eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد. آرش از خوردنش معلوم بود خیلی دوست داره. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت: –چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟ ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته. لبخندی زدو گفت: – می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکه‌ی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت: –الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بذاری تو دهنت و خلاص. بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت: –حالا بگو آآرش... لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت: –دیدی، اصلا سخت نبود. لبخند از لبهایم جمع نمیشد. عمیق به چشم هایم نگاه کرد. –لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی. سرم را پایین انداختم. دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت: –آرش. سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم و گفتم – آموزش ها جواب داد دیگه خودم می خورم. بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت: – دستت رو بیار. با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت: – چیه؟ نگاهی به دستش انداختم. – این که نمک دریا نیست . نگاهی به نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می خوای؟ ــ نه، دیگه جا ندارم. بعد اخم شیرینی کرد. – آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه... چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم: – میشه  زودتر بریم. –چرا نشستیم دیگه. نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان. وقتی سکوتم را دید، بلند شد. سوار ماشین شدیم. گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –سلام بر مادر عزیزم. ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم آمدم... کمی اخم هایش در هم شد و گفت: – خب دیشب می گفتید. ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار. خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه... کمی سکوت کردو بعد گفت: – ببینم چی میشه... سعی می کنم. تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد. تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد. وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم  می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند. پارک یک دریاچه خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم: – چقدر نازن، نه؟ زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت: – آره. اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود. روبرویش ایستادم. – آرش جان. انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید: – جان آرش. من هم لبخند زدم. –خوبی؟ لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت: – راحیلم. ــ بله. شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم: –جانم. ــ خوشم میاد که زود می گیری. اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟ ــ کجا؟ ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم. البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم. سکوت کردم و چیزی نگفتم که با نگرانی گفت: –اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه. ــ اونوقت ناراحت نمیشند؟ سرش را انداخت پایین و آرام گفت: –ناراحت که میشه. ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟ سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم: –اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم. –پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه  سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم. نگاه قدر شناسانه ای به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم. –حرفم خنده دار بود؟ همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: –آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی. من‌هم خندیدم. –خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ ایستاد و صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت: – راحیل تو واقعا فرشته ای؟ از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه  آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش مهربان گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. وقتی رسیدم خونه چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. داخل ماشین نشستم و سلام کردم.آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. موقع پارک کردن دستم رفت روی دستگیره ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت  وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم احساس می کردم او  بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلند، خودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینگ که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ _ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ بزرگ. بعد از سلام و احوالپرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش آمد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت یک نفره چوبی ساده ولی شیک داشت از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم  توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ای که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم لباسم را هم عوض کردم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
⁴پارت تقدیم نگاهتون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی روحت ازدواجیه و میری دیدار رهبری 😂... در خواستش این بود که اگه میشه خطبه عقدم رو شما برام بخونید😂. @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
اگه‌میخوایددنده‌عقب‌بريد وبه‌عقب‌برگردیدبه‌پزشکیان‌رأی‌بدید پ‌ن‌پ:به‌همین‌راحتی...😊😂
شماایران‌روتحریم‌میکنیدومیگید چیزی‌بهشون‌ندید . . ولی‌ماساندیس‌وچفیه‌صادرمی‌کنیم🕶🌪 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
🌱شهیدمحمدرضادهقان: (عج)باشی‌، بایدتوانایی‌های‌خودتو‌خیلی‌بالاببری‌! وازهمه‌چی‌سردربیاره‌ ...!
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| به‌نام‌ خدایِ شهیدان... | ...
| به‌نام‌ خدایِ شهیدان... | ...