آخره آیدی هامون یه ۳۱۳ گذاشتیم... اسم اکانتمونو منتظر کردیم، داخل ِ بیومون اَللهُمَ عَجِل لِوَلیِكَ اَلفَرَج نوشتیم، انواع پروفایلهای مهدوی رو برای پروفایلمون انتخاب کردیم، دم اذان مغرب ِ جمعه هم نوشتیم غروب شد نیامدی! واین شد همهی سهمِ ما از انتظار! ما فقط نشستیم... گناه کردیم... و برای فرجِ تو دعا کردیم...
#ادعاییم_فقط!
#به_خودمون_بیایم💔
+قابل توجه بعضی از دوستان سر تمام صحبت های بنده اول و اول و اول فقط به خودم هست!!
-
شما جوانها خودتان را در قبال مسئله پیشرفت کشور مسئول بدانید. شما جزئی از فعّالان این نقشه وسیع و همه جانبه بدانید و برای آن خودتان را آماده کنید. این آمادگی، یک روز با درس خواندن، یک روز با تحقیق کردن، یک روز با ساختن، یک روز با کار و ابتکار، یک روز با اتّخاذ مواضع درست سیاسی، یک روز با حضور در میدان سیاست است؛ هر روزی، هر دورهای از زندگی شما یکی از این اقتضائات را دارد... 🌿
•امـامخـامنهای•
-
ﺑﻌضے ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎڪ ﺑﺎﺷه، کافیه
نمـاز هم نخوندی نخون..❕
روزه نگرفتے نگیر!
💫به نامحـرم نگــــاه کردی اشکال نداره و...
فقط سعےکن دلت پاڪ باشه
✅ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠـﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎڪ برایش ﮐﺎفے ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :⇩⇩
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌنے ﻫـﻢ ﺩﻟــــﺖ ﭘﺎڪ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻫﻢ ﮐـاﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✔️
اﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ بشکنے،
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒـﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .
💜اللهم صل علی محمد وال محمد💜
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_تو پناهگاه منی .. وقتی که راه ها با همه وسعتشان درمانده ام میکنند؛
گشتم بردرو دیوار حریمت جایی ننوشته است
گنهکار نیاید . .؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی تو رو بازی نمیداد ؟ بگو 💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشببایدمجنونتشم🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لقمهچرمنرم:)❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباعبدالله....؛)
من خیلی دلم برات تنگ شده🥺✨🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_141
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مکث تقریبا طولانیای کردم و گفتم:
_دوسِش دارم♥️
با روشن شدن ماشین به سمت خوابگاه راه افتادیم.
نگاهی به بابا که سکوت کرده بود کردم و سرم رو دوباره پایین انداختم.
جلوی خوابگاه ماشین متوقف شد که گفتم:
_ممنون بابا، خداحافظ
خواستم از ماشین پیاده بشم که بابا گفت:
-بشین!
روی صندلی نشستم و با تعجب به بابا نگاه کردم.
بابا: شماره مو بده به عماد رضایی، بگو منتظر تماس پدر مادرش میمونم.
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم.
وارد خوابگاه شدم که شقایق به استقبالم اومد.
شقایق: دیدار اول با خونواده داییت چطور بود؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_عالی!
شقایق نگاهی بهم کرد و گفت:
-مثل اینکه بهت خیلی خوش گذشته، بدو بیا باید همه چیزو برام تعریف کنی.
دستم رو گرفت و تا جلوی اتاق من رو کشید.
دستم رو از دستش رها کردم و گفتم:
_دستمو کَندی، خودم میام.
روی تخت نشستم و صورتم رو بین دستانم گرفتم.
شقایق: خوابیدی؟ گفتم باید برام تعریف کنی.
لحظهای چهره رضایی در ذهنم مجسم شد که سرم رو بالا گرفتم.
شقایق مرموز بهم خیره شده بود که گوشیمو برداشتم.
صفحه پیام های ریحانه رو باز کردم و شماره بابا رو براش فرستادم.
زیرش نوشتم:
_شماره پدرم، گفت منتظر تماسِ پدر مادرتون میمونه!
گوشیمو خاموش کردم و کنارم گذاشتم.
شقایق: حالت خوبه؟
نگاهی بهش کردم و بعد از کمی مکث گفتم:
_اوهوم
شقایق: تو فکر چیای؟
خواستم حرفی بزنم که صدای پیامک مانعم شد.
ریحانه نوشته بود:
-ممنون عزیزم😊
لبخندی زدم و گوشی رو همونجا گذاشتم.
با صدای مامان فاطمه سینی رو داخل دستم گرفتم:
-مائده چایی رو بیار!
نفس عمیقی کشیدم و کنار در آشپزخونه ایستادم.
شقایق دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-استرس داری؟
_یکم!
شقایق: برو خونواده دوماد منتظرند.
چشمانم رو بستم و لحظه ای بعد باز کردم.
از آشپزخونه خونه دایی حامد بیرون اومدم و سینی رو به سمت خانم رضایی گرفتم.
_بفرمایید.
تشکری کرد که سینی رو چرخوندم و روبروی ریحانه گرفتم.
ریحانه استکان چای رو برداشت و گفت:
-ممنون!
قدمی به سمت چپ برداشتم سینی رو جلوی عماد گرفتم.
بعد از برداشتن استکان لبخندی زد و گفت:
-خیلی ممنونم.
در جوابش لبخندی زدم و سینی رو روی میز گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_142
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
کنار بابا روی مبل نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.
حرف هایی که داشت زده میشد کم و بیش بهش توجه میکردم.
اما فکرم مدام درگیر عماد بود.
بابا: مائده؟
_جانم بابا؟
بابا: آقا عماد رو راهنمایی کن، برید داخل تراس باهم صحبت کنید.
به عماد نگاهی کردم و گفتم:
_چشم.
از روی مبل بلند شدم و کمی عقب تر از عماد وارد تراس شدم.
نگاهم رو به شهری که زیر پام بود انداختم که عماد گفت:
-اگه ریحانه نبود، من الان اینجا نبودم، نشسته بودم یه گوشه و داشتم حسرت یه همچین لحظهای رو میخوردم.
_خواهر خوبی دارین، قدرشو بدونید.
عماد مکثی کرد و گفت:
-روز اولی که تو دانشگاه دیدمتون، یه حس عجیبی ازتون میگرفتم.
تا اینکه در مورد اون مقاله باهم همگروه شدیم.
با کلی خجالت رفتم سراغ ریحانه و در مورد شما باهاش گفتم.
اولش شروع کرد به تیکه انداختن ولی بعدش گفت که باید قرار خواستگاری بذارم.
_شنیدم از پدرم یه سیلی خوردین.
خندهای کرد و گفت:
-چیزی نبود، اگه از پدر زنم سیلی نمیخوردم جای تعجب داشت.
از شنیدن کلمه پدر زن تعجب کردم که انگار مغزم رو خوند و گفت:
-البته، امیدوارم پدر زنم باشن.
سرم رو پایین انداختم و جوری که نبینه لبخند زدم.
لحظهای بعد وارد پذیرایی شدیم و سر جاهای خودمون نشستیم.
بابا فردا رو برای عقد موقت انتخاب کرد که خونواده عماد هم موافقت کردند.
چادرم رو سرم کردم و به نیلوفر که هنوز خواب بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و بازوشو تکون دادم.
_نیلوفر؟ بیدار شو به کلاسات نمیرسی ها.
خمیازهای کشید و چشمانش رو باز کرد.
نیلوفر: صبح بخیر.
_صبح شمام بخیر، بلند شو من دارم میرم.
خواستم از اتاق بیرون برم که نیلوفر گفت:
-مائده جون؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_جانم؟
نیلوفر: منم میرسونی با خودت؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-مگه خودت سرویس نداری؟
به ساعت اشاره کرد و گفت:
-جا میمونم، اگه با آقا عماد میرین منم برسونین.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
_باشه، فقط سریع باش که الان میاد دنبالم.
بوسهای روی گونهام گذاشت که از اتاق بیرون رفتم.
به نازنین خانم که پشت میز صبحونه نشسته بود نگاهی کردم که گفت:
-داری میری؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که گفت:
-صبحونه نمیخوری؟
_ممنون زندایی، صبح زود یه چیزی خوردم.
نیلوفر آماده شد و از پله ها پایین اومد.
خواست از کنارم رد بشه که دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
-گفتم سریع باش، نه دیگه اینهمه!
لبخندی زد و چند تا لقمه از روی میز برداشت و توی دهنش گذاشت.
نازنین خانم: نیلوفر؟ تو که به سرویست نمیرسی.
نیلوفر: میدونم، مائده جون منو میرسونه.
-لازم نکرده مزاحم دختر عمهات بشی، صبر کن خودم میرسونمت.
_نه زندایی، مزاحم نیست، تو راه نیلوفر رو هم میرسونیم.
زندایی مرموز به نیلوفر نگاه کرد و گفت:
-وای به حالت اگه مائده بهم بگه که اذیتش کردی، تا یه هفته گوشی و کامپیوتر تعطیل!
نیلوفر: چشم.
با صدای زنگ آیفون به تصویر عماد که توی آیفون افتاده بود نگاه کردم.
آیفون رو برداشتم و گفتم:
_الان میام.
پشت سر مائده سوار آسانسور شدم و از آپارتمان بیرون اومدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_143
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به عماد نگاهی کردم و گفتم:
_سلام، نیلوفر امروز از سرویسش جا مونده، گفتم با ما بیاد.
عماد: اشکالی نداره، سوار شید.
سوار ماشین شدم که راه افتادیم.
گوشیم رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
_ریحانه چش شده؟
عماد: چطور؟
مکثی کردم و گفتم:
_دیشب بهش زنگ زده بودم صداش گرفته بود.
عماد: نمیدونم، به من که چیزی نگفته، شاید سرما خورده!
از آینه به نیلوفر که سرش توی گوشی بود و مدام داشت زیر لب میخندید نگاه کردم.
عماد: نیلوفر خانم شما کلاس چندمی؟
نیلوفر هیچ واکنشی نشون نداد، انگار صدای عماد رو نشنیده بود.
_نیلوفر؟
نیلوفر: بله؟
_عماد پرسید کلاس چندمی؟
نیلوفر نگاهی به عماد کرد و گفت:
-هشتم، البته آخرای مدرسهست، دیگه تقریبا میتونم بگم نهمم.
عماد لبخندی زد و گفت:
-نمره هات چطوره؟
نیلوفر: بدک نیست.
نیلوفر مکثی کرد و گفت:
-ممنون همینجاست.
به مدرسه دخترانه اونطرف خیابون نگاهی کردم که عماد ماشین رو متوقف کرد.
نیلوفر: خیلی ممنون خدانگهدار.
باهاش خداحافظی کردم، بعد از ورودش به مدرسه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
روبروی ورودی دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و وارد راهرو دانشگاه شدیم.
از عماد جدا شدم و به سمت کلاس خودم قدم برداشتم.
چند روزی باید توی خونه دایی حامد زندگی کنم؛
تا بابا خونه رشت رو بفروشه و یه خونه نزدیک خونه دایی حامد بگیره!
به شقایق که روی صندلی های راهرو دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام.
با دیدن من چشمانش برقی زد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟
_فعلا که اینجام.
لبخندی زد و محکم من رو توی آغوشش گرفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_چهارم
#داستان_قصه_دلبری
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشت هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود
نَ که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_پنجم
#داستان_قصه_دلبری
اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی ک فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!
گاهی هم سلام میپراند
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_ششم
#داستان_قصه_دلبری
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار ....
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨