خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
شادی روح شهید والا مقام "رییسعلی دلواری " فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
قال الصادق علیه السلام:
من ذکرنا عنده ففاضت عیناه حرم الله وجهه علی النار.
امام صادق علیه السلام فرمود:
نزد هر کس که از ما (و مظلومیت ما) یاد شود و چشمانش پر از اشک گردد، خداوند چهره اش را بر آتش دوزخ حرام می کند.
بحار الانوار، ج 44، ص .285
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکشهای پوچ ، مدفون نشوم.
"شهید مصطفی چمران"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
می پرسم:درد داری؟
می گویدنه زیاد.
میخوای مسکن بهت بدم؟
نه.
میگم: هرطورراحتی
لجم گرفته
باخودم میگم این دیگه کیه؟دستش قطع شده صداش درنمیاد
"شهید حاج حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
میگفت : «پس من و فاطمه چی؟» در جواب میگفت :
"آره، ولی اول و آخر خداست. از اول که میای این دنیا تا آخر که میخوای بری باید بدونی که باید باب طبع اون باشی؛ با خدات دوست باشی."
همینطور هم شد. آنقدر غرق دوستی خود و خدایش بود و باب طبع او میزیست که از همسر باردارش، فاطمه چهارسالهاش و زهرایی که هنوز طعم در آغوش گرفتنش را هم حس نکرده بود، گذشت. سیوهفت ساله بود که در تاریخ ۹۵.۰۷.۲۶ و در منطقه حلب، پیوندش با خدایش آسمانی شد.
"شهید سیدجواد حسن زاده"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجاه_وپنج ببین سلماجان ،من باید تورابرسانم جای امنی وبرگردم سرپستم,هرچی میگم خوب گوش کن وبه خ
#بخش_پنجاه_وشش
صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این ارامش برام قابل درک نبود.
هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش ازاین حقش بود ,نمیدونستم سرفیصل چی میاد,درسته پوست وگوشت واستخوانش از وهابیهای سعودی وخونخواران داعش بود منتها هنوز,بچه است گناهی ندارد.
عماد غرق تماشای تلویزیون بود .بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل اپارتمان بکشم.
هال واشپزخانه اش راکه دیدم ,رفتم سراغ اتاق خواب،یک تختخواب دونفره با میزتوالت و... داخل کمد لباس رانگاه کردم ,چیزی نبود خالی خالی ,گوشه ی اتاق هم دوتا چمدان بسته ,انگار ساکنان خونه قصد سفرداشتند,ازاینکه داخل خونه ای بودم که بهم تعلق نداشت ,احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من رااینجا اورده ,احساسم چیز دیگه ای میگفت من به علی وطارق وکارهاشون ایمان داشتم ,میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه ,محاله انجام بدهند.
دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعا اجازه دارم یانه،از اتاق امدم بیرون ورفتم برای نهار چیزی درست کنم,یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته,پروپیمان بود,مطمینم کارعلی است,دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعدازمدتها دربه دری وزجر وشکنجه, یک امروز احساس راحتی کند وخوش باشد....
نهار که ماهی سوخاری باکلی سیب سرخ شده بود,اماده شد کشیدم داخل ظرف ورفتم که عماد را بغل کنم وبیارم سرمیز تاباهم بخوریم,اخه اولا علی گفته بود باعماد حرف نزنم وصداش نکنم,حتما موردی داشته که تذکر داده وثانیا علی گفت که تا شب نمیاد پس ما نتها باید غذا بخوریم.
همونطور که عماد رابغل گرفتم وبی صدا گونه اش رابوسیدم,گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد.
عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:الو...سلام ع...یکدفعه به خودم اومدم ,من نمی بایست اسم علی رابگم
سلام اقا هارون بفرمایید..
علی:هانیه جان نهارتون را بخورید واهسته گفت برو داخل اتاق خواب ,اونجا میتونی راحت صحبت کنی...
همینطور که حرف میزدم رفتم داخل اتاق خواب برای اطمینان در راپشت سرم بستم .
من:الان اتاق خواب هستم چی شده؟
علی:ببین داخل هال واشپزخونه میکروفن کارگذاشتند اما اتاق خواب پاکسازی شده,هرچی میگم گوش کن وبه خاطربسپار ,البته همه اش برای احتیاطه,نترسی هااا
الان غذاتون رابخورید بعداززغروب افتاب اذان را که گفتند باعماد بیا تواسانسور ومستقیم برین زیرزمین ,داخل زیرزمین سمت چپت ردیف اول را نگاه کنی یک بی ام و بارنگ بژ میبینی که روی شیشه ی عقبش پرچم داعش را زدیم, درش بازه وسوییچ روش ,سوار شو ادرس داخل داشتبرد روی جلد بیسکویت سوم هست،خیلی بااحتیاط میای بیرون وبه محل مورد نظر که رسیدی ,سه بار پشت سرهم ،زنگ میزنی بدون فاصله ,اونجا که بری همه چی رامیفهمی...کاری نداری عزیزم؟
با گفتن عزیزم علی...تنم داغ شد وگونه هام گر گرفت ,خیلی دستپاچه گفتم:نه نه ممنون وگوشی راقطع کردم...
تمام تنم غرق عرق بود.
رفتم اشپزخونه,عماد خیره به یکجا نشسته بود ,روی زانوم نشاندمش ولقمه لقمه غذا دهنش کردم,مثل زمانی که پدرم زنده بود.
بعداز نهار ظرفها راشستم عمادرابغل کردم وبردم تواتاق خواب,اینجا ازادانه میتونستم باهاش حرف بزنم,یه بوسه بزرگ ازگونه اش گرفتم وگفتم:عمادم میخوای روی تخت بازی کنی؟عمادباخوشحالی سرش راتکون داد.
من:پس بیا باهم یک حمام دبش وگرم بریم بعدش میایم هرچی دوست داری بازی کن...
بعدازمدتها،فارغ از دنیای بیرون باعماد کلی اب بازی کردیم وخوش گذروندیم اما نمیدونستم این اخرین باری هست که باعماد اینجور خوشم...
ادامه دارد.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجاه_وشش صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست
#بخش_پنجاه_وهفت
نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذان مغرب بود باعجله بلند شدم ,وای وقت گذشت,نگاه کردم عماد هم راحت روی تخت خوابیده بود,دلم نیامد بیدارش کنم ,سریع اماده شدم اهسته وبا نوازش عماد رابیدارکردم ,ابی به دست وروش زدم وکلیدها را برداشتم,برق هال را روشن گذاشتم واهسته اومدم توراهرو ،هیچ کس نبود,همونطور که علی گفته بود بااسانسورطرف زیرزمین رفتیم .
اهان ماشین را دیدم ,درسته درش بازبود ,سوارشدم وعمادرا هم گذاشتم صندلی عقب,داخل داشتبرد یک بسته ده تایی بیسکویت بود سومین بیسکویت را دراوردم...ادرس روی جلدش بود,یه بیسکویت دادم به عماد تا مشغول باشه وحرکت کردم طرف ادرس واینده ای نامعلوم.
ادرس سربه راه بود ومال قسمتی ازشهربود که بارها وبارها ازاونجا گذشته بودم ,به راحتی خونه را پیدا کردم وهمونطور که علی گفته بود زنگ زدم.
دربازشد,یه خونه ی حیاط دار باحیاطی باصفا بود در هال که رسیدم ,باورم نمیشد.
طارق بود...برادرم....
عماد با دیدن طارق خودش را بغلش انداخت ومن هم ناخوداگاه دستام را دور دوتا برادرم که تنها بازمانده ی خانواده ی ابوطارق بودند انداختم ویک مثلث محبت تشکیل شد ,عقده ی دلم واشده بود,انگارفیلم تمام مصیبتهایی که طی این یک ماه برسرم امده بود جلوی چشمام ,نمایش داده میشد...گریه کردم ازدردفراق پدرومادرم از مظلومیت لیلای جوانمرگم از زبان بسته ی عمادشیرین زبانم گفتم وگریه کردم...گفتم وزار زدم...وقتی به خودم امدم دیدم عماد باچشمای مظلومش نگاهم میکنه وباگریه های من اشک میریزه,کوتاه امدم.
طارق صورتم راغرق بوسه کرد وگفت :گذاشتم گریه کنی تاسبک بشی,اما تو یک شیرزنی سلما...شیرزنی که از صدتا مرد مردتری,دستم راگرفت وبه سمت حمام ودسشویی بردگفت:وقت تنگ است ,برو یک اب به دست وصورتت بزن وبیا داخل اون اتاق که همه منتظر توهستند.
باتعجب گفتم همه؟!منتظر؟!
اینجا چه خبره؟!!
رفتم طرف سرویسها.
باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود.
بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین
خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه.
من:عقد؟!داماد؟
کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه...
میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد.
چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم.
داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود.
باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد.
سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست.
شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند....
نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم.
عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم
من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله....
ادامه دارد..
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شاید من هم شربت شیرین شهادت را نوشیدم، در هر حال شهادت افتخار من است
و آن را بر این دنیای فانی و زجر آور ترجیح می دهم.
"شهیداکبر ابراهیمی دارسینوئیه"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab