2127372032_-213810.mp3
8.05M
مگه میشه شبای درد و غم به سرنیاد؟!
مگه میشه حبیب من تو این سفرنیاد؟!
مارواینجاامام عسگری صدازده...
مگه میشه پدر صدا کنه پسرنیاد؟!💔
"شب زیارتی ارباب"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح
"شهدای گمنام"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام باقر علیه السلام میفرمایند:
أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ » إذا أدَّوا فَرائِضَ اللّهِ ، وأَخَذوا بِسُنَنِ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله . . . .
«هلا كه به دوستان خدا نه بيمى مىرسد و نه اندوهناك مىگردند!» [يعنى] اگر مردم واجبها را به جا آورند و سنّتهاى پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله را در پيش گيرند» .
تفسير العيّاشي : ج ۲ ص ۲۸۰ ح ۱۹۶۶
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
وقتی میبینیم اکثر فرماندهان ارشد دفاع مقدس شهید شدند، یعنی فرمانده باید توی جنگ توی خط مقدم باشه نه پشت میز.
اگه مسئولین قبول دارند توی جنگ اقتصادی هستیم باید بیان وسط میدون و هزینه بدن
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه با نوای استاد فرهمند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
چادر برای زن یک حریمه
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی کنید...
همیشه میگفت:
به حجاب
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست.
"شهیدابـراهیمهادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وچهار از کرونا تابهشت انگار که اینجا قیامت کبری شده ,از هرطرف جوی خون روان بود ,یک طرف سر
#بخش_سی_وپنج
از کرونا تابهشت
چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن بود که از هرم اتش کمرم داغ شده بود... انگار اختلال حواس پیدا کرده بود وبعد زمان ومکان از دستم خارج شده بود,شاید هم مرده ام وخبرندارم!! اما با حرکتی که کردم همه جای بدنم درد گرفت ,فهمیدم هنوز زنده ام وبه زحمت برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم وبا دیدن شعله های اتش که از امبولانس به هوا بلند میشد ,حادثه ی چند لحظه قبل را به خاطر اوردم.
به زحمت بلند شدم,اطراف امبولانس را,شروع به جستجوکردم,باخودم فکرمیکردم شاید راننده موفق به فرار شده باشد,شاید یکی از مجروحین به بیرون پرت شده باشد,وگوشه ای افتاده باشد وهنوز نفس بکشد...
اما با دیدن جسم نیم سوخته راننده وگشت زنی اطراف,متوجه شدم که تنها فرد زنده مانده ازاین حادثه غم بار منم,نمیدانستم به کدام طرف بروم,اما چون احساس میکردم خیلی از مقر تیپمان فاصله نگرفته ام ,به سمتی که فکرمیکردم از,انجا امدیم ,روان شدم ودرتاریکی شب راه برگشت را در پیش گرفتم...
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم,نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ وگریزی که پیش امده بود وخرابیهایی که لشکر بی دین سفیانی به بار اورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم درکجای این دیارقراردارم وراه کجاست وبیراهه کجاست. توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود ,برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی ان میانداختم,
رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم,صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کم کم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد...خستگی بربدنم چیره شده بود ,روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست,متوجه شدم که گوشی نیست,اما کم کم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم,تیمم کردم وبه جهتی که فکرمیکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم,مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم امد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وپنج از کرونا تابهشت چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن
#بخش_سی_وشش
از کرونا تا بهشت
دوباره صحنه ها ی سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار ام فیصل داعشی والان...
سرم رابالا اوردم وپرچم اویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ,سپاه سفیانی...
باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجه ی عربهای سوری بود گفت:شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تاسوار شوم...
به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت وخیره نگاهم کرد...راننده رو به ان شخص گفت:فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:مال کجا هستی؟
ومن باعبری گفتم:نمیدانم چه میگویی...
انها مطمین شدند که من فارس نیستم وچون در لشکر سفیانی از همه قماش ونژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم....که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم...
از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه...
خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟
به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی,خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟...
خدایا توکل بر تو...
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت ,انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که اخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا اخرش خودم را وجانم راحفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمین است وارامشی مرا دربدر گرفته,شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطره هایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که درخاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا اسمان فرق داشت,این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیهه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم راطوری نشان میدادم که اصلا استرس وهیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی...
همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید :
به مردم بگویید امام زمان پشتوانهی این انقلاب است.
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که بهطرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم. جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم.
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
راوی: سردارحسین کاجی
برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab