eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
9.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 لینک کانال https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی که خیلی بچه‌تر از الآن بودم یکی از رفقا داستان این نوکر با اخلاص اباعبدالله علیه‌السلام رو برام تعریف کرد و از همون موقع شیفته این مرد شدم حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء‌ پیراهن مشکی بپوشه چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف خانه خدا، همه مردم با لباس‌های احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه طواف کنند یه وقت شرطه‌ها دیدن یه نفر با پیراهن مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا طواف می‌کنه و حسین حسین میگه شرطه‌ها آمدن که بندازنش بیرون یهو درگیری پیش میاد و شرطه‌ها حاج تقی رو می‌زنند و حاج تقی از فرط کتک خوردن بیهوش میشه حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد می‌بینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن این صحنه رو که می‌بینه شروع می‌کنه به داد و بیداد و بیمارستان رو میذاره روی سرش که لباس مشکی منو چرا دور انداختید و می‌شینه کلی گریه می‌کنه و از هوش میره توی عالم رؤیا حبیب ابن مظاهر میاد عیادت حاج تقی و می‌فرماید: حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء دارن تشریف میارن به عیادتت حاج تقی میگه من با همه قهرم و دیگه کاری به کسی ندارم این بار خود سیدالشهداء علیه‌السلام وارد شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء می‌کنه و با زبون آذری عرض می‌کنه: «باشوآ دولانیم آقاجان» ولی من با شما قهرم مگه من با شما عهد نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟ سیدالشهداء علیه‌السلام فرمود: آقاتقی این پیراهن مشکی که تا الآن تنت بود رو خودت دوخته بودی بیا این پیراهن مشکی‌ای رو که مادرم با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که حضرت علیه‌السلام بهشون عطا کرده بودن رو توی حسینیه‌شون نگهداشت و وقتی که خواستن خاکش کنن با پیراهن مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود آقا جان بمیرم برات به نوکرات پیراهن هدیه میدی ولی خودت بی کفن و بی پیراهنی😭💔 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
📖 ڪمڪ شهید سلیمانی به فرمانده داعشی! حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند، چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند! او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از بود شناخت! سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه... خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت! چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند! وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست، ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی.. ۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم! ✍ نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه حضرت صاحب الامر (عج) قزوین "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هزاربارهم این شعرو گوش بدیم بازم کمه.... خیلی حرف توشه... ایام غربالگری حق ازباطل شروع شده... حواسمون هست؟؟؟ خداعاقبتمون روختم به یاری امام زمانمون کن... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
🍃عارفی سی سال، مرتب ذکراستغفرالله می گفت؛ مریدی به او گفت؛ چرا این همه استغفار میکنی، ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد؛ سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست! *روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته پرسیدم؛حجره من چه؟ گفتند حجره شما نسوخته، گفتم؛ الحمدالله...! معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدالله از روی خود خواهی بود نه "خدا خواهی" *چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم🍃 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
پیری به جوانی می گفت: سرت را بتراش... برو بالا شهر... همه فکر میکنن مُد ِ ...! برو وسط ِ شهر... فکر میکنن سربازی...! "بیا" پایین شهر... فکر میکنن زندان بودی...!!! این همه اختلاف وتفاوت نظر... فقط در شعاع ِ چند کیلومتر.....! مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند از قضاوت مردم نترس!... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |شهیدمصطفی صدر زاده 🌷دلم گرفته شهیدان مرا، مرا ببرید 🕊مرا غریب این خاک تا خدا ببرید 🌷مرا که خسته ترینم کسی نمی خواند 🕊کَرَم نموده دلم را مگر شما ببرید 🌿مدافع حرم شهید ✨ "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
قرار بود با سواد شویم، یک عمر صبح زود بیدار شدیم ...لباس فرم پوشیدیم ...صبحانه خورده و نخورده ... خواب و بیدار.. خوشحال یا ناراحت ... با ذوق یا به زور راه افتادیم به سمت مدرسه ... قرار بود با سواد شویم روی نیمکت های چوبی نشستیم صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می خورد مثل یک پرنده که در قفسش باز می شود از خوشحالی پرواز کردیم قرار بود با سواد شویم بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری ما نوشتیم و یاد گرفتیم قرار بود با سواد شویم از شعر گفتند ... از گذشته های دور گفتند ... از مناطق حاصل خیز گفتند ... از جامعه گفتند ... از فیثاغورث گفتند ... از قانون جاذبه گفتند ... از جدول مندلیف گفتند ... استرس ... ترس ... نگرانی ... دلهره ... حرف مردم ... شب بیداری و تارک دنیا شدن کنکور شوخی نداشت ... باید دانشجو می شدیم ... قرار بود با سواد شویم دانشگاه و جزوه و کتاب و امتحان و نمره و معدل ... تمام شد تبریک ... حالا ما دیگر با سواد شدیم فقط می خواهم چند سوال بپرسم ... ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم ؟ ما چقدر سواد فرهنگی داریم ؟ ما چقدر سواد رابطه داریم ؟ ماچقدر سواد دوست داشتن داریم ؟ ماچقدر سواد انسانیت داریم ؟ و ما چقدر سواد زندگی داریم ؟ قرار بودباسوادشویم اماهنوز سوالات ومعماهای بسیاری درزندگیمان بدون جواب مانده؟! "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
یکی از علمای اهل بصره می‌گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و بجای دیگری بروم در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود بمن داد و گفت: برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی‌تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی‌کنم گفتم این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد بخدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه‌ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید به طرف خانه برمی‌گشتم روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته‌ای در خانه ات خیر و ثروت است گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟ گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می‌پرسد و همراهش ثروت فراونی است گفتم: او کیست؟ گفت: تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می‌کردم ثروتم کم که نمی‌شد زیاد هم می‌شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم شبی از شب‌ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده‌اند و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل می‌کنند تا جایی که شخص فاسق شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل می‌کند به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه‌ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پائین آمد سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه «شهوت پنهانی» وجود داشت از شهوت‌های نفس مثل: «ریا» «غرور» «لذت به گناه» «تعریف و تمجید مردم نسبت به خود» چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند: این برایش باقی مانده و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به آنها کرده بودم در کفه حسناتم قرار دادند کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی که صدایی آمد و گفت: نجات یافت 👈 .... بله دوستان من خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای الله تعالی انجام دهیم ↲کتاب وحی القلم شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
☑️ 🌨⚡️ 🥀🕊 شهید غلامرضا آلویی پرسید: ناهار چی داریم مادر؟ گفتم: باقالی پلو 🍚 با ماهی 🐟 با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم‌ و یه ‌روزی این ماهی ها ما رو چند وقت بعد تو عملیات ‌والفجر ۸ درون اروند رود گم شد 😭 مادرش تا آخر عمر لب به ماهی نزد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
۲۸ مرداد ۱۴۰۲