💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_یکم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو
جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولایه داعشی بالایِ
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میامد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالایِ سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفسهای جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بالفاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط خودمی!« صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه
دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم
کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا
هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم
سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش
میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با
صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر
دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم
و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و
پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و
هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده
است. بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را
کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که
جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها
کرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره
سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم
کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر
پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت
حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش
برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست
موهای مرا میکشید تا سرم را باال نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به
موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و
من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از چشمه خشک
چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم
:»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی،
تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر
نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا
میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت،
میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان
مقام تا خانه ما نمیرسید و حاال حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده
و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در
تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم
در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در
گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم
میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق
هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن
شد، نور زرد المپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی
بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود
که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم
سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و
پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی می-
توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به
خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق
به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و
مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب
آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند
شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش
پاسخ دادم :»سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از
هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾ #قسمت_بیست_و_دوم #رمان_تنها_میان_داعش آمرلی
خیلییی خواب وحشتناکی دید طفلی🥲💔
خدا داعش رو لعنت کنه
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدایا..
خودت در تنهاییِ ترسناکم مونسم باش💔((:
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
•[ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَئِیسَ الْبَکّائِینَ
سلام بر تو ای سرورِ گریه کنندگان..💚
یا سیدالساجدین..❤️
#امام_سجاد
#اللهمعجللولیڪالفرج