )
روزی ۱۰ تا آیه بخون و به مرور زمان با یک شیب خیلی کم برسونش به ۵۰ ایه .
اونم چون حدیث داریم براش که مومن باید روزی ۵۰ آیه رو بخونه . اما اگه دیدی زیاد تر از ۱۰ آیه یا ۱ صحفه قران نمیتونی بخونی اصلا زیادش نکن و همون مقداری که میتونی رو ادامه بده
همین استمرار و تموم کردن یک کار تا
اخرش باعث تقویت اراده ات میشه ☺️
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ای گل بوستان ولایت! برخیز و بار دیگر علی وار علیه السلام بر زلف اندیشه و سخن شانه بزن و آتش خطبه هایت را نیز بر خرمن یزیدیان زمان ما بزن. ای مادر صبر و ای اساس عفاف! برخیز و به جان بی رمق مسلمانان، با گوارای کلام و عصاره پیامت، روحی تازه ببخش. زینب، ای زبان علی در کام و ای استمرار ناله های زهرا در بیت الاحزان هستی! برخیز و با ما سخن بگو... ای قهرمان داستان کربلا! بر تن زخمی عدالت، مرهمی نِه و تیر نظم نوین جهانی را از پر و بال شکسته آزادی و انسانیت بیرون کش. ای خواهر «تنهاترین سردار». می دانم که آسمان دلت در کنار حسن علیه السلام، خون گریه کرد؛ ای شاه بیت غزل عارفانه و عاشقانه نینوا! بخوان که:کربلا می مرد اگر زینب نبود!
سرنمازادبداشتهباشنگاهتبهاین
طرفواونطرفنباشه✖️
وقتیسرنمازایستادینچشمها👀
نگاهشونبایدبهمحلسجدهباشه(مُهر)
اگرموقعرکوعنگاهتبهمُهرباشهپلکتمیاد
بالابیادبیآ🙃✖️
پیشخداآدمچشماشواینقدربالانمیاره!هنگامرکوعبایدنگاهتبهپاهاتباشه✔️
.
هنگامتشهدنگاهمونبایدکجاباشه🙄؟!
اگرنگاهبهمُهرباشهچشمت
زاویشبازمیشه✖️🤭پلکمیادبالا!
زشتهپیشخدا،
#ادبرعایتکن✨
هنگامتشهدبایدبهزانوهاتنگاهکنی✔️
یادمان نرود😊
دلمهدیامروز،زِحزنزینبگرفت؛
برایآرامشدلآقاجانمون
صلواتیروختمبفرمایید🖤
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_154
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
🔶پـــایــــــان🔶
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
خب رفقا
این رمانمون هم تموم شد😁
خوشحال میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجبع رمان جانم می رود بدونم
پیشنهادی حرفی سخنی هم راجبه کانال دارید بگید
https://harfeto.timefriend.net/17002145405446
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_29
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_من دوسِ...
محمد برگشت و به سرعت گفت:
-تمومش کن لطفا.!
اشک توی چشمانم حلقه زد، لبم رو گاز گرفتم و خفه گریه کردم.
محمد: با من خوشبخت نمیشی، هیچوقت با من خوشبخت نمیشی، پس لطفاً تمومش کن و در ضمن بذار من همون پسرعمو قبلی باشم.
با صدای کمی بلند فریاد زدم:
_نمیتونم.!
بعد از کمی مکث ادامه دادم:
_نمیتونم روی همه محبت هات چشمم رو ببندم و بگم مثل برادرم میمونه، نمیتونم کمک هات رو به حساب فامیل بودن بذارم، نمیتونم درک کردن هاتو به حساب آدم بودنت بذارم، این حسابا دیگه پر شده، داره لبریز میشه، منم هیچ کاسهای جز کاسه عشق نتونستم زیرش بذارم، یکی دو روز نیست، سه ساله!
گریه امونم نداد و صدای گریههام رو محمد شنید.
ولی اونقدر آروم بود که غیر محمد محال بود کسی دیگه ای بشنوه!
محمد: اگه بگم اشتباه کردم که اینهمه سال بهت محبت کردم قبول میکنی؟ اگه بگم غلط کردم که کمکت کردم ولم میکنی؟ اشتباه کردم.
_قبول نمیکنم، هیچوقت...
با صدای زن عمو حرفم رو قطع کردم و سرم رو پایین انداختم.
زن عمو وارد حیاط شد و رو به من و محمد گفت:
-بچه ها؟ صداتون تا داخل میاد، چیزی شده؟
اشک هام رو پاک کردم و خواستم چیزی بگم که محمد گفت:
-نه مامان شما برو داخل!
زنعمو: باشه، پس زود بیاید داخل، هوا سرده!
محمد: چشم مامان!
با رفتن زن عمو محمد گفت:
-هیچوقت نمیخواستم این اتفاق بیفته، بارها بهتون گفتم که منو مثل برادرتون بدونید.
_ولی نگفتی که خاطر خواهم نشو، نگفتی، گفتی؟
محمد: نگفتم ولی باید میفهمیدی، باید میفهمیدی که دل بستن به من حماقت محضه!
_منو آوردی اینجا که همین چیزارو بهم بگی؟ ولی اون روز با نگاهت همه این چیزارو بهم گفتی آقا محمد، منم نمیخواستم بیام تو روت همه احساساتم رو بریزم بیرون ولی مجبور شدم، دیگه راهی برام نمونده بود.
محمد: بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم، خوبیت نداره، شماهم بیاید داخل اینجا سرده!
این رو گفت و رفت داخل پذیرایی!
به دیوار تکیه دادم و به آسمون نگاه کردم.
خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار.
لباس هام رو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم.
به دفترچه یادداشتم که پشت میز بود نگاه کردم.
با خوشحالی و ذوق عجیبی دفترچه رو برداشتم و با یه فوت خاک های روش رو دور کردم.
بازش کردم و یه نگاه روزنامه وار به تمام صفحاتش انداختم.
نصفش خالی بود، از وقتی گمش کردم دیگه چیزی توش ننوشتم.
دفترچه رو هم داخل کیفم گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان: کجا میری؟
_یه سر میرم دانشگاه یه کاری دارم بعد از اونجا به بیمارستان هم یه سری میزنم.
مامان: چقدر دیگه وقت میخوای برای اینکه جواب پسر مردم رو بدی؟
_مامان؟ اینهمه عجله واسه چیه؟ خیلی دوست داری از. ستم خلاص بشی؟
مامان جلو اومد و بوسه ای روی صورتم گذاشت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_30
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مامان جلو اومد و بوسه ای روی صورتم گذاشت.
مامان: من میخوام خوشبختیتو ببینم.
لبخندی زدم و گفتم:
_میدونم!
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
دستم رو برای تاکسی تکون دادم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم.
جلوی در ورودی دانشگاه پیاده شدم و قدم های بعدی مو داخل محوطه دانشگاه گذاشتم.
از پله های محوطه بالا رفتم و به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم.
تقّی به در اتاق زدم و وارد اتاق شدم.
رییس دانشگاه اونطرف تر پشت اون میز بزرگ نشسته بود و بعضی از اساتید هم پشت میز های دیگه نشسته بودند.
سلامی به همه جمع گفتم و جلوی میز رییس دانشگاه ایستادم.
_سلام آقای قربانی!
قربانی سرش رو بالا گرفت و گفت:
-سلام، بفرمایید؟
_اومدم دنبال بعضی از مدارکم، مثل اینکه توی بیمارستان نیازش دارن.
قربانی به پرونده روی میز اشارهای کرد و گفت:
-بفرمایید، پرونده شماست، هرچی لازم دارید از توی بردارید.
_خیلی ممنون.
پرونده رو برداشتم و بازش کردم.
مدارکم توی صفحه اول بود، همه رو برداشتم و پرونده رو روی میز گذاشتم.
_بازم ممنون.
از اتاق مدیریت بیرون رفتم و به راهرو دانشگاه نگاهی انداختم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
به سمت راهرو قدم برداشتم و به در کلاس ها نگاهی میانداختم.
جلوی کلاس خودم و فاطمه ایستادم و از لای در نگاهی به داخل انداختم.
غیر از دو سه نفر بقیه برام غریبه بودند.
از محوطه بیرون رفتم و نگاهم رو داخل خیابون چرخوندم که ماشین محمد به چشمم خورد.
محمد از ماشین پیاده شد و سرش رو به نشانه سلام تکون داد.
دستم رو بالا آوردم و خط پیادهرو رو گرفتم و به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردم که محمد گفت:
-هدیه خانم بیاید میرسونمتون!
خواستم حرفش رو نشنیده بگیرم و به راهم ادامه بدم که گفت:
-هدیه خانم!
به دور و برم نگاهی کردم و به سمتش قدم برداشتم.
محمد: تا بیمارستان میرسونمتون.
در جلوی ماشین رو باز کردم و کنار دست صندلی راننده نشستم.
بعد از چند ثانیه محمد هم سوار شد و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
به دست محمد که روی فرمون بود نگاه کردم.
جای خالی انگشترش به چشمم خورد.
_انگشترتون کجاست؟
محمد در جوابم فقط سکوت کرد.
بهتر، اصلا نگو!
داشتم با خودم حرف میزدم که گفت:
-گمش کردم.
توی ذهنم حلقه رو به جای انگشتر توی انگشت محمد تصور کردم.
چیز خوبی بود برای پر کردن جای خالی اون انگشتر.
به تفکرات خودم خندیدم که متوجه نگاه سنگین محمد شدم.
نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم و نظاره گر کنار خیابون بودم که محمد گفت:
-من دارم میرم.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_کجا؟
محمد لحظهای مکث کرد و گفت:
-عراق، یه جور سفر زیارتی و درسی هست.
تعجبم بیشتر شد، چرا این رو به من گفت؟
محمد ادامه داد:
-از زنعمو شنیدم که عقدتون نزدیکه، ازتون میخوام من رو فراموش کنید، شنیدم اون آقاهه هم آدم خوبیه، یقین دارم که باهاش خوشبخت میشید.
هر وقت با محمد صحبت میکردم قلبم درد میگرفت.
محمد: ماها بدرد هم نمیخوریم.
_لطفا نگه دارید میخوام پیاده شم.
محمد: هدیه خانم، من دارم منطقی صحبت میکنم.
_نگه دارید.
محمد: میرسونمتون.
در ماشین رو باز کردم که محمد فریاد زد:
-هدییه!
لحظه ای جا خوردم، کم مونده بغضم تبدیل به گریه بشه!
محمد دستش رو دراز کرد و در رو بست.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرم رو به پنجره تکیه دادم.
اشک توی چشمام جمع شده بود.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_31
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حرفای محمد اذیتم میکرد، هیچ منو درک نمیکرد.
لحظهای برگشتم و با نفرت نگاهش کردم.
نفرتی که از روی عشق بود.
جلوی در ورودی بیمارستان ماشین متوقف شد.
محمد: جواب مثبت رو بهش بدین، امیدوارم خوشبخت بشی!
دوباره نگاهش کردم، دلم میخواست این آخرین باری باشه که اینطوری نگاهش میکنم.
هیچوقت از نگاه کردن به محمد سیر نمیشدم.
اشک از چشمام به پایین روانه شد.
محمد: خدانگهدار، امیدوارم وقتی برگشتم سر خونه زندگیتون باشید.
_میشه اسمم رو صدا کنی؟
انگار یه شوک قوی به محمد وارد شده بود.
با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت:
-چی؟
_اسمم رو صدا کن.
محمد نگاهش رو به پایین انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
-هدیه خانم.
اشک توی چشمام بیشتر شد.
_بدون پسوند خانم.
محمد: میخواید به چی برسید؟
_صدام کن.
محمد نگاهش رو از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
-هد...هدیه!
توی دلم با بغض گفتم:
_جانم؟
کنترل اشک هام رو از دست دادم.
یکی پس از دیگری از چشمام جاری میشد.
دلم میخواست به محمد دوباره بگم دوسِت دارم، ولی نمیتونستم.
نمیتونستم!
_خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و وارد راهرو بیمارستان شدم.
رفتم داخل اتاق و چادرم رو داخل کمد گذاشتم.
روبروی آینه ایستادم، از چهره ام معلوم بود که گریه کردم.
دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون رفتم.
به پرستار بخش نگاهی کردم و گفتم:
_دکتر نجفی کجان؟
پرستار: توی اتاقشون هستند.
به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و ضربه انگشتیای به در اتاقش زدم.
رضا: بفرمایید.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
رضا: سلام خانم مقدم، خوش اومدید.
در رو پشت سرم بستم و روی صندلی نشستم.
رضا از پشت میزش بلند شد و اومد روبروم نشست.
رضا تلفن رو برداشت و گفت:
-چای یا قهوه؟
_چیزی میل ندارم، باهاتون حرف داشتم.
رضا تلفن رو گذاشت و گفت:
-بفرمایید؟
حرفای محمد توی ذهنم تکرار میشد.
(ماها بدرد هم نمیخوریم)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
(امیدوارم خوشبخت بشی)
رضا: چیزی شده؟
به رضا نگاهی کردم و گفتم:
_جواب من...
حرف محمد دوباره وارد ذهنم شد:
(امیدوارم خوشبخت بشی)
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_32
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_جوابم مثبته!
رضا با تعجب و ذوق زدگی عجیبی گفت:
-جواب خواستگاریم؟
_بله!
رضا از شدت خوشحالی دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
-صبر کنید زنگ بزنم کل بیمارستان رو شیرینی بدم.
_آقا رضا، فعلا نمیخوام به غیر از خونواده هامون کس دیگه ای از این موضوع چیزی بدونه!
رضا: شرمنده، فراموش کرده بودم، پس لااقل بذارید شام باهم بریم بیرون.
نمیخواستم خوشحالی شو خراب کنم که گفتم:
_باشه.
رضا: ممنونم، پس شب منتظر بمونید باهم بریم.
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از اتاق نجفی بیرون رفتم.
به سمت اتاق استراحت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم.
هیچکس داخل اتاق نبود.
در اتاق رو بستم و کنار میز ایستادم.
دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم، با به یاد آوردن محمد و حرفاش شروع کردم به گریه کردن!
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای فاطمه چشمام رو باز کردم.
فاطمه: هدیه؟ هدیه؟
چشمانم رو مالیدم و سرم رو بلند کردم.
فاطمه کنارم نشسته بودم و دستم توی دستش بود.
فاطمه: چه وقت خوابه؟ با کلی خواهش و تمنا از خانم مقدسی خواستم که بیدارت نکنه، همه کارهات افتاد گردن من.
_ببخشید، همش اذیتت میکنم.
فاطمه: فدا سرت، تو خوبی؟
_اوهوم، ساعت چنده؟
فاطمه: نیم ساعت خوابیدی، نگران نباش!
خواستم بلند بشم که فاطمه دستم رو کشید و گفت:
-کجا؟
_برم سرکارم دیگه!
فاطمه از روی صندلی بلند شد و گفت:
-صبر کن برات یه چایی بریزم، قشنگ سر حال بیای.
لبخندی زدم و سر جام نشستم.
فاطمه دو تا استکان چای روی میز گذاشت و یکی از اونها رو به سمت من هل داد.
استکان چای رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_ممنون.
فاطمه: به نجفی جواب مثبت دادی؟
با تعجب گفتم:
_تو از کجا میدونی؟
فاطمه: انقدر خوشحال بود داشت ذوق مرگ میشد، از دهنش پرید بیرون بهم گفت، نترس فقط به من گفته، کلی ازم خواهش کرد که بهت نگم.
_پس تو چرا بهم گفتی؟
فاطمه: من که قبول نکردم.
فاطمه بعد از کمی مکث ادامه داد:
-قضیه محمد ملتفی شد؟
کمی از چای توی استکان نوشیدم و گفتم:
_شاید.
فاطمه: با شاید پسر مردم رو امیدوار کردی؟ هدیه این پسره حرف تورو یه حرف رو هوا نمیدونه ها!
_میدونم، این قضیه سرجاشه!
فاطمه: دیوونه شدی؟ معلوم هست چی میگی؟
_شاید همونی باشه که تو میگی، شاید دیوونه شدم.
فاطمه: من جای تو بودم با این حال نمیرفتم بالای سر بیمار.
_نه حالم خوبه.
فاطمه: آره، معلومه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱