فیالواقع جای خالی شما
با هیچکس پر نمیشود
مگر خودتان...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
ڪـــاش روزے بـرســـد،ڪه بــه هم مــژده دهیمــ...
یــوسفــ فاطمـــه آمـــد..
دیـــدی....؟!
من ســـلامـش ڪردم...
پاسخم داد امام..
پاسخش طورے بـــود!!
باخــودم زمزمه ڪردم ڪه امامــ...
مـی شـناسـدمگر این بــے سر و بــے سامان را؟!...
وشنیـــدم فرمـــود...:
توهمانــے ڪه «فرج» می خــواندۍ..
اِلــٰهی عَظــُمــَ البــلا...
#اللهمعجللولیڪالفـــرج
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
ڪـــاش روزے بـرســـد،ڪه بــه هم مــژده دهیمــ... یــوسفــ فاطمـــه آمـــد.. دیـــدی....؟! من ســـلا
⟮مگر از دعـایمـادر پسر از سفر بیاید!
-حضرتمادر
میلاد با سعادت فخر دو عالم
سرور زنان بهشت
ام ابیها
حضـــــرت فاطمه زهرا (س)❤
بر تمام عاشقانش ❤
مبارکــــــــَ باد 🎉 🎊 🎉
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این 👆 کلیپ عالیه 😍
حتما ببینید
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
تولدت مبارک، آقا روحالله عزیز 🌹
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
اگـر روزی ...
کسـی از مـن آدرس بخـواهـد،
که اول بـار کجـا دیـدی آرامـشِ دل،
اطمیـنـانِ قـلـب و آرامـشِ سـرشـار را،
حتما نشانی نگـاه شما را به او خواهم داد.
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
بی جهت نیست که سردار همه دلهایی ...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت چهل و دوم🌱 « تنها میان داعش» تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه
قسمت چهل و سوم🌱
« تنها میان داعش»
گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود
عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را
تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا
آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیم خیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد
:»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کلام عمو
تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد،
همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به
سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و
صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی
نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر
چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از
ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا
خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده
گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجره های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر
کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز
خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده
یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم
اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی
روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم