راستی....
دردهایم کو ؟!
#شهیدانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
_هـَرچهقـَدرهمڪِه..
طوفـٰانهـٰاسـَھمگینبـٰاشـَند
بـٰاڪۍنیستچـِراڪِه
نـٰاخـُدا؎مـٰامـَھدیست..💔
آقــاابراهیـممــےگفت: ↯
هـروقتنـمرهمـا،پیـشخــدابیستشـد،
آنمـوقـعشھیدخـواهیمشـد💔:)
کاشروزۍبشـومشبیہتو:))
#علمدارڪمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایشهیدشدن،گاهییکخلوت
سحرهمکافیست..
#علمدارڪمیل
#داداش_ابراهیم ♥️
#شهید_ابراهیم_هادی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
برایشهیدشدن،گاهییکخلوت سحرهمکافیست.. #علمدارڪمیل #داداش_ابراهیم ♥️ #شهید_ابراهیم_هادی "@Sarbaz
عاشق شدن ت بچگی لطفش همینه
عاشق میشی دل میدی تو اوج صداقت🥲❤️🩹
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_83
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
هوا سرد بود و بدون محمد تحملش برام سخت بود.
ساعت طرفای سه و نیم بامداد بود، سرم رو میان دستانم گذاشتم.
نیم ساعتی همونجا منتظر موندم که خبری از محمد نشد.
بیمعطلی روی پاهام ایستادم و از این صحن به صحن دیگری رفتم.
اینجا هم مثل باقی صحن ها شلوغ بود و پیدا کردن محمد لابهلای این جمعیت به طوری غیر ممکن بود.
بیهدف به جمعیت نگاه کردم.
خودم رو لابهلای جمعیت انداختم و اینطرف و آنطرف به دنبال محمد گشتم.
دوباره شمارهاش رو گرفتم.
(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد..)
گوشیم رو خاموش کردم و با ناراحتی به سمت ورودی صحن رفتم.
به در چوبی مانند تکیه دادم و نگاهم را به پرچم روی گنبد امام رضا علیه السلام دوختم.
دستانم رو به هم گره زدم، از سرما بدنم داشت میلرزید.
سرما خواب آلودم کرده بودم، مدام خمیازه میکشیدم و پاهایم سست تر میشد.
چشمانم هر لحظه سنگین تر میشد.
چشمانم رو بستم که دستی روی شانهام نشست.
توان باز کردن چشمهایم را نداشتم که صدای محمد داخل گوشم پیچید.
محمد: اینجایی هدیه؟
چشمانم رو باز کردم و به لبخند روی لب محمد نگاه کردم.
خمیازهای کشیدم و گفتم:
_کجا بودی؟
محمد: داشتم دنبالت میگشتم، پاشو برگردیم هتل!
_نه، میخوام نماز صبح رو توی حرم بخونم.
محمد: پاشو بریم هتل موقع نماز دوباره میایم.
چشمانم رو مالیدم و گفتم:
_نه!
محمد: آخه به نظر خیلی خوابت میاد.
محمد راست میگفت، از خستگی توان راه رفتن هم نداشتم.
خواستم بلند بشم که محمد هم کنارم نشست.
محمد: یه لحظه فکر کردم جدی جدی گم شدی!
سرم را روی شانه محمد گذاشتم و گفتم:
_ببخشید، اینقدر سرم گرم شد که نفهمیدم کی یه ساعت گذشت، چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
محمد: شارژم تموم شده، شارژرم هم توی هتل پیش بقیه وسایلامه!
با صدای خادم چشمانم رو باز تر کردم.
خادم: آقا و خانم، پاشید اینجا جای نشستن نیست.
محمد از روی زمین بلند شد و گفت:
-چشم الان میریم.
محمد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-بلند شو بریم روی فرش ها بشینیم.
دست محمد رو گرفتم و از جام بلند شدم.
دستم رو به دست محمد گره زدم و دنبال یه فرش خالی نگاهم رو داخل صحن انداختم.
به فرش خالی گوشه صحن اشاره کردم و گفتم:
_اونجا جا هست.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_84
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به فرش خالی گوشه صحن اشاره کردم و گفتم:
_اونجا جا هست.
روی فرش کنار محمد نشستم و به کاشی های سنتی روی دیوار خیره شدم.
محمد: به نظرت اسم بچهمون رو چی بذاریم؟
از سؤالش تعجب کردم و گفتم:
_نمیدونم، بهش فکر نکرده بودم.
محمد: اگه دختر بود من انتخاب کنم اگه پسر بود تو!
_الان داری ازم سوال میکنی؟
محمد بهم نگاهی کرد و گفت:
-نه، دارم دستوری حرف میزنم.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_هرچی بود خودم انتخاب میکنم، چه پسر چه دختر.!
محمد: جدی که نمیگی؟
_اتفاقا خیلی دارم جدی صحبت میکنم.
محمد روبروم نشست و گفت:
-مثلا اسماشونو چی میذاری؟
_اگه پسر بود اسمشو میذارم امیرعلی اگه دختر بود...
کمی فکر کردم که اسمی به ذهنم نرسید و گفتم:
_تو بگو، اگه دختر بود اسمش رو چی میذاری؟
محمد: مائده!
لبخندی زدم و گفتم:
_قشنگه!
با پخش شدن اذان داخل بلندگو های صحن از روی زمین بلند شدم.
_بعد از نماز برمیگردم همینجا، دوباره گم نشی!
محمد: من یا تو؟
لبخندی زدم و دستی برای محمد تکون دادم و به سمت صحنی که نماز جماعت داخلش بود رفتم.
‹محمدرضا👇🏻›
پام رو روی پدال گاز گذاشتم و دور زدم به سمت بیمارستان!
شماره زن عمو رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام محمدرضا!
_سلام زنعمو خونهاید؟
زنعمو: آره چطور؟
_هدیه دردش گرفته، فاطمه خانم بردش بیمارستان، اگه میشه خودتونو برسونید آدرس بیمارستان رو هم براتون پیامک میکنم.
زنعمو: خودت کجایی؟
_من تو راه بیمارستانم، الاناست که برسم.
زنعمو: باشه منم خودمو میرسونم.
_فهلا خدانگهدار!
منتظر جواب زنعمو نموندم و تماس رو قطع کردم.
ماشین رو کمی جلوتر از ورودی بیمارستان پارک کردم و خودم وارد بیمارستان شدم.
روبروی پذیرش ایستادم و گفتم:
_ببخشید خانم مقدم داخل کدوم اتاقند؟
پرستار: طبقه بالا اتاق ۱۸۶!
تشکری کردم و از پله ها بالا رفتم، به شماره اتاق ها نگاه کردم و به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم.
فاطمه به سمتم اومد و گفت:
-سلام آقا محمدرضا!
_سلام، هدیه داخل اتاقه!
فاطمه بلهای گفت که خواستم در اتاق رو باز کنم.
فاطمه: صبر کنین!
_چرا؟
فاطمه: دنبالم بیاین.
دنبال فاطمه راهرو رو طی کردم و پشت شیشه اتاقی ایستادم.
داخل اتاق چند تا بچه بودند که فاطمه به نوزاد گوشه اتاق اشاره کرد.
فاطمه: اون دختر شماست.
دستم رو روی شیشه اتاق گذاشتم و به نوزاد خیره شدم.
چشمانش بسته بود و جثه کوچکش مرا به خنده وا میداشت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱