eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کر د. امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند. از رفتن آرش سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده. باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابو ت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟ سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید. شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد . تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست. دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود.د از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند. شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانست تحمل کند و روی زانو هایش افتاد ،شهین خانم سریع روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت: ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته. مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد: ــ بگید چی شده؟دارم میمیرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید . با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت : ــ دارم میمیرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت : ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟ اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟ مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت: ــ هیچ چیز طبیعی نیست 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بیرنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛ ــ شهاب شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست. مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛ ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد . ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟ مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد: ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود. مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فر ا گرفته،شهاب ارام گفت: ــ خوبی مهیا؟ ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت: ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟ شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت : ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون دادشهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد : ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله اعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد! ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛ ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!! ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میربن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙 ❄💙❄💙❄ 💙❄💙❄💙❄💙
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_26 🧡 🎻 فاطمه: ازش خواستگاری کردی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _ولی چه فایده؟ اون از من متنفره! فاطمه: میخوای به مامانت بگم؟ _چی بگی؟ فاطمه: اینکه تو دلت یه جای دیگه‌ست و قراره خواستگاری فردارو کنسل کنه. با تکرار جمله های محمد توی مغزم توی فکر رفتم. محمد حتی به من فکر هم نمی‌کنه. چطور میشه؟ اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم: _به کسی چیزی نگو، این قضیه رو همینجا چال کن. فاطمه: چطور می‌تونی؟ تو مگه محمدرضا رو دوست نداری؟ _نمی‌دونم، نه از‌ محبت های دیروزش، نه از رفتار های امروزش. فاطمه: به خاطرش بجنگ. _بس کن فاطمه، فراموشش کن، منم می‌خوام فراموشش کنم، انگار که اصلا نبوده! فاطمه: آدم کسی رو که دوست داره نمی‌تونه فراموش کنه. لباس‌هام رو داخل کمد گذاشتم و به چادر گل‌گلی تا شده روی تخت نگاه کردم. با باز شدن در اتاقم فاطمه وارد اتاق شد. فاطمه: لباساتو پوشیدی؟ _نه، هنوز زوده. فاطمه: اگه برای من خواستگار اومده بود من از صبح آماده منتظر می‌موندم. فاطمه روی تخت نشست و وزنش رو روی دستش انداخت. نگاهم رو از پنجره به حیاط انداختم و به شماره محمدرضا نگاه کردم. آخرین تماس دیروز 8:34 دلم هنوز با محمد بود، خودم رو با اینکه محمد هنوز جوابی بهم نداده گول می‌زدم و هر لحظه امیدوار تر از لحظه قبل بودم. به ساعت دیواری که عقربه هاش مثل من نای حرکت کردن نداشتن نگاهی کردم و نفسم رو بیرون دادم. با صدای پچ‌پچ پرستار های بخش متوجه شدم که رضا همه چیز رو جار زده! نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم. رضا: بفرمایید. در اتاق رو باز کردم و رو به رضا گفتم: _آقای نجفی، میشه یه لحظه تشریف بیارید بیرون؟ رضا: جانم چیزی شده؟ _بیاید عرض می‌کنم. رضا: خب بفرمایید بنشینید حرف می‌زنیم. _لطفا با من بحث نکنید، یه لحظه بیاید. رضا: چشم، هرجور مایلید. رضا از پشت میزش بلند شد و روبروم ایستاد. رضا: می‌شنوم. نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _چرا هنوز هیچی نشده رفتید کل بیمارستان رو پر کردید که ما نامزدیم؟ رضا: بدکاری کردم؟ کسی چیزی بهتون گفته؟ _اینکه هیچکس بهم چیزی نمیگه عذابم میده، همه هی پچ‌پچ‌پچ‌پچ، شاید من نخوام تا زمان معلومش کسی بدونه که شما خواستگار منی! رضا: زمانش که معلوم نیست، ولی چشم، از این به بعد هرکی چیزی گفت خودم باهاش برخورد می‌کنم. _لازم نکرده، اینطوری پشت سرم حرف در میارن که فلان فلان، لطفا از این به بعد بیشتر حواستون رو جمع کنید، روز خوش! چند قدمی برداشتم که رضا گفت: -ببخشید هدیه خانم؟ _مگه همین الان بهتون نگفتم. رضا: آهان شرمنده، خانم مقدم، می‌خواستم بدونم نمی‌خواید نظرتون رو راجع خواستگاری دیشب بدید؟ _گفتم که فکر می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_27 🧡 🎻 _گفتم که فکر می‌کنم. راهم رو گرفتم و از رضا دور شدم. داخل اتاق پرستاری نشستم و به دیوار خیره شدم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. مامان بود، جواب دادم: _جانم مامان؟ مامان: کی کارت تموم میشه؟ _همین ساعتا، چطور؟ مامان: از اونطرف یه راست بیا خونه عموت، امشب مارو شام دعوت کردن. خواستم بهونه ای بیارم و نرَم که مامان گفت: -زود بیا منتظرتم، خداحافظ. _خداحافظ. با قطع شدم تماس دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم. حس اینکه پیش محمدرضا حقیر شدم آزارم میداد و از رویارویی دوباره باهاش می‌ترسیدم. لباس هام رو عوض کردم و به پرستار شیفت بعد سپردم که من امروز زودتر میرم. چادرم رو سرم کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. به اینطرف و اونطرف خیابون نگاه کردم. دیگه محمدرضایی در کار نبود که بیاد دنبالم و من رو برسونه. جای خالی محمدرضا رو هر لحظه بیشتر حس می‌کردم. دستم رو به سمت تاکسی که داشت می‌اومد دراز کردم و بعد از متوقف شدنش سوارش شدم. مدام پیش خودم تصور می‌کردم که اگه محمد رو دیدم چیکار کنم. چی بگم؟ اصلا باهاش سلام علیک کنم یا نه؟ انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. به سمت خونه عمو اینا قدم های آهسته ای برمی‌داشتم و مدام توی فکر بودم. دستم رو روی زنگ گذاشتم ولی مردد بودم که فشار بدم یا نه؟ با صدای قدم هایی که بهم نزدیک می‌شد سرم رو بالا آوردم و به سمت صدا نگاه کردم. محمدرضا داشت به این سمت می‌اومد. قلبم داشت از جا در می‌اومد. چرا اینجا؟ چرا حالا؟ با هر نفس کشیدنم محمدرضا نزدیکتر می‌شد تا حدی که فقط یک قدم باهام فاصله داشت. بدون گفتن هیچ حرفی کلید انداخت و در رو باز کرد. وارد حیاط شد و در رو همون‌طور باز گذاشت. اینکه با من حرف نمی‌زد به من اطمینان میداد که اون ازم متنفر شده؟ ولی چرا؟ بیشتر از این منتظر نموندم و وارد حیاط شدم، در رو پشت سرم بستم و کنار محمدرضا که داشت مثلا کفش هاش رو در می‌آورد ایستادم. کفش هام رو در آوردم و جلوتر از محمدرضا وارد شدم. با عمو و زن عمو سلام و احوالپرسی کردم و روی مبل نشستم. محمدرضا رو داشت دور خونه دنبال مبل خالی‌ای می‌گشت. ولی مبل خالی‌ای وجود نداشت و تنها انتخاب محمد‌رضا نشستن روبروی من بود و همین اتفاق افتاد. سرم رو نمی‌تونستم بیشتر از این بالا بگیرم، چون همه می‌فهمیدن به محمدرضا نگاه می‌کنم. هر چند ثانیه یکبار به صورت محمدرضا نگاه می‌کردم و سریع نگاهم رو می‌گرفتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_28 🧡 🎻 نگاه محمدرضا به زمین دوخته شده بود و جدا نمی‌شد. با صدای عمو به سمتش نگاه کردم. عمو: چه خبر هدیه جان؟ لبخندی زدم و گفتم سلامتی! عمو: شنیدم یکی اومده خواستگاریت. جواب این حرف عمو رو فقط با لبخند مصنوعی‌ای جواب دادم. برگشتم و به صورت محمدرضا نگاه کردم که نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. انگار اون هم داشت به من نگاه می‌کرد. جفتمون به یکباره نگاهمون رو از هم گرفتیم. با برچیده شدن سفره شام سر سفره نشستم و اینبار محمدرضا کنار حامد نشست و از دید من خارج شد. اشتهایی برای خوردن شام نداشتم و فقط با غذا بازی می‌کردم و گه گاهی لقمه ای وارد دهانم می‌کردم. مهدیار آروم توی گوشم گفت: -چرا غذاتو نمی‌خوری؟ _دارم می‌خورم دیگه. مهدیار: دست به غذات نزدی بعد میگی دارم می‌خورم. _مهدیار ولم کن اصلا حوصله تو یکی رو ندارم. با صدای پیامک داخل گوشیم به صفحه گوشیم نگاهی کردم. از طرف محمدرضا بود. با ذوق عجیبی پیامک رو باز کردم. (بعد از شام بیاید داخل حیاط کارتون دارم) نگاهی به محمدرضا کردم و گوشیم رو خاموش کردم. لبخندی زدم و مشغول خوردن شامم شدم. انگار اشتهام باز شده بود. بعد از جمع کردن سفره منتظر بودم که محمدرضا بره داخل حیاط و من هم به بهونه ای برم. محمدرضا از جاش بلند شد و بدون گفتن چیزی رفت داخل حیاط! از داخل خونه حیاط معلوم نبود. با صدای زنگ گوشیم به صفحه اش نگاه کردم. محمدرضا بود، این هم بهونه خوبی بود. گوشیم رو توی دستم گرفتم و به محمدرضا که روش به سمت در بود و پشتش به من نگاه کردم. تماسش رو جواب دادم و منتظر حرفش بودم. محمدرضا تماس رو قطع کرد و برگشت و بهم نگاه کرد. کفش هام رو پوشیدم و تا چند قدمی‌اش جلو رفتم. محمد: اگه جوابم به خواستگاری عجیبتون نه باشه چیکار می⁦کنید؟ نگاهی به صورت محمد کردم و گفتم: _کار خاصی نمی‌کنم، فقط می‌پرسم چرا جوابتون نه هست. محمد: اگه من بگم چون ما اصلا به هم نمیایم جواب شما چیه؟ از نوع حرف زدنش ناراحت شدم. نباید ازش خواستگاری می‌کردم، اینطوری پیشش کوچیک شدم. حرفی هم برای گفتن نداشتم. محمد: جواب من نه‌اِ... محمدرضا این رو گفت و از کنارم رد شد، خواست بره داخل که گفتم: _پس احساسات من این وسط چی میشه؟ محمد با شنیدن حرفم ایستاد. _احساساتی که به خاطرش خودم رو کوچیک کردم و بهت گفتم. محمد همونجا ایستاده بود و فقط به حرفام گوش می‌داد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
رفیق!هرموقعه‌،ناراحتی،غمگینی،حال‌نداری‌؛ قرآنوبازکن‌چندصفحه‌بخون‌🙂🌱 خیلی‌آرامش‌میگیریآباخدای‌خودت‌صحبت‌ کن‌اونم‌گوش‌میده‌به‌حرفات‌آرومت‌میکنه:)
رفیق! شهادت یعنی اینکه قرار بود بمیری ولی بخیر گذشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت‌زهرای‌اطهرمظهرحجب‌وحیاست ارث‌برده‌این‌عقیــله‌حجب‌راازمــادرش🖤 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلنا داغونتیم یا زینب !
240_56180197039320.mp3
5.66M
یه سلام که میدم روبه حرم 🥀❤️‍🩹 به حرم می رسه پای دلم
بہ‌قولِ‌استادپناهیان؛ خداتنهاعاشقۍ‌هست‌که‌از‌بۍتوجهے معشوقش‌خستہ‌نمۍ‌شود🪴!(:
🖤 وفات جانسوز 🕯صدف دریای ایثار و عصمت، 🖤پرورش یافته دامان ولایت 🕯محبوب مصطفی(ص) 🖤و نور دیده مرتضی(ع) 🕯سکاندار کربلا 🖤و عطر خوش زهرا(س) 🕯و الگوی عفاف و پاکی 🖤حضرت زینب سلام لله علیها تسلیت باد 🏴" "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
{🌨☃️} • • بهش گفتم ببین ماه چقدر قشنگه. یکیه ولی واسه جهان به این بزرگی کافیه.. گفت ببین امام‌زمانم یکیه ولی واسه همه چیز و همه کس کافیه. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آره امام‌زمان تو این دنیای پر از سیاهی مثل ماه تو  آسمون تیره می‌درخشه:))
ازآیت‌الله‌بهاءالدینی‌پرسیدند: علت‌اینکه‌عصرهای‌جمعه‌دلِ انسان‌میگیرد‌چیست؟ فرمودند‌:چون‌درآن‌لحظه قلبِ‌مقدسِ‌امام‌عصر(عج) به‌سبب‌عرضه‌ی‌اعمال‌انسان‌ها ناراحت‌و‌گرفته‌است.💔 آدم‌‌وعالم‌متاثر‌می‌شوند، وحضرت‌،قلب‌و‌مدارِوجود‌است! ⊱
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ازآیت‌الله‌بهاءالدینی‌پرسیدند: علت‌اینکه‌عصرهای‌جمعه‌دلِ انسان‌میگیرد‌چیست؟ فرمودند‌:چون‌درآن‌لحظه ق
-📚تو‌کتابا‌بهمون‌یاد‌دادن:) حق‌الناس‌حرامه‌و‌گناه‌کبیره....❌ مثل‌دل‌شکستن،‌💔 که‌گناهی‌بزرگ‌است....❕ اکنون، رنجاندن‌دل‌عزیزِ‌خدا‌دگر‌چه؟،🚫
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌˼ بِـسْمِ رَبِّ الحُسِینْ ˹ ...♥️'!
..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌رَب‌العـٰالَمیـن'🖤🗞'» ‹اۍ‌پَروردِگـٰار‌جَھانیـٰان..'🔗📓'› ‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
میان همه دل ها امان از دل زینب ...💔 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
حی علی العزای حضرت عشق، عمه جانمان خانم سیده زینب کبری سلام الله علیها 🖤🏴🚩
- وٺـوزیباٺرازآنی ، کھ‌کنم‌وصف ِبیـٰانٺ . . ♥️
🌷شهید حمید سیاهکالی🌷 همیشه درحال بدوبدو بود... مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و رمضان... میگفتم:بابا چرا انقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن... فقط لبخند میزد...😊 تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود ولی انگار آرام آرام میدونست زود میخواد بره... به خاطر همین این دنیا همش میدوید؛ تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترین ها آرامش بگیره❤ 🖊نقل از مادر شهید "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
میگفت: قبل‌ازشوخی نیتِ‌تقرب‌ڪن‌وتودلت‌بگو: دل‌یہ‌مؤمن‌ُشادمیڪنم،قربة‌الی‌الله این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت..(: شهیدحسین‌معزغلامے🍀