همهآدماامتحانایالهیتوزندگیشون
دارن،مثلا:بیماری،تصادف،طلاق،
و...ولیازیجاییبهبعدمشکلات
زیادمیشنکهنمیشهگفتهمش امتحانالهیه!
وقتیزیادیمشکلاتگریبانزندگیتون
شدهیهبررسیکنیدنمازتونو✅!
مومندچارهوسگناهشهوتمیشه،
دچاروسوسهشیطانمیشه
وازیجاییبهبعدازگردونهخارجمیشه
بخاطرهمینگناها،
اینجابایدبرگردییهنگاهبهنمازتبندازی!
اینجاباحالتطلبکارانهنگیمخدایا
چرامن☹️!
بهحالتقشنگیکهخدادوستدارهبگیم،
آخدامگهمنبدنمازمیخونم(:💔
استادپناهیانمیفرماید:
هرچیبینمازتوعالمهست
تقصیرنمازخوناست🤭🙁!
اینکهبینمازآ،نمازنمیخونن
بهمانگاهمیکنن👀
میگنتونمازخوندیبهکجارسیدی🙄!
چهفایدهداشتبرات!
صورتتگلانداختهازمناجاتباخدا☺:/
تازهنمازنمیخونن،
مامبریمنمازواسمونتاسفمیخورن☹️
میگنچهخودشوگرفتارکردهبا نماز!
درحالیکهنمازخوندنماروکهمیبینهباید
احساسحقارتبکنه😃
یعنینمازبایداینقدررویاخلاقورفتارما
تاثیربزارهکهبقیهجذببشن✨
الانطلبمغفرتکنیم(:
بگیمخدابخاطرهمهبینمازا
نمازخوناروببخشوبیامرز🤲🏻!
#استادپناهیان
یهقانونطلایی💫؛
تاخوبهاخوبترنشوند
بدهاخوبنمیشوند👌🏻
چیکارکنیمهمهنمازخونبشن🤔؟
اوناییکهنمازخونهستنبهترنماز بخونن
همین،(:
اگردرستنمازبخونیم،
بهمونمیگنتوچطوراینقدربانشاطی😃
توچراسرحالیهمیشه🤨
توچراکینهبهدلتنمیاد!توچراعصبینمیشی!توچراحسرتزدهنمیشی!
بعدمیگیواسهنمازمه😌،
دستگاهتنظیمکنندهموتور
روحمانمازه🕊!
بوعلیسیناوقتینمیتونستمسئلهی
روحلکنهفورامسجدیپیدامیکرد
دورکعتنمازمیخوند،
برمیگشتمشکلشحلمیشد!(:
ذهنوقتینتونستدرستکارکنه
ازنمازه،نمازخونشکمشده🙃!
چندواحدنمازبهخودشتزریقکنه
حله✔️🍃
میگه؛
نمازبراآخرتنیست!
برایآبادکردنهدنیاست،
شایدبگیننهبرایآخرتِواینا،🙄
شمااگرمیخوایدبرایخدا
وآخرتعبادتکنید
بایدآدممعمولیبشیدکهبندگیکنیددیگه
درسته!
آدماگرمیخواددرستعبادتکنه
برایآخرتاولبایددرستزندگیکنه،
میخوایدرستزندگیکنی
اولبایدنمازبخونی،
تااززندگیتونمازتلذتنبری
باخدارفیقنمیشی!
آدمبداخلاقکهبهسمتخدانمیره
بایداولنماز بخونه!
خدایاهمهنمازهایخرابماروبهبزرگی
خودتقبولکن(:
توفیقدورکعتنمازخوببهمونبده🙃✨
رفقاهنوزیهقسمتکاملنشد ولی
برایامروزکافیه(:
عاجزانهمیخوامپیاماروبخونید
بخاطرخودتونوبقیهلذااگرما بدنمازبخونیم،بقیههمازنماز
دلزدهمیشن🤭
میدونمسوالزیادتوذهنتونه،
ادامهمبحثفردا
انءشااللهبهشرطحیات🍃
#کپیآزاده ✔️
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
🔥🚫پنج فریب شیطان:
❶هنوز جوانے،خوش بگذران
❷زندگے طولانےاست،پس لذّت ببر
❸هنگام عصبانیت آرام نمان
❹همہ اینکار را مےکنند پس افراطے فکر نکن
❺تو خیلے گناهکارے پس بہ گناهانت ادامہ بده
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
هرجوریهستی،هرگناهیکردی
اولازنمازتشروعکن..
شکنکنکهدرستمیشی..!👌🏻
نمازتتورودرستمیکنه؛همونطورکهشیطان
ماروکمکموآهستهآهسته
بهسمتگناهمیبره!
همونطورهمنماز
ماروکمکمبهسمتعاقبتبخیریمیبره!
خداهیچوقتبندهشو رهانمیکنه!!
حتیاگهمرتکببدترینگناههاشدهباشه..
بهخدااعتمادکن!!🙂❣
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
°【♥️】°
#حرف_قشنگ👌🏻👌🏻👌🏻
سه چیز
از همدیگر جدا نیستند:
❶⇜کسی که زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمی شود.
❷⇜کسی که زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم
نمی شود.
❸⇜کسی که زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت ها محروم
نمی شود...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_42
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جاش بلند شد تا به اتاقش بره که مریم صداش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفا رو ڪنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم و بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرشم نمی کرد که مهیا بخواد با اونا به شلمچه بیاید...
اون با بقیه دخترا فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مثل بقیه تو مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از اون چیزی هست که فکر می کنه وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش و پیدا کنه
با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش اومد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا رو با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشون شد...
بسته بندی سبزی ها تموم شده بود...
همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن اما دختر ها اونقدر خسته بودند که ترجیح دادند خونه بمونند و استراحت کنند
و عصر دوباره به بقیه ڪارا رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان و روی تخت انداختند
_تختمو شکوندید
_ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها رو به مسجد ببرند
مریم و صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره رو باز کرد
_اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
_آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب ناهارتونو اورده بیاید ببرید
_چشم خوشکلم
_خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگه نرجس از جاش بلند شد
_من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق بیرون رفت
مهیا روبه مریم و سارا گفت
_یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
مریم_عفریته؟؟
سارا_نرجس دیگه فدات مهیا حسمون مشترکه
_دخترا زشته
_جم کن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را اورد. نهار قیمه بود...
مهیا می تونست بدون شک بگه که این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند...
و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند
شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به اونا اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای ناهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خداش بود که مهیا کنار مریم بمونه
به شهین خانم گفت که اگر می تونست خودش هم برای کمک می موند ولی باید همراه احمد آقا به خونه ی آقا احسان برن و برای مراسم فردا به اون کمک کنند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم تو حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم اومدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم_ قراره امشبم بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقا_ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
_شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
_تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی و به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
_خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر
و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی و که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جاش بلند شد...
شهین خانم به طرفش دوید
_وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا رو می تکوند
_وای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به اونا نزدیک شد
_دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش و به زور از دست های مریم کشید
_ول کن مانتومو پارش کردی
_بده به فکرتم
_نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
_چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_44
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
مهیا سرش و بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن
سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد
_برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش اومد
_خوبم چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش اومد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه
مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه پالتوی مشکیش رو از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود آروم قدم برداشت...
و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود
به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_45
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود...
یواشکی کتاب های پدرش و می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد...
با یاد اون روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش و پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تموم شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
مداحی تمام شد...
مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه
صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک می خواید
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در و زد
صدای زهرا اومد
_کیه
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در و باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد..
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هاشون و خوندند
مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود
با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_می خواستم بابت حرف های عمه ام...
مهیا اجازه صحبت بهش و نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید
به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید
خودش نمی دونست چرا یه دفعه اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود...
الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت می کنم....
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_46
موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد
_بله
_منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد
_منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
_خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
_پسره ی بی شعور
جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد
_بیا تو در با صدای تیکی باز شد
در رو باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
چند روز از اون روز می گذشت...
تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد
اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند
بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون....
امروز کلاس داشت...
نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
_به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
_چی شده
به زهرا اشاره کرد
_تو چرا قیافت این شکلیه
_م... من... چیزیم نیست فقط....
نازی با عصبانیت ایستاد
_نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
_این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه...
مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت
_درست صحبت کن نازی
_جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت
کن "
مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد
_برا من مغنعه میاره جلو
دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد
_چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد
ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت....
آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد...
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد
_یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی
فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد
_تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت
از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت
_جانم مهیا
_مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
_دارم میام پیشت
_باشه
گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود
_مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
_بله
_بفرمایید برسونمتون
_خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد
_مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
_بحث اعتماد نیست
_پس چی؟ بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
_کجا می رید؟؟
_طالقانی
برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست
_یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشونیش کشید
_آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
_ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم
_اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
_برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش و نداد
_جواب ندادید
_گفتم اگه بتونم جواب میدم
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد
_جانم مریم
_کجایی
_نزدیکم
_باشه منتظرم
........
_آقای صولتی همینجا پیاده میشم
_بزارید برسونمتون تا خونه
_نه همین جا پیاده میشم
🌝 نويسنده :فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_47
مریم شونه های مهیا رو ماساژ داد
_اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هاش و پاک کرد
_باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال
_اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا رو تو آغوشش ڪشید
_آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند
مهیا گوشیش و برداشت
_جانم مامان
_پیش مریمم
_سلامت باشی
_هر چی .زرشک پلو
_باشه ممنون
گوشی و قطع کرد
_مامانم سلام رسوند
_سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
_باشه ولی بشینیم تو حیاط
_هوا سرده
_اشکال نداره
_باشه
مهیا پالتویش و تنش کرد کیفش و برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست
مریم سینی چایی و جلوی مهیا گذاشت
_بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی و برداشت محو بخار چایی ماند استکان و به لباش نزدیک کرد و یکمی خورد چایی تو این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
_خب چه خبر
_خبری بدتر از اتفاق امروز
_میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
_باشه
_رابطتت با مامانت بهتر شده
_میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
_میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جاش بلند شد
_وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم و تو آغوش ڪشید و بوسه ای به سرش کاشت
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
_سلام مهیا خانم
_سلام
مهیا خیلی خشک جوابش و داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
_راستی مریم جان
_جانم داداش
_در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
_آره داداش
_ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
_واقعا ؟؟
_آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
_مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش و جمع کرد
_فکر نکنم...
حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش و پشت در قایم کرد
_خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری
_بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشماش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
_راستی مریم این داداشت کجا بود
_ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
_جم کن بابا
_عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
_اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
_بله برادر بنده پاسدار هستش
_از قیافه خشنش میشه حدس زد
_داداش به این نازی دارم میگی خشن
_هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
_باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
_راستی مهیا چادر الزامیه
_ای بابا
_غر نزن
_باشه من برم
مهلا خانم سینی چایی و روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
_مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
_ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش و از تو کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
_ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش و تکون داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
_چی شد مادر
_پیداش ڪردم ایول
_نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
_حالا چی هست این
مهیا چادر و سرش کرد
_چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
_برا چیته؟؟
_آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
_مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
_برا همین می خوای چادر سرت کنی
_ آره اجباریه
_مگه کجا میرید
_راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
_تو هم میری
_آره دیگه... یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی روی سرش کشید
_نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید
_پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
_شبت خوش باباجان
_کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید
_مامان جونم جمع میکنه
_مهیا دستم بهت برسه میکشمت
مهیا خندید و خودش و روی تخت پرت ڪرد
گوشیش و برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
_میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد
بعد دو دقیقه مریم جواب داد
_مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی
_اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن
_باشه مهیا جوووونم
لبخندی زد و گوشیش و خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو براش تازگی داشت
و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره...
🌝نویسنده:فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_48
مهیا با دیدن زهرا براش دست تکون داد و به سمتش رفت
_سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات
زهرا با ذوق دستاش و به هم کوبید
ــ واقعا چی؟؟
_فردا میریم راهیان نور با مریم...
گفت تو هم میتونی بیای
_زهرا با تو جایی نمیره
هردو به طرف صدا برگشتن
نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشون می کرد دست زهرا رو گرفت
_هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد
اجازه نداد که مهیا جوابش وبده دست زهرا رو کشید... و به طرف کافی شاپ رفت
مهیا سری به علامت تاسف تکون داد
با صدای موبایلش به خودش اومد
_جانم مری
_کوفت اسممو درست بگو
_باشه بابا
_عصر بیکاری با هم بریم خرید
ــ باشه عصر میبینمت
_باشه گلم خداحافظ
_بابای عجقم
.......
_ببخشید خانم رضایی
مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن
مهران ای بابایی گفت
_بله بفرمایید
_میخواستم بدونم میتونم جزوه هاتونو بگیرم
_چرا خودتون ننوشتید
_سرم درد می کرد تمرکز نداشتم
مهیا سری تکون داد و جزوه رو به سمتش گرفت
_خب چطور به دستتون برسونم
_هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه
_بسلامت خانم رضایی
رضایی و برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت
مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت
مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خونه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد
_مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت
مهیا آجیلا رو از دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست
و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود...
احساس می کرد دخترش آروم تر شده و به اون و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش و بالا گرفت و خداروشڪری گفت
_مامان مامان
مهلا خانم به خودش اومد
_جانم
_عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا
_خب
_گفتم که بدونید
_باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم
قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت
از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در و بست...
_یعنی نمیاد؟؟
مهیا کیفش و روی دوشش جابه جا کرد
_نه زهرا اینهو برده است برا نازی.. هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر...
مریم به مغازه ی اشاره کرد
_بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم
_برا همشون؟
خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
_عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
_آها بله
بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات و تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن
محسن سرش و پایین انداخت
مریم سلام آرومی کرد و سرش و پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش و بگیرد
_سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا رو داد
شهاب و محسن کیسه ها رو بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
_میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
_نه نه من سرخ نشدم
_بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با هاش حساب کرد وبه سمت دخترا اومد
_مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم و کشید
_نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
_بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم
مریم دستش و کشید
_وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
_مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مریم محکم زد
_از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
_دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
_همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چند تا
روسری و طلق و گیره روسری خرید
_خب بریم دیگه
_نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
_خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم و کشید
_نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
_کارد بخوره اون شکمت بریم
🌝نویسنده: فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_49
_آخ چقدر خوردیم
_چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
_برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم
_چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
_نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم
به محض رفتن از پاساژ شهاب و کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه جای ماشین و نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش اومد
_شهاب وایسا
شهاب ماشین و نگه داشت
_شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین اومد
دخترا بستنی هاشون و برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست
_داداش چرا برا خودت نگرفتی
_پشت فرمون که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش و با دستمال پاک کرد
_خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟
_خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش و تکون داد
_میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش و جمع کنه ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت
_هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند...
دم در، مهیا از هردو تشکر کرد
_مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون
_کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم
_۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟
_بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم
_نمک
مهیا وارد خانه شد...
مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
_اومدی مادر
_نه هنو تو راهم
_دختر گنده منو مسخره میکنی
_مسخره چیه شما تاج سری
_حالا این چیه دستت
مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هاش و باز کرد
_بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش و بوسید
_وای مامان خیلی قشنگه مرسی...
بابایی کجاست
_رفته مسجد
_پس من برم بخوابم شب بخیر
_شب بخیر
مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش و پاک کرد
_خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
شهاب نمی دونست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود...
نمی دونست از مریم بپرسه یا نه ولی دید اصلا نمی تونه تحمل کنه
_میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
_خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
_آره
_مهیا اصلا نامزد نداره
_پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندیدو گفت
_آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
_برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون و زد با صدای شهاب برگشت
_به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
_چشم
_چشمت بی بلا مری
_شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین و حرکت داد....
ماشین و ڪنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
_اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
_مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو دو دقیقه ای میرسونم الان یه ساعتی میشه رفتیشهاب کنارشون نشست
_شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟
محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست ها رو به سمت شهاب گرفت
_خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
_شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
_سلام حاج آقا خوب هستید
_سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
_این چه حرفیه رحمته
_پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
_چشم حتما نگران نباشید
_خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
_بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
_چته ؟؟
_خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به اونا انداخت با چیدن قضیه ها کنار هم
پوشه رو به سمت علی پرت کرد
_خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشون اخمی کرد
_علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم...
🌝نویسنده :فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
✍🏻شبهات
0⃣9️⃣ چطور سال ۱۳۵۷ که مردم بیرون ریختن و اعتراض کردن به اون ها میگفتند انقلابی اما الان که مردم و جوونا ریختن بیرون به اون ها اغتشاشگر میگن؟
🔶 اول: اون موقع هدف مردم از انقلاب چی بود؟!
🔻 مردم برای ولنگاری انقلاب کردند؟! یا برای حفظ دین و آرمان و انسانیت و اعتقاداتشون انقلاب کردند؟!
🔻 انقلاب اونها برای عزت و سربلندی مردم بود که بیگانه به مردم ایران زور نگه و زن و ناموس ایران رو مثل کره و ژاپن به بردگی نبرد.
🔷 دوم: مردمی که اعتراض میکردند پول نمیگرفتند توی خیابون بیان . شما ببینید این کسایی که دستگیر میشن اعتراف میکنند که گول خوردند، جو گیر شدند و به اونها پول دادند ولی مردم زمان انقلاب برای اعتقاد و عقیده خود به خیابان میومدند و وقتی هم دستگیر میشدند با بدترین شکنجه ها از کار خود پیشمون نبودند و پای کار خود میموندند.
🔶 سوم: مردم اون موقع کجا مأموران رو زجرکش میکردند؟! چه برسه به مردم بیگناه؟! تازه خود سینه سپر میکردند تا خودشون کشته بشن. ولی این اغتشاشگرا هم مأموران رو میکشن هم مردم بیگناه رو میکشن.
🔷 چهارم: مردم انقلابی کجا مغازه و ماشین مردم رو آتیش میزدند؟!
آیدی جهت دریافت شبهه: @sarbaz123567
📎 #نوجوان
📎 #پاسخ_به_شبهات
📎 #جوان57_جوان_امروزی
📎 #انقلاب_اغتشاش
💎 جواب کامل شبهه
0⃣9️⃣ چطور سال ۱۳۵۷ که مردم بیرون ریختن و اعتراض کردن به اونها میگفتن انقلابی اما الان که مردم و جوونا ریختن بیرون به اونها اغتشاشگر میگن؟
🔶 اول: اون موقع هدف مردم از انقلاب چی بود؟!
🔻 مردم برای ولنگاری انقلاب کردن؟! یا برای حفظ دین و آرمان و انسانیت و اعتقاداتشون انقلاب کردن؟!
🔻 انقلاب اونها برای عزت و سربلندی مردم بود که بیگانه به مردم ایران زور نگه و زن و ناموس ایران رو مثل کره و ژاپن به بردگی نبره.
🔷 دوم: مردمی که اعتراض میکردن پول نمیگرفتن توی خیابان بیان. شما ببینید این کسایی که دستگیر میشن اعتراف میکنن که گول خوردند، جو گیر شدنوو به اونها پول دادند ولی مردم زمان انقلاب برای اعتقاد و عقیده خودشون به خیابان میومدند و وقتی هم دستگیر میشدن با بدترین شکنجه ها از کار خودشون پشیمون نبودن و پای کار خود میموندند.
🔶 سوم: مردم اون موقع کجا مأموران رو زجرکش میکردن؟! چه برسه به مردم بیگناه؟! حتی خودشون رسینه سپر میکردن تا خودشون کشته بشن. ولی این اغتشاشگرا هم مأموران را میکشن هم مردم بیگناه رو میکشن.
🔷 چهارم: مردم انقلابی کجا مغازه و ماشین مردم ر آتیش میزدن؟! که الان اغتشاشگران امروزی اینها رو آتش میزنند.
🔶 پنجم: اون موقع انقلاب خواست مردم بود و دشمنان مخالف اون بودند ولی الان دشمنانی که مثل گرگ دنبال منافع خود در ایران هستن شدن مدافع اغتشاشگرا آدم عاقل نباید شک کنه که چجور گرگ دوست انسان شده ؟!
♦️ آیا شما اینها رو با اونها یکی میدونید؟
📣 آیدی جهت دریافت شبهه: @sarbaz123567
📎 #نوجوان
📎 #پاسخ_به_شبهات
📎 #جوان57_جوان_امروزی
📎 #انقلاب_اغتشاش