پدر بزرگوارش میگوید :
« #محمد_ابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب های سیاسی و نظامی، هرگز #نمازش ترك نشد. روزی از یك سفر طولانی و خسته كننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. #ابراهیم آن شب را با همه خستگی هایش تا پگاه، به #نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای كاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی گرفتی.»
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیایش برنداشت. #نماز_اول_وقت را بر همه چیز مقدم می شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای #انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود، خواب و خوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانواده اش به شهرضا میرفت، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشكلات و گرفتاریهای مردم بازنمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به #خلق_الله بود.
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi
خاطره ای از #شهید_همت
هر وقت با او از #ازدواج صحبت میكردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم كه تا پشت #كوه_های_لبنان با من باشد، چون بعد از #جنگ تازه نوبت #آزادسازی_قدس است." فكر میكردیم شوخی میكند، اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت #ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود، از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید. از زبان این بانوی استوار شنیدم كه میگفت:
"عشق دردانه است و من غواص و دریا میكده
سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم. كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان میگرفتیم؛ اما مشكل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. بدلیل مشغله زیاد #حاج_ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای میگرفت، همین قدر كوتاه بود."
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi
از #ویژگیهای_اخلاقی_شهید_همت، برخورد دوستانه او با #بسیجیان جان برکف بود. به #بسیجیان عشق می ورزید و همواره در سخنانش از این #مجاهدان_مخلص تمجید و قدرشناسی می کرد. می گفت: « من خاک پای بسیجی ها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی شدم.»
وقتی در سنگرهای نبرد، غذای گرم برای #شهید_همت می آوردند، سؤال می کرد: آیا نیروهای #خط_مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ تا مطمئن نمی شد دست به غذا نمی زد.
#شهید_همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از #روحیه_ایثار_و_استقامت کم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش، در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای #پاسداران و #بسیجیان بود و خود به آنچه می گفت، عمل میکرد. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می گرفت. برای #شهید_همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. #همت یک رزمنده بود، #همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
#شهید_همت آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود، که در طول حیات نظامی خود، فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع می سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی ایستاد. #روحیه_ایثار_و_استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می بخشید و با همان کم، #قانع بود و در پاسخ کسانی که می پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می گفت: « من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi
عکس بالا دستنوشته ای از #شهید_محمد_حسن_قاسمی است که در تاریخ 91/12/17 به مناسبت سالگرد شهادت #حاج_همت در وبلاگ کلاسی خود با عنوان #هوشبری_88_کلاسی_برای_همیشه منتشر کرد.
شاید تاثر او از #شهادت_غریبانه_همت باعث شد که پیکر بی جانش 102 روز در خرابه های #حلب بر زمین بماند!
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi
#پلاک_صد_و_بیست_و_هشت|۰.👨✈️🇮🇷.۰|
✍ خیلـی آقـا بود. تـا مـے شنید رزمنـده ای شهیــدشــده،مـی رفـت و پیشـانــی اش را مــی بوسیــد.
تــا اینڪه خبــر دادن تـوی یڪ عملیـات به شهـادت رسیـده.
بـه اتفــاق چنـد تـا از بچـه هـا رفتیـم و بــه تـلافی اون بوسـه هـایـی ڪه بـر پیشانـی شهـدا زده بـود، پیشـانیش رو بوســه بـاران🌧 ڪنیم.
👈 رسیدیـم بالاے سـرش پارچــه رو ڪنار زدیــم،امّـا دیدیـم ســــــر نداره...!!!😭😞
#زندگـے_بـہ_سبڪ_شـہدا
#شهید_ابراهیم_همت
┅═══✼🌹✼═══┅┄
@noble_love
┅═══✼🌹✼═══┅┄
﷽
یڪ «أمن یجیب» هم،
به حال دلِ زارِ ما بخوان
أیها الشهیـد ...
صبحتون منوّر به نور شهدا❤️
@ShahidMohammadHasanGhasemi
#در_محضر_قرآن:
#آیهها_و_مادرانهها
(1) یک موجود زنده الهی در درونش داشت شکل میگرفت. خدا داشت صورتگری میکرد در بطن او. از شکر و شادی در خودش نمیگنجید. یک فکر شیرین چند روزی بود رهایش نمی کرد؛ یک راز؛ دست گذاشت روی شکمش، صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش میلرزید، گونههایش خیس شد، رازش را به خدا گفت: این بچه را نذر تو میکنم، فقط برای تو باشد. قبول میکنی؟... و خدا قبول کرد. اسمش حنّه بود. همسر عمران. مادر مریم(س)
(2) مستأصل شده بود. پناه آورد به تنه خشکیده نخل. از فرط درد به خودش میپیچید. ضعف و سستی همه سلولهاش را پر کرده بود. درد زایمان و درد تنهایی، تشنگی و گرسنگی، یکی شده بودند. صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش میلرزید، گونههایش خیس شد: اصلاً کاش مرده بودم قبل از این و فراموش شده بودم. صدای جوشش آمد، صدای پای آب، پایین پایش را نگاه کرد. چشمه جاری شده بود، تنه نخل را تکان داد. از درخت خشکیده، خرما افتاد... خدا قبلاً هم گفته بود که قبولش کرده. اسمش مریم بود؛ دختر عمران؛ مادر عیسی(ع).
(3) ندایی مثل وحی به قلبش نازل شد. بچه را توی سبد گذاشت و به نیل سپرد. توی دلش سیر و سرکه میجوشید. صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش می لرزید، گونههایش خیس شد. کسی اما انگار قلبش را محکم نگه داشته بود که از هم نپاشد. خیلی نگذشته بود که کلثوم بازگشت... بچه را دوباره توی بغلش گذاشتند. چشمش روشن شد. سینه مادر را به کام گرفت. همه حیرت کرده بودند. خدا راست گفته بود... اسمش یوکابد بود؛ همسر عمران؛ مادر موسی(ع)
(4) همه زیبایی و جوانیاش را به پای خلیل خدا ریخته بود؛ همه ثروتش را هم. توی این سالهای دراز، درخت وجودش اما میوه نداده بود. حالا هر بار که هاجر و اسماعیل را می دید، آه می کشید. پیچکهای آرزو تند و تند از سر و رویش بالا می رفتند. صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش می لرزید، گونههایش خیس شد. بشارتِ اسحاق را دادند. به معجزه میمانست. نود سالش بود. خدا اما راست گفته بود... اسمش ساره بود؛ همسر ابراهیم(ع)؛ مادر اسحاق(ع).
بسم الله الرّحمن الرّحیم
(١) إِذْ قَالَتِ امْرَأَةُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ...فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً... (آل عمران ٣۵-٣٧)
(٢) فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنتُ نَسْیاً مَّنسِیّاً (23) فَنَادَاهَا مِن تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیّاً (24) وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. (مریم ٢٣-٢۵)
(٣) وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ... وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغاً إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ...فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ (قصص ٧-١٣)
(۴) وَ امْرَأَتُهُ قَآئِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَ مِن وَرَاء إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ (71) قَالَتْ یَا وَیْلَتَى أَأَلِدُ وَ أَنَاْ عَجُوزٌ وَ هَـذَا بَعْلِی شَیْخاً إِنَّ هَـذَا لَشَیْءٌ عَجِیبٌ (هود ٧١-٧٢)
پ.ن:
1- بیایید دعا کنیم روزی اگر مادر شدیم، به این افقهای نورانی نزدیک بشویم.
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi
#در_محضر_عترت:
#آیهها_و_مادرانهها
(1) یک موجود زنده الهی در درونش داشت شکل میگرفت. خدا داشت صورتگری میکرد در بطن او. از شکر و شادی در خودش نمیگنجید. یک فکر شیرین در کنار یک غم بزرگ چند روزی بود رهایش نمی کرد؛ یک راز؛ دست گذاشت روی شکمش، صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش میلرزید، گونههایش خیس شد، رازش را به خدا گفت: این بچه را نذر علی میکنم، می خواهم مدافع همسر تنهایم باشد. قبول میکنی؟... و خدا قبول کرد. اسمش فاطمه بود؛ همسر علی؛ مادر محسن(ع)
(2) مستأصل شده بود. پناه آورد به تنه خشکیده نخل. از فرط تشنگی به خودش میپیچید. ضعف و سستی همه سلولهایش را پر کرده بود. درد عطش و درد تنهایی همسرش، تشنگی و گرسنگی فرزندش، یکی شده بودند. صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش میلرزید، گونههایش خیس شد: اصلاً کاش مرده بودم قبل از این و فراموش شده بودم. صدای جوشش آمد، صدای فواره خون، پایین خیمه را نگاه کرد. چشمه خون جاری شده بود، گهواره را تکان داد. از گلوی خشکیده خونی به آسمان رفت که دیگر پایین نیافتاد... خدا قبلاً هم گفته بود که قبولش کرده. اسمش رباب بود؛ دختر امرؤ القیس کلبى؛ مادر علی اصغر (ع).
(3) ندایی مثل وحی به قلبش نازل شد. پسرانش را توی چله قامت کمانی اش گذاشت و به برادر سپرد. توی دلش سیر و سرکه میجوشید. صورتش را از برادر گرداند، صدایش پر صلابت بود، گونههایش خیس شد. کسی اما انگار قلبش را محکم نگه داشته بود که از هم نپاشد. خیلی نگذشته بود که برادر بازگشت... بچه را دوباره توی بغلش گذاشتند. چشمش روشن شد بجز زیبایی نمی دید. همه حیرت کرده بودند. خدا راست گفته بود واقعا او زینت علی بود... اسمش زینب بود؛ همسر جعفر؛ مادر محمد و عون(علیهما السلام ).
(4) همه زیبایی و جوانیاش را به پای ولی خدا و فرزندانش ریخته بود. همه ثروت و شجاعتش را هم. توی این سالهای دراز؛ پیچکهای آرزو تند و تند از سر و رویش بالا می رفتند. صورتش را به آسمان بلند کرد، صدایش می لرزید، گونههایش خیس شد. بشارتِ ابوالفضل را دادند. به معجزه میمانست. او برگزیده شده بود تا پسر سوم زهرا را به دنیا آورد. خدا اما راست گفته بود... اسمش ام البنین بود؛ همسر علی(ع)؛ مادر ابوالفضل (ع).
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi