#کلام_شهید
اگرازدستکسےناراحتهستید،دورکعت نمازبخوانیدوبگویید:خدایا!اینبندهےتو
حواسشنبود . منازاوگذشتم ...
توهمبگذر ...
#شهید_حسن_باقرے 🍃
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
#شیطان_شناسی
وقتیدرگناهزندگیمیڪنی
شیطانڪاریباتوندارد؛
اماوقتیتلاشمیڪنی
تاازاسارتگناهبیرونبیایی؛
اذیتتخواهدڪرد!
#حاجاسماعیلدولابی
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت دوم"🌱 «#تنهامیانداعش» «هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند،
"قسمت سوم"🌱
«#تنهامیانداعش»
عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در
گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد
سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با
دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا
شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار
نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان
تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره
غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با
خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم
بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! عَدنان
« برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال
خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم
عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق،
خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه
برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین
اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم
که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که
نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو
همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب
در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز
اگه کسی تو کُما باشه
خانوادش همه منتظرن که برگرده..
آهای کسایی که تو کُمای گناه رفتید؛
اهل بیت منتظرند:)
وقتش نشده برگردیم؟
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
شـبیه ترین انـسانها به خدا
اونایی هسـتند که اهلِ تغافـلند..
تـغافل یعنی:
گاهی خودت رو به نفـهمیدن بزنی،
و به جای بـگو مگو، چشمـت رو به روی اشـتباهات دیگران ببنـدی..!
#استادشجاعی
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
سالگرد
شهید احمد کاظمی گرامی باد💔
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
هیـچ وقـت دیـن خـدا رو،
دستـور خـدا رو،
وظایـف شـرعیتـون رو
با هیــچ چیــزی #معـاملـه نڪنید.
#شهید_احمد_کاظمی
#سـالـروز_شہـادت
۱۳۸۴/۱۰/۱۹
قابهایۍڪهدیگر
تڪرارنخواهندشد..💔
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
وقتی عقل ، عاشق شود
و عشق ، عاقل شود آنگاه
تو شهید میشوی.
#شهیدآقامصطفیچمران🌱
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت سوم"🌱 «#تنهامیانداعش» عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛
"قسمت چهارم" 🌱
«#تنهامیانداعش»
ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه
که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید.
چشمان گودرفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق
میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم
چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود،
چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از
دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی
حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم
نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر
و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه
صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ
شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی
همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»
چیه نور چشمم؟ چرا
رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه
چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو
همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی
جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض
کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به
پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی
اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه
حساب کتاب.
« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ
پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم
براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم
•پسچــــرا
•بهـنبودنت💔
•عادتنمیـــکنم:(
🖤¦⇠#حاجقاشم
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛