میگفت بهشت و جهنم هرآدمی پدر ومادرشه...
اگر میخوای ببینی
از کدومدسته ای و جات کجاست
ببین چه جوری باهاشون رفتار میکنی...
"شهیدمحمدحسینمحمدخانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_یک یوزارسیف سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهم
#بخش_نود_دو
یوزارسیف
راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید..
لبخندی زدم وگفتم:درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم:ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی ,همون دوست حاج اقا,است..
عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم...
خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم,برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم,توهم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر....
سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون...
حالا که تنها شده بودم ,دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم ,برا همین گفتم:شما چندوقته اینجا هستید؟عباس وخانواده اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و...
راحله لبخند تلخی زد وگفت:من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از,لشکر فاطمییون هست هر از گاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهار ماه پیش,عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن..
به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد..
خیلی ناراحت شدم وگفتم:خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟سرپرستیش با شماست؟؟
راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
سین مثل سپاه
می گفت:
"پاسدار یعنی کسی که
کار کنه بجنگه خسته نشه
کسی که نخوابه
تا وقتے خود بہ خود خوابش ببرہ
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش بردہ بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدہ ام...
"شهید سردار شهیدجاویدالاثر مهدی باکری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_دو یوزارسیف راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبح
#بخش_نود_سه
یوزارسیف
راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگردان شده وهروقت پیش یکی از خانومهای مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجوکنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون...
خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم:آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تواین منطقه خوف وخطر ,روحش لطمه میبینه,الان شما حتما اخر ماه میرین؟
راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت:رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از,اینجاست..
راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم..
راحله خیلی با طمانینه نگاهم کرد وگفت:برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید
دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برلی,یک ساعت, نبود .
اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم وهرگز نمیتوانستم حدس,بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"سید باقر شبیری"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام باقر علیه السلام میفرمایند:
إِنَّ اللَّهَ تَعَالَىٰ لَيُنَادِي كُلَّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ مِن فَوقِ عَرشِهِ مِن أَوَّلِ اللَّيلِ إِلَى آخِرِهِ: أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ يَدعُونِي لِآخِرَتِهِ وَ دُنيَاهُ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ لِأُجِيبَهُ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ يَتُوبُ إِلَيَّ مِن ذُنُوبِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَتُوبَ عَلَيهِ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ قَد قَتَّرتُ عَلَيهِ رِزقَهُ فَيَسأَلَنِي الزِّيَادَةَ فِي رِزقِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَزِيدَهُ وَ اُوَسِّعَ عَلَيهِ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ سَقِيمٌ يَسأَلُنِي أَن أَشفِيَهُ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأُعَافِيَهُ؟ أَلَا عَبدٌ مُؤمِنٌ مَحبُوسٌ مَغمُومٌ يَسأَلُنِي أَن أُطلِقَهُ مِن حَبسِهِ وَ أُخَلِّيَ سَربَهُ ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ مَظلُومٌ يَسأَلُنِي أَن آخُذَ لَهُ بِظُلَامَتِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَنتَصِرَ لَهُ وَ آخُذَ لَهُ بِظُلَامَتِهِ؟ قَالَ: فَلَا يَزَالُ يُنَادِي بِهَذَا حَتَّى يَطلُعَ الفَجرُ.
خداوند متعال، هر شبِ جمعه، از آغاز شب تا پايان آن، از بلندای عرش خويش ندا مىدهد: "آيا بندۀ مؤمنى نيست که از آغاز شب تا پيش از سپيدهدَم، مرا براى آخرت و دنيايش بخواند و من پاسخش دهم؟ آيا بندۀ مؤمنى نيست که پيش از سپيدهدم از گناهانش به درگاه من، توبه کند و من هم به سوى او بازگردم [و توبهاش را بپذيرم]؟ آيا بندۀ مؤمنى نيست که من، روزىاش را بر او تنگ کرده باشم و او پيش از سپيدهدم، افزايشِ روزىاش را از من بخواهد و من، بر روزى او بيفزايم و به آن گشايش دهم؟ آيا بندۀ مؤمنِ بيمارى نيست که تا پيش از سپيدهدم، از من شفا بخواهد و عافیتش دهم؟ آيا بندهٔ مؤمنِ زندانى و غمزدهاى نيست که از من بخواهد تا از زندان آزادش کنم، و راهش را باز کنم؟ آيا بندۀ مؤمنِ ستمديدهاى نيست که پيش از سپيدهدم از من بخواهد که دادش را بستانم و من، انتقام او را بگيرم و داد وى را بستانم؟” و خداوند، به اين ندا ادامه مىدهد تا صبح بدمد.
تهذيب الأحكام: ج۳ ص۵ ح۱۱
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت شنیدنی "شهید حسین خلعتبری" از یک مأموریت غیرممکن!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
تا من غذا رو بکشم سفره رو انداخته بود
یه پارچ آب ؛دو تا لیوان؛ یه پیش دستی
گذاشت سر سفره نشست و لبخندی زد و گفت:
حاج خانوم بفرمایییید...
قاشقشو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
بِسْمِ أَلْلّهِ أَلْرَّحْمَنِ أَلْرَّحِيم...
أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا مِنْ رِزْقِکَ أَلْحَلَال...
خیلی گشنه ش بود دست پختَمَم دوست
داشت ولی مثل همیشه
آروم یه کم غذا خورد و گفت:
الهی صد هزار مرتبه شکرت،
دست شما درد نکنه خانوم...
ایشالا بری مکه ؛ایشالا بری زیارت امام حسین(ع)
گفتم : .
آرزوی دل من گر چه بود این ولی...
با تو آقا به دلم کرب و بلا میچسبد..
ایشالا با هم ؛گفت:توکل به خدا...
هر چه از دوست رسد نکوست…
گفتم : دست پختمو دوس نداشتی...؟!
گفت:چرااا...
اتفاقاً خیلی هم دوس دارم .
پرسیدم:
پس چرا چیزی نخوردی...؟
گفت:
واسه اینکه نمیخوام خودمو اسیر شکم کنم...!
منم یکی دو لقمه دیگه خوردم وسفره رو با هم جمع کردیم .
گفت :
تا تو سفره رو مرتب میکنی منم برم ظرفا رو بشورم .
گفتم : خجالتم نده
گفت :
خدا خجالت بده اونی رو که بخواد
زن خوب و مهربونشو خجالت بده
دیگه چیزی نمیتونستم بگم .
سرمو انداختم پایین ومشغول کارم شدم
تا نبینه قطره اشکی رو
که رو گونه هام میلغزید .
راوی همسر شهید،
"شهید حسن شوکت پور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_سه یوزارسیف راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وس
#بخش_نود_چهار
یوزارسیف
ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست ,انگار از فاصله ی بسیار نزدیکی بود,با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعد از انفجار صدای همهمه ای شدید به گوش رسید,راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست,دستش را گرفتم وگفتم,ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار وتیر وتفنگ اینجا طنین انداز میشود.
راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت:درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند...باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند.
تااین حرف را زد ,بی اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم...
تعداد زیادی زن به سمت نقطه ای دورتر حرکت میکردند,یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد,کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند...بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تاکی وکجا,یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه....
حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab