eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
36 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام على عليه ‏السلام میفرمایند: مَن لم يَحْتَمِلْ زَلَلَ الصَّديقِ ماتَ وحيدا كسى كه لغزشهاى دوست را تحمّل نكند [ به تدريج از آنها مى‏‌بُرد و] تنها مى‏‌ميرد غرر الحكم ، ح ۹۰۷۹ @Sedaye_Enghelab
شهیدعزادارنمیخواهد، رهرو میخواهدهمانطورکه‌من‌رهرو خون‌برادرم‌بودم‌شماهم با قلم و زبانتان پشتیبان‌انقلاب‌و‌امام‌عزیز باشید؛آنان‌که‌پیروخط‌سرخ‌امام‌خمینی نیستندوبه‌ولایت‌اواعتقاد‌ندارندبرمن نگِریند! "شهید موحد دانش" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجاهد یک ظواهری در ابعاد مختلف دارد پایه‌ۍ اول این صفات نمــاز اسـت.... بــرادر عزیز! شما نباید نافِــلِه‌ۍ شب را ترک کنید این یک صفایی دارد "شهید سردار حاج قـاسـم سلیمانی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_ویک از کرونا تابهشت طارق برای اینکه ذهن من را منحرف کند گفت:سلما ,خواهرم,نگران چی هستی؟مگ
از کرونا تابهشت سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دیده ونه گوشی شنیده,گویا به,سمت کوفه ونجف درحرکت است ,وای که اگر به کوفه برسد ,چه سرهایی از شیعیان که دوباره بالای نی برود...مظلومیت شیعه مدام تکرار میشود وتکرار میشود....خدایا کجاست منتقم کرارت؟؟ طارق پارا درون یک کفش کرده که به عراق برود ودرلشکر مقابل سفیانی بجنگد اما من سخت مخالفم وپیشنهاد دادم به طریقی خاله وابو علی وعمادرا به ایران وکنار خودمان اورد ,چون درحال حاضر,ایران وخصوصا قم امن ترین مکان خاورمیانه است. هرچند که ایران هم از تجاوز سفیانی در امان نمانده وچندین بار بوسیله ی موشکهای سفیانی خاک ایران خصوصا اهواز ومناطق جنوب وجنوب غرب ,هدف قرارگرفته وتلفاتی هم داده اند. طارق مثل بچه ای لج کرده ومیخواهد برود,بهانه میاورد که به دنبال خاله و...میرود اما من میدانم شوق جنگیدن ودفاع از وطن وناموسش وادار به رفتنش میکند,اما طارق باید بماند تا درلشکر مهدی زهراس خدمت کند,هرچه به اومیگویم بهانه ای دیگر برای رفتن میتراشدتااینکه, با تلفنی که به من شد,پای رفتنش سست شد وفعلا تا روشن شدن وضعیت من در ایران مانده است... تلفن از طرف دوستان علی,بود,گوییا تعدادی رزمنده میخواستند اعزام کنند به جنگ باسفیانی وچون من اصرارکرده بودم ,هروقت خواستید مدافع بفرستید من رااز قلم نیاندازید,به من خبردادند تا تصمیمم رابگیرم. برای رفتن بهترین راه بود,من در تل اویوو هم اموزش نظامی دیده بودم,چون یکی از قوانینش هست وهم دوسال اموزش پزشکی دیده بودم پس میتوانستم به عنوان امدادگر راهی بشوم. طارق اولش که نقشه ام را متوجه شد به شدت مخالفت کرد ,اما وقتی,ابعاد قضیه رابرایش روشن کردم وگفتم تنها راه وامید نجات فرزندانم درهمین اعزم هست,از حرفش کوتاه امد وبا نارضایتی پذیرفت که من بروم وقرارشد طارق وفاطمه کناربچه ها بمانند واز ان طرف هم عمادوخاله وابوعلی به قم بیایند تا همگی دور هم باشند. امروز روز اعزام است,حسن وحسین وزهرا به پهنای صورتشان اشک میریزند واز من دل کن نمیشوند ,طارق حسن رامیگیرد....,حسین به اغوشم پناه میاورد,فاطمه حسین رامیگیرد...,زهرا محکم مرا چسپیده,بالاخره با وعده ی پیدا کردن عباس وزینب وبرگشتن همه مان,بچه ها را ارام وراضی کردم واز خانواده ام خدا حافظی نمودم وراهی شدم . ,داخل هواپیما را که نگاه میکنم ,به جز من پنج نفر دیگر ,زن هست که احتمالا انها هم برای,امدادگری وپرستاری اعزام میشوند... از چهره ی تک تک افراد معنویت ونورانیت میبارد,هرکداممان پرچم سیاهرنگی که روی ان یا لثارات الحسین حک شده به دست داریم...شور وشوقی زیادی در جریان است. درهمین هنگام مردی محجوب با چهره ای اسمانی ولباس سربازی بلند گو را به دست گرفت وگفت: ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_ودو از کرونا تابهشت سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دید
از کرونا تا بهشت بلند گو را در دست گرفت واینچنین شروع کرد:بسم الله القاصم الجبارین...خوشحالم که این سعادت نصیبم شد که در معییت شما بزرگواران رهسپار جنگ با شیاطین زمان بشویم,بنده برادر کوچک شما هستم برای خدمت به مردم,دوستان مرا شعیب صدا میزنند...شما هرجور دوست دارید صدا بزنید... دیگر چیزی از حرفهایش نمیشنیدم زیرا نا م شعیب...شعیب ...در گوشم زنگ میزد....به خدا درست است...نشانه ی ظهور...لشکری از خراسان با فرماندهی شعیب بن صالح با پرچمهایی سیاه رنگ برای مبارزه با سفیانی به عراق وارد میشوند,من این روایت را بارها وبارها در کتابهای مختلف خوانده ام ,ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمیکرد که من هم جزیی از لشکر شعیب بن صالح باشم ,اخر این لشکر خراسان وفارسیان بود ومن یک زن عراقی.... خدایا شکرت... چندین هواپیما با ما به پرواز در امده بودند وهمه در فرودگاه متروکی در نزدیکی کوفه به زمین نشستند... آه کوفه....ای سرزمین من تو سالیان دراز درطول تاریخ شاهد چه چیزها که نبودی....تو فرق شکافته ی مولا علی ع را دیدی ,تو دعوت کوفیان را شاهد بودی تو بی وفایی کوفیان را نظاره کردی,توسر برنی دیدی تو.زن وکودک آل طه را در بند وزنجیر دیدی,تو انتقام مختار را دیدی واینک ظلم وجور یزیدیان زمان را میبینی ودراخر انتقام منتقم ال محمدص را به نظاره مینشینی... بعداز کمی استراحت چند گروه شدیم,یک گروه پیش رو بود که به قلب دشمن میزد ,چون همه مشتاق حضور دراین گروه بودند,بین امدادگران ,قرعه زدیم ودر دل یک ختم صلوات نذر کردم که قرعه به نام من بیافتد چون با نقشه ای که در ذهنم ترسیم کرده بودم من باید خود را به مقر دشمن میرساندم وانگار خدا هم به این رفتن رضایت داشت وقرعه ی من ودو خانم دیگه به اسمهای ,راضیه وکیمیا افتاد وما خوشحال ازاین شانس مثلث شادی تشکیل دادیم ویکدیگر,راغرق بوسه کردیم. درتاریکی شب حرکت کردیم ,هرچه جلوتر میرفتیم صدای گلوله بیشتر میشد...خیلی تا کوفه فاصله نداشتیم وتا طلوع افتاب هم راهی نمانده بود,وضوگرفتیم ودربیابان خدا وزیرسقف اسمان با نورستاره های درخشان به نماز,ایستادیم. خورشید طلوع کرده بود که به روستایی نزدیکی کوفه رسیدیم... از دور بوی دود وسوختگی مشام را میازرد... به محض ورود به روستا باصحنه ای مواجه شدیم که روح ادمی را میازرد واز,زندگی سیرش میکرد... خدای من باورم نمیشود... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین فرزندم محدثه سال 1383به دنیا آمد. مصطفی راننده آژانس بود. چند سال بعد که فتنه داعش در سوریه، سامرا و عراق شکل گرفت، مصطفی عزم رفتن کرد. ابتدا مخالف رفتنش بودم. اما بعد با خودم گفتم من چه فرقی با زنان زمان امام حسین‌(ع)‌ دارم که اجازه نمی‌دادند همسرانشان راهی جنگ با یزیدیان شوند و در رکاب مولایشان باشند. امروز هم خواهرش حضرت زینب از ما یاری می‌خواهد. می‌دانستم خداوند امتحانم می‌کند. برای همین راضی شدم که برود، برود برای به اهتزاز درآمدن پرچم اسلام.  "شهید مصطفی بختی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وسه از کرونا تا بهشت بلند گو را در دست گرفت واینچنین شروع کرد:بسم الله القاصم الجبارین...خ
از کرونا تابهشت انگار که اینجا قیامت کبری شده ,از هرطرف جوی خون روان بود ,یک طرف سری بریده,جایی پیکری بی سر , نزدیک خانه ای,زنی با شکم دریده انگار مسلسل را رگباری به شکم زن نشانه رفته بودند,ان طرفتر کودکی درخون خود غلتیده...باورش برایمان مشکل بود,واقعا اینان چگونه حیواناتی هستند که اینچنین قساوت وسنگدلی دروجودشان نهفته... تمام افراد تیپ ما بادیدن این صحنه ها از خود بیخود شده بودند وخونشان به جوش امده بود,با عزمی راسخ تر به سمت دشمن تازاندیم... هلیکوپترها وموشکهای هوابرد هم حمایتمان میکردند.. ان سوی میدان,لشکر سفیانی هم باحمایتهای حکومتهای شیطان صفت به انواع واقسام وسایل مجهز بودند. یک شبانه روز جنگیدیم وپیشروی کردیم ,لشکر سفیانی مدام عقبتر وعقب تر میرفت ,زخمیهای بدحالمان کمتر از انگشتان یک دست بودند اما میبایست به عقب منتقل شوند ,چون دراین شب ,امکان پرواز به دلیل مسایل امنیتی نبود میبایست با امبولانس انها رابه عقب منتقل نماییم وبه شهرهایی که در دست حشدالشعبی عراق هستند ببریمشان. از بین سه امدادگری که همراه تیپ جنگی امده بود,دوباره قرعه ی همراهی با زخمی ها به نام من افتاد.. اما من نمیبایست برگردم...من باید باشم...من نقشه ها دارم...بچه های من منتظرند ... بالاخره بااجبار و دلی که در عقب سرم ,یعنی خط مقدم جبهه جا گذاشتم,همراه مجروحان سوار بر امبولانس شدم ودلم به این خوش بود که با رساندن مجروحان به نقطه امن وبیمارستانی مجهز دوباره با همین امبولانس به خط مقدم, برمیگردم. اما نمی دانستم که تقدیر خداوند چیز دیگری در سرنوشتم نوشته... همین طور که جلو.میرفتیم ،از خط مقدم به اندازه ی نیم ساعت فاصله گرفته بودیم,مشغول چک کردن علایم حیاتی مجروحان بودم که متوجه شدم ,یکیشان دیگر نفس نمی کشد...ودونفرشان دراغما وبیهوشی بودند,امیدی به زندگی این دو هم نبود ,اما وظیفه ی من بود که تا اخرین توان ونهایت امید کمکشان کنم تا زنده بمانند... درهمین هنگام صدای تیراندازی شدیدی بلندشدحرکت امبولانس به صورت مارپیچ در امد... وضعیت بدی بود,راننده امبولانس مدام به شیشه میزداشاره میکرد که در امبولانس راباز وخودم را به بیرون پرت کنم...جای تعلل وفرصت تفکر نبود...من باید به خاطر عباس وزینب زنده میماندم.. فوری در امبولانس را باز کردم وهمراه با انفجار مهیبی به بیرون پرت شدم.. ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
2127372032_-213810.mp3
8.05M
مگه میشه شبای درد و غم به سرنیاد؟! مگه میشه حبیب من تو این سفرنیاد؟! مارواینجاامام عسگری صدازده... مگه میشه پدر صدا کنه پسرنیاد؟!💔 "شب زیارتی ارباب" @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح "شهدای گمنام" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام باقر علیه السلام میفرمایند: أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ » إذا أدَّوا فَرائِضَ اللّهِ ، وأَخَذوا بِسُنَنِ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله . . . . «هلا كه به دوستان خدا نه بيمى مى‏رسد و نه اندوهناك مى‏گردند!» [يعنى] اگر مردم واجب‏ها را به جا آورند و سنّت‏هاى پيامبر خدا صلى اللّه‏ عليه و آله را در پيش گيرند» . تفسير العيّاشي : ج ۲ ص ۲۸۰ ح ۱۹۶۶ @Sedaye_Enghelab
وقتی می‌بینیم اکثر فرماندهان ارشد دفاع مقدس شهید شدند، یعنی فرمانده باید توی جنگ توی خط مقدم باشه نه پشت میز. اگه مسئولین قبول دارند توی جنگ اقتصادی هستیم باید بیان وسط میدون و هزینه بدن @Sedaye_Enghelab
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه با نوای استاد فرهمند @Sedaye_Enghelab
چادر برای زن یک حریمه یک قلعه ویک پشتیبان است... از این حریم خوب نگهبانی کنید... همیشه میگفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست. "شهیدابـراهیم‌هادی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وچهار از کرونا تابهشت انگار که اینجا قیامت کبری شده ,از هرطرف جوی خون روان بود ,یک طرف سر
از کرونا تابهشت چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن بود که از هرم اتش کمرم داغ شده بود... انگار اختلال حواس پیدا کرده بود وبعد زمان ومکان از دستم خارج شده بود,شاید هم مرده ام وخبرندارم!! اما با حرکتی که کردم همه جای بدنم درد گرفت ,فهمیدم هنوز زنده ام وبه زحمت برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم وبا دیدن شعله های اتش که از امبولانس به هوا بلند میشد ,حادثه ی چند لحظه قبل را به خاطر اوردم. به زحمت بلند شدم,اطراف امبولانس را,شروع به جستجوکردم,باخودم فکرمیکردم شاید راننده موفق به فرار شده باشد,شاید یکی از مجروحین به بیرون پرت شده باشد,وگوشه ای افتاده باشد وهنوز نفس بکشد... اما با دیدن جسم نیم سوخته راننده وگشت زنی اطراف,متوجه شدم که تنها فرد زنده مانده ازاین حادثه غم بار منم,نمیدانستم به کدام طرف بروم,اما چون احساس میکردم خیلی از مقر تیپمان فاصله نگرفته ام ,به سمتی که فکرمیکردم از,انجا امدیم ,روان شدم ودرتاریکی شب راه برگشت را در پیش گرفتم... با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم,نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ وگریزی که پیش امده بود وخرابیهایی که لشکر بی دین سفیانی به بار اورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم درکجای این دیارقراردارم وراه کجاست وبیراهه کجاست. توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود ,برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی ان میانداختم, رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم,صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کم کم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد...خستگی بربدنم چیره شده بود ,روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست,متوجه شدم که گوشی نیست,اما کم کم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم,تیمم کردم وبه جهتی که فکرمیکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم,مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم امد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وپنج از کرونا تابهشت چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن
از کرونا تا بهشت دوباره صحنه ها ی سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار ام فیصل داعشی والان... سرم رابالا اوردم وپرچم اویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ,سپاه سفیانی... باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجه ی عربهای سوری بود گفت:شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تاسوار شوم... به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت وخیره نگاهم کرد...راننده رو به ان شخص گفت:فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:مال کجا هستی؟ ومن باعبری گفتم:نمیدانم چه میگویی... انها مطمین شدند که من فارس نیستم وچون در لشکر سفیانی از همه قماش ونژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم....که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم... از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه... خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟ به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی,خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟... خدایا توکل بر تو... دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت ,انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که اخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا اخرش خودم را وجانم راحفظ کنم تا به مقصودم برسم. بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمین است وارامشی مرا دربدر گرفته,شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطره هایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل برخدایم نمودم.. وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که درخاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا اسمان فرق داشت,این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیهه نبود. وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم راطوری نشان میدادم که اصلا استرس وهیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید : به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است. بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید، به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. راوی: سردارحسین کاجی برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵ @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_وشش از کرونا تا بهشت دوباره صحنه ها ی سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار ا
از کرونا تابهشت با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سرخزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل وصندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایل الکترونیکی... مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود,باورود ما نگاهی به خزیمه کرد وانگارمتوجه من نشد ودوباره غرق صفحه ی کامپیوترشد خدای من، این چهره ی خود سفیانی ست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز,هم براین عقیده که عمر الحریر ,جاسوس است پافشاری داری؟ خزیمه سرش راتکان دادوگفت:من تا از چیزی مطمین نباشم ,ان را برزبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است ,انگشت نگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد... بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش رابالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟ خزیمه درحالی که نگاهی به صورت افتاب سوخته ی من میانداخت گفت:نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان مارا نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست وازکجاست,مخصوصا امدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هرحال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد. .. سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم ,به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند وروبه خزیمه گفت:بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند.... هول وولا برم داشت...مدام در دلم ایات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد ,تاجانم را بخرد... باید بفهمم چی بگم....جملات در ذهنم شکل میگرفت که.. بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد. سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که اوهم از دیدن من جا خورده.... سفیانی روبه عمر گفت:کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟واشاره کرد به من وگفت:بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید.... عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند,ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم... خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست.. دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبه ای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیده ایم,نمیترسیم وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند.. عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...اووووف خدایااااا ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab