💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_31
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حرفای محمد اذیتم میکرد، هیچ منو درک نمیکرد.
لحظهای برگشتم و با نفرت نگاهش کردم.
نفرتی که از روی عشق بود.
جلوی در ورودی بیمارستان ماشین متوقف شد.
محمد: جواب مثبت رو بهش بدین، امیدوارم خوشبخت بشی!
دوباره نگاهش کردم، دلم میخواست این آخرین باری باشه که اینطوری نگاهش میکنم.
هیچوقت از نگاه کردن به محمد سیر نمیشدم.
اشک از چشمام به پایین روانه شد.
محمد: خدانگهدار، امیدوارم وقتی برگشتم سر خونه زندگیتون باشید.
_میشه اسمم رو صدا کنی؟
انگار یه شوک قوی به محمد وارد شده بود.
با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت:
-چی؟
_اسمم رو صدا کن.
محمد نگاهش رو به پایین انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
-هدیه خانم.
اشک توی چشمام بیشتر شد.
_بدون پسوند خانم.
محمد: میخواید به چی برسید؟
_صدام کن.
محمد نگاهش رو از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
-هد...هدیه!
توی دلم با بغض گفتم:
_جانم؟
کنترل اشک هام رو از دست دادم.
یکی پس از دیگری از چشمام جاری میشد.
دلم میخواست به محمد دوباره بگم دوسِت دارم، ولی نمیتونستم.
نمیتونستم!
_خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و وارد راهرو بیمارستان شدم.
رفتم داخل اتاق و چادرم رو داخل کمد گذاشتم.
روبروی آینه ایستادم، از چهره ام معلوم بود که گریه کردم.
دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون رفتم.
به پرستار بخش نگاهی کردم و گفتم:
_دکتر نجفی کجان؟
پرستار: توی اتاقشون هستند.
به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و ضربه انگشتیای به در اتاقش زدم.
رضا: بفرمایید.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
رضا: سلام خانم مقدم، خوش اومدید.
در رو پشت سرم بستم و روی صندلی نشستم.
رضا از پشت میزش بلند شد و اومد روبروم نشست.
رضا تلفن رو برداشت و گفت:
-چای یا قهوه؟
_چیزی میل ندارم، باهاتون حرف داشتم.
رضا تلفن رو گذاشت و گفت:
-بفرمایید؟
حرفای محمد توی ذهنم تکرار میشد.
(ماها بدرد هم نمیخوریم)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
(امیدوارم خوشبخت بشی)
رضا: چیزی شده؟
به رضا نگاهی کردم و گفتم:
_جواب من...
حرف محمد دوباره وارد ذهنم شد:
(امیدوارم خوشبخت بشی)
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_32
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_جوابم مثبته!
رضا با تعجب و ذوق زدگی عجیبی گفت:
-جواب خواستگاریم؟
_بله!
رضا از شدت خوشحالی دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
-صبر کنید زنگ بزنم کل بیمارستان رو شیرینی بدم.
_آقا رضا، فعلا نمیخوام به غیر از خونواده هامون کس دیگه ای از این موضوع چیزی بدونه!
رضا: شرمنده، فراموش کرده بودم، پس لااقل بذارید شام باهم بریم بیرون.
نمیخواستم خوشحالی شو خراب کنم که گفتم:
_باشه.
رضا: ممنونم، پس شب منتظر بمونید باهم بریم.
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از اتاق نجفی بیرون رفتم.
به سمت اتاق استراحت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم.
هیچکس داخل اتاق نبود.
در اتاق رو بستم و کنار میز ایستادم.
دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم، با به یاد آوردن محمد و حرفاش شروع کردم به گریه کردن!
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای فاطمه چشمام رو باز کردم.
فاطمه: هدیه؟ هدیه؟
چشمانم رو مالیدم و سرم رو بلند کردم.
فاطمه کنارم نشسته بودم و دستم توی دستش بود.
فاطمه: چه وقت خوابه؟ با کلی خواهش و تمنا از خانم مقدسی خواستم که بیدارت نکنه، همه کارهات افتاد گردن من.
_ببخشید، همش اذیتت میکنم.
فاطمه: فدا سرت، تو خوبی؟
_اوهوم، ساعت چنده؟
فاطمه: نیم ساعت خوابیدی، نگران نباش!
خواستم بلند بشم که فاطمه دستم رو کشید و گفت:
-کجا؟
_برم سرکارم دیگه!
فاطمه از روی صندلی بلند شد و گفت:
-صبر کن برات یه چایی بریزم، قشنگ سر حال بیای.
لبخندی زدم و سر جام نشستم.
فاطمه دو تا استکان چای روی میز گذاشت و یکی از اونها رو به سمت من هل داد.
استکان چای رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_ممنون.
فاطمه: به نجفی جواب مثبت دادی؟
با تعجب گفتم:
_تو از کجا میدونی؟
فاطمه: انقدر خوشحال بود داشت ذوق مرگ میشد، از دهنش پرید بیرون بهم گفت، نترس فقط به من گفته، کلی ازم خواهش کرد که بهت نگم.
_پس تو چرا بهم گفتی؟
فاطمه: من که قبول نکردم.
فاطمه بعد از کمی مکث ادامه داد:
-قضیه محمد ملتفی شد؟
کمی از چای توی استکان نوشیدم و گفتم:
_شاید.
فاطمه: با شاید پسر مردم رو امیدوار کردی؟ هدیه این پسره حرف تورو یه حرف رو هوا نمیدونه ها!
_میدونم، این قضیه سرجاشه!
فاطمه: دیوونه شدی؟ معلوم هست چی میگی؟
_شاید همونی باشه که تو میگی، شاید دیوونه شدم.
فاطمه: من جای تو بودم با این حال نمیرفتم بالای سر بیمار.
_نه حالم خوبه.
فاطمه: آره، معلومه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_33
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه: آره، معلومه!
نگاهی به فاطمه کردم و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
فاطمه اولش جا خورد ولی بعد دستش رو دورم حلقه زد و با کف دستش آروم به پشتم میزد.
_من اگه تورو نداشتم دق میکردم.
فاطمه: منم همینطور!
فاطمه من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-بسه دیگه، حالا برو سرکارت که خانم مقدسی کفری شده!
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم و وارد بخش شدم.
بعد از تموم شدن شیفتم لباس هام رو عوض کردم که یاد رضا افتادم.
روی صندلی های داخل راهرو نشستم و منتظرش موندم.
با صدای قدم هایی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد سرم رو بلند کردم.
رضا بود، رضا به سمتم اومد و گفت:
-زیاد که منتظر نموندید؟
_نه، کارتون تموم شد؟
رضا: بله، بفرمایید.
همراه رضا از بیمارستان بیرون رفتم و بعد از باز شدن قفل ماشین در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
رضا هم بعد از من سوار شد و بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد.
رضا: یه رستورانی هست که من زیاد میرم اونجا، امشب هم شمارو میبرم اونجا غذاهاش حرف نداره!
لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم.
رضا: نمیدونید وقتی که جواب مثبت رو بهم دادید چه حالی داشتم، بلاتکلیفی خیلی اذیتم کرده بود.
رضا ماشین رو پارک کرد و همراه من وارد رستوران شد.
رستوران نسبتا بزرگی بود و افراد زیادی هم توش بودند.
با راهنمایی رضا روی میز دونفره اون سمت نشستیم.
رضا برای دونفر غذا سفارش داد و طولی نکشید که سفارش هامون رو آوردند.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
(پسرعمو) محمد بود.
با تعجب گوشیم رو توی دستم گرفتم و بارها اسم شماره رو خوندم.
رضا: چرا جواب نمیدی؟
نگاهی به رضا کردم تماس رو قطع کردم.
_چیز مهمی نیست.
‹محمدرضا👇🏻›
روی صندلی های سالن انتظار نشستم و به ستون روبروم خیره شدم.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره هدیه رو گرفتم.
بعد از چند بوق تماس قطع شد.
صدای قطع شدن تماس حالم رو خراب کرد.
حدس میزدم که همینطوری بشه!
مگه تو همین رو نمیخواستی؟ حالا دردت چیه؟
یک ساعت دیگه هواپیمای من از روی زمین بلند میشد.
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.
گیج بودم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
یه تیکه از یه کتاب خوندم که واقعا حالمو خوب کرد، میگفت:
«از رها کردن نترس…
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
همینقدر ساده و قشنگ!
➕رها کن ...اگه قسمتت باشه حتما بهم میرسین...اگه نباشه از راهه حرامم نمیرسین!
باید برایِ خدا ، از عزیزترین
متعلِقاتت بگذری ؛ تا خدا
برات دعوت نامهی
اختصاصی بفرسته . . (:
عاشق کسانی باشید
که شما را دیدند
وقتی برای هر کس
دیگری ناپیدا بودید !
'بیو'
نوشته بود:توی زندگیت یکی رو
نگهدار که اگه زمین خوردی و نتونست بلندت کنه، کنارت رو
زمین دراز بکشه!
'بیو'
دوست داشتن
که عیب نیست ؛
دوست داشتن دل
آدم را روشن میکند
#سیمین_دانشور
'بیو'
#احادیث_خودمونی 🌸🌱
خدا تو آسمون هفتم، فرشته اى قرار داده
كه بهـــش داعــى میگن، وقــتی مــاه رجب
میرسه، اون فرشته هر شبِ اون ماه رو تا
خود صبح، ندا مى ده و میگه ؛👇🏻
خوشبــحال اونایـی که ذکـــر میگن🥺
خوشبحال اونایی که اطاعت خدارو میکنن🤲🏻
خدا هم میگه؛ من همنشين كسىیم كه با من همنشين باشه، و مطــيع اونیم كه اطاعتم كنه
و اون كسى رو میبخشم كه ازمن آمرزش بخواد
چون این ماه، ماه منه و بنده، بنده من و رحمت
رحمت من🌙🧡
هر كسی منو در اين ماه صدا بزنه، جوابشو میدم، و هر كـســی ازمن چيزى بخواد، بهش
عطامیکنم، و هر كه از من هدايت طلب کنه
راهنماییش میکنم، من اين مــاه رو ريسمانى
بين خـودم وبنـده هام قرار دادم هر كـس به
اين رشته ريسمان چنگ بزنه، به من میرسه😇
منبع : الإقبال جلد3 صفحه174
شیعه به دنیا آمده ایم تا موثر در تحقق
ظهور مولا باشیم.
_شهید محمودرضا بیضایی