برای محمدحسين پاسدار و جايگاه پاسداری وراء يک لباس و شغل نظامی بود، بارها ديده بودم كه آرم سپاه رو روي لباس پاسدارها ميبوسيد،
احترام و ارزشي برای اين شغل قائل بود كه منزله ی مادی و دنيايی اش اصلا به چشم نمی آمد، پوشيدن لباس سبز سپاه و خدمت در اين جايگاه رو جزء عبادت ميدونست.
"شهید محمدحسین محمدخانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
لبخند های خاکی😂
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...
... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد💥
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم💥
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون‼️
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم❗️♨️
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟😡
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه حواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...🚶♂
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده🤔
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😁
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم!!
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟🧐
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن،گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟!!
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🕊💐🕊💐🕊
#طنز_جبهه_ها
یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان
وسطهای حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجیها!»
همه گوشها تیز شد که چه میخواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...
عصبانی شدیم
میدانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!»
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!😂😂
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌻🌿🌻🌿🌻
هر وقت می پرسیدم:"رضا نماز خواندی؟" برای اینکه حساسیت من را کم کند جواب میداد:
"آقا مهدی ما با قرآن و کتاب سر و کار داریم؛ تیر و فشنگ به دردمون نمیخوره!"
اگر میگفتم:توی عملیات سرت رو بیار پایین تیر میخوره
میگفت:اینجا جای سجده است! کمتر از توپ و تانک نمیخوره!
میگفت:من اگه صدتا تیر بخورم نمیگم تیر خوردم؛باید حتما تانک باشه تا بگم زخمی شدم!
بهش میگفتم:پس فرمانده ها چی؟
جواب میداد:هرکی مسئولیتش بیشتر دردش هم زیادتر! اونها نباید با کمتر از موشک خم به ابرو بیارن
"شهید رضا قربانعلی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اوایل ازدواجمون بود
برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم
سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد
روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید
آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود
این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...
" شهید سید مجتبی هاشمی "
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#حدیث_روز:
امام رضا عليه السلام :
به كودك دستور ده كه با #دست خودش #صدقه بدهد، اگر چه به اندازه #تكّه_نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه #خدا داده مى شود، هر چند كم...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
سوار ماشین شدیم که بریم مأموریت
اما هر چه استارت زدیم ، ماشین روشن نمی شد.
مهرعلی گفت: فلانی فکر می کنم وضو نداری!
به سرعت پریدیم پایین و رفتیم وضو گرفتیم
وقتی سوار شدیم و دوباره استارت زدیم ، بلافاصله ماشین روشن شد...
" شهید مهرعلی بهروزی "
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
شھدا با معرفتند
حاضرند تا پای جان بروند
تا تو جـان بگیری
شھدا رفیق بازند!
باورکن...
آنھا نیکو رفیقانی برای ما راه گم کرده ها هستند
#رفیق_شھید 🌿
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab