1.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پامنبرے ✨
#تلنگرانه
💡هزاران جوان اصلاح میشود
ولی یک پیر - اصلاح - نمیشود!
نگذارید برای ایام پیری!
حالا که جوان هستید،
سِیر خودتان را شروع کنید.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مذاکـره
#حضرتــ_ماهـ 🌙✨
👈 انسان با شرف کیه؟؟!
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
شهید شاهرخ ضرغام🥀
شهیدی که یک شبه ره صد ساله پیمود💗
قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد.
مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش،خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده .😭
دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا🙏
همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده♥️
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد🌸
بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد
روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.❤️
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت
. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند.🍃🌸
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
کربلا با تربتش عمریستکه دارالشفاست...
مشهد اما نسخه اش،
با آب سقاخانه است✨🙃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
کربلا با تربتش عمریستکه دارالشفاست... مشهد اما نسخه اش، با آب سقاخانه است✨🙃 🦋👇🏻🦋
حوض سقاخانهات دارالشفای عالم است... 😍
کرده بینا یک نگاهت ، کور مادرزاد را... 😭
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوششم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 حمله اگرها ...
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوهفتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
كمتر از ثانیه
ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از
اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت ني ديست مي خوا دي زي چ ي براتون بيارم؟ ...
چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينكه يه فضاي كوچيك هم كه شده واسه
كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلي كناريم خالي بود ...
اگه يكي ديگه عين خودم مي نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش مي داد ...
اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود
... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي كرد ... گاهي روي صندلي خودش مي
ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي كردن و سعي در
مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نكنه ...
ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم كه بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...
خوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ...
- خسته كه نشدي؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سري تكان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم كتاب مي خوندم ...
- صدامون كه اذيتت نكرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگي صورتش رو پر كرد ...
- تو كه هنوز صفحه بيست و چهاري ...
نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ...
- چي؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ...
نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ...
- آره ... خدا به زندگي من بركت هاي فوق العاده اي رو عطا كرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟
- نه ...
نيم كتف، پاهاش رو انداخت روي هم ... و در حالي كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تكيه داد
...
- كاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي
گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...
سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام كمي با حلقه بازي بازي كرد و تكانش داد ...
- بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توي يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمي تونه با من زندگي كنه ...
گاهي به خاطر اينكه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي كنم ...
خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش كرد
... لبخندش كور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس كنم ...
- متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...
- مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...
كمي خودم رو روي صندلي جا به جا كردم ...
- اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينكه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا
ديدم يه چيزي برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور مي توني اينقدر راحت با كسي برخورد كني ... كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير
بزنه؟ ...
خشكش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينكه حتي پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو
از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تكيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي كردم ... نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه اي فاصله
داشت ... به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه ... همه چيز رو بهش
گفته بودم ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
باز مانده
سكوت مطلقي بين ما حاكم شد ...
نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي كه در سكوت مي گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من
سخت مي گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنياي من بهش بستگي داشت
...
و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفي كرده بود ...
چند بار دستم رو بلند كردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب كشيدم ...
نمي دونستم چي كار با دي بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي
تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر
كرده بود ...
اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي كرد در بهترين حالت بعد
از كلي سرگرداني توي يه كشور غريب ... با آدم هايي كه حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ...
بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...
سرش رو كه بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقي مونده نم اشك رو از كنار
چشمش پاك كرد ...
تمام وجودم از داخهل مي لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون
لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمي تونستم بهش نگاه كنم ... اشك با شرم توي چشم هام موج مي زد .. .
- هيچ چيز جز اينكه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي كنه ...
از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلك هاي خيس، چرخيد سمت من ...
از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ...
- اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم كار نمي كنه ... جز شكرگزاري از لطف و
بخشش خدايي كه مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فكر كنم ...
نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...
مي دونم در اين ماجرا عمدي در كار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...
دوباره اشك توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه
مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي كه با
لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...
به جاي سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايي بود كه مي پرست دي ...
چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكاني خورد و از خواب بلند شد ...
خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ...
نورا رو از روي صندلي برداشت و محكم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر
دوشون رو واضح مي ديدم ...
با چشم هاي پف كرده، دستي روي سر دخترش كشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ...
هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... يول حالا كه همه چ زي تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق
فكر ... و زماني كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم
...
اونها آماده حركت شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقي موندم ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نفسی که میکشم مقدسه - امیر برومند.mp3
زمان:
حجم:
4.84M
نفسی که میکشم مقدسه...
یه امام رضا دارم برام بسه.... 💔🍃
امیربرومند🎤
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
🍀بسمــ ربـــ الحسن🍀
السلام علیک یا امام حسن عسڪری؏🌿
سرمستِ مجتبی و ثناگوے عسکرے
ما زیرِ پرچم دو حـسن سینہ میزنیم..🌼
#حدیث 🌸☔️
امام حسن عسکری علیه السلام:
هیچ بلایی نیست مگر اینکه در آن از طرف خدا نعمتی است. 🍃🌼
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#چراغراه ✨
#کار_فرهنگی_تمیز
یعنی این حرکت شهید هاشمی🌼🍃
نوجوان که بود کلاسِ زبان میرفت. هم از بقیهی بچهها قویتر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونهشون تابلویی زده ، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیهالسلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینهی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا...😭 علی با برگزاریِ این کلاس خیلی از بچههایِ محل رو جذبِ مسجد کرد...
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید علی هاشمی
منبع: کتاب هوری ، صفحه ۱۴
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️