گلزار شهدای یافت اباد👆👆
مکان مزار شهیدمحمدی
پیام یکی از دوستان شهید حسین(حسام) دررابطه با عازم شدن خانوادگی برای سفراربعین کربلا
#مدافع_حرم #شهید_القدس #اربعین #سردار_شهید_حسین_محمدی
@Sardar_shahid_hossein_mohammdi
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷خاطره اول
شهید حسام اگر به جایی رسید فقط به خاطر عشقش به ابا عبدالله بود
یعنی میدیدیم وقتی اسم امام حسین علیه السلام میآمدرا میشنید همه سلولهای بدنش به حرکت در میآمد و گوشه چشمانش تر میشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 خاطره دوم
سه روز بعد از شهادت حاج حسام در خواب یکی از رفقا آمده و اینطور گفته که فعالیت و عملکرد ما به صورتی است که بعضی وقتها یک نفس کشیدن از هزار صلوات بر محمد و آل محمد بالاتر هستش
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 خاطره سوم
حاج حسام همیشه یک مثل زبان زدی داشت آن هم این بود که میگفت دروغ گو دشمن خداست و من از دشمن خدا بیزارم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷خاطره چهارم
اخیرا به خواب یکی از رفقا رفته و سفارش به ذکر استغفار داشته و یکی از دلایل شهادتش را بیتفاوت نبودن به اطرافیان ، اتفاقات محل کار و اعتراضهایی که میکرده دانسته.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷خاطره پنجم
شهید حسام ۳ نشانه اخلاقی داشتند: اول اخلاص✨
دوم این بود که حرف و عملش یکی بود✨
و سوم اهمیت که خاصه به خانواده قائل بود✨.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷خاطره ششم
تقریباً۱۳ سال پیش بود که اولین سفر پیادهروی اربعین حسینی مشرف میشدیم شهید حسام هم پسر اولش آقا محمدعلی که در آن زمان کوچک بود به همراه خود آورده بود خیلی حواسش به معنویات بود و تمام مسیر پیادهروی که هر بار تقریباً بین ۶ تا ۸ ساعت طول میکشید محمدعلی را به روی دوش میآورد و کولش میکرد و همه میگفتند چرا بچه کوچک آوردی اذیت میشه؟ شهید حسام میگفت من با امام حسین علیه السلام یک جور دیگه بستم و از آن سال به بعد هر ساله خانواده را برای پیادهروی اربعین به اتفاق به کربلا میبرد و از او میپرسیدیم چرا با همه سختی آنها را میآوری اذیت میشوی ؟میگفت من باید به خانوادهام خدمت کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷خاطره هفتم
اواسط سال ۱۴۰۱ به صورت اتفاقی از مرز مهران با شهید حسام و خانواده محترمشان عازم سفر زیارتی اربعین شدیم با توجه به محدودیتهای کرونایی که گذاشته بودند همه زائرین میبایستی آزمایش تست کرونا رائه میکردند و بعد از تایید پزشکان عراقی از مرز عبور میکردیم که همانجا یکی از فرماندهان مرزبانی همسر و فرزند ۴ ماهه ما را جهت استراحت به اتاق جلساتشان دعوت کردند بعد از حدود نیم ساعت که گذشت و نوبت ما شد تا از گذرگاه مرزی مهران عبور کنیم آن فرمانده مرزبانی به همسرم گفتند شماها اگر جای پسر و دختر خودم بودید من هیچگاه نمیگذاشتم فرزند ۴ماههتان را به این سفر ببرید بعد از چند ساعت که ما از مرز عبور کرده بودیم من این داستان را به شهید حسام تعریف کردم و بازخورد ایشان به این شکل بود که آن فرماندهی مرزبانی آن وقت با محاسن سفید اگر میدانست که در این ایام پربرکت فقط ذرهای از خاک و غبار زیر پاهای زائران اباعبدالله الحسین در بین الحرمین بر روی صورت این نوزاد بنشیند عاقبت بخیری نصیبش خواهد شد.
و در ضمن شهید حسام در آن چند ساعتی که در مرز مهران در پادگان زرباتیه عراق معطل بودیم نوزاد ما را چندین مرتبه به ماشین خودشان میبرد و علاقه شدیدی به فرزندان خودش و اطرافیان داشت و همه را تشویق به فرزندآوری ازدیاد نسل امیرالمومنین میکرد.