eitaa logo
شهید مدافع حرم محمد حسن قاسمی
233 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
10.1هزار ویدیو
32 فایل
کارشناس بیهوشی و مسئول راه اندازی بیمارستانهای میدانی در سوریه که در حین انتقال مجروحین به بیمارستان حلب در حمله تروریستهای تکفیری به آمبولانس به شهادت رسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
: : و ما به انسان در مورد پدر و مادرش سفارش کردیم، مادرش (در دورانِ بارداری) او را حمل می کرد، در حالیکه هر روز ضعفی بر سستی و ضعفش افزوده می شد و در دو سالِ شیرخوارگی هم...آری، مرا و پدر و مادرتان را شاکر باشید که عاقبتِ همه تان به سوی من است. (1) رنگ به رخسار ندارد، نشانه های ضعف از سر و رویش می بارد، پلک هایش پر از خستگی ست، نگاهش اما مهربان و ساکت و آرام. خسته است: خسته از باری هشت،نه ماهه که همین روزها به مقصد می رسد، فهمیدنِ اینکه تا چند روز دیگر مادر می شود کار سختی نیست... تا مقصد خیلی مانده، بلند می شوم و جایم را تعارف می کنم که بنشیند: با پلک های نیمه بسته آرام لبخند می زند و تشکر می کند...زیر لب می گویم: حملته امّه وهناً علی وهن... (2) با انگشتهای کوچکش که به قشنگ ترین و ظریف ترین بدایعِ خلقت می مانند، روسریِ مادرش را سفت چسبیده، کامش ولی به سینه مادر است، وسطِ این شلوغی آرام گرفته، انگار که دارد آرامش بخش ترین ملودیِ دنیا را می شنود: صدای تپش قلبِ مادرش را. شیر می نوشد: شیره جانِ مادرش را: عصاره و گلچین همه ویتامین ها و پروتئین های بدنِ مادر را... پیچک های آرزو تند و تند از همه سر و رویم بالا می روند و من نمی دانم کدام یک خواستنی ترند: برگشتن به روزهایِ شیرخوارگی یا ...مادر شدن؟؟؟... زیر لب می گویم: حملته امّه وهناً علی وهن و حمله و فصاله فی عامین... (3) بچه را از بغلش می گیرم و بنا می گذارم به بازی کردن، انگشت ظریفش را می گذارد روی لب و دندانهایم، آرام انگشتش را گاز می گیرم، انگشتش را می کِشد و صدادار می خندد: جااان... سمیه دوباره شروع می کند که کاش من هم درسم را ادامه داده بودم و ارشد و دکترا و... انگشتهایم را می گذارم روی لبهای کوچکش و شکلک در می آورم، ریسه می رود از خنده: جاااانم... سمیه هنوز دارد ادامه می دهد که چقدر بچّه داری وقتش را گرفته و به درس و مطالعه و جلسه فلان و بهمان نمی رسد... انگشتهایش را می برد وسط موهایم، چند تارِ مو تویِ دستهایش می گیرد و تا می تواند، می کِشد، صدای آخ گفتنم که بلند می شود، سرش را هل می دهد توی بغلم و دوباره ریسه می رود از خنده... پیچک های آرزو دوباره جان می گیرند...سمیه هنوز دارد غر می زند، نگاهش می کنم و می گویم: یک سؤال: اگر قرار بود بین مادر شدن و دکتر و مهندس و استاد شدن یکی را انتخاب کنی...؟ سؤالم تمام نشده، جواب می دهد: خب معلوم است: مادر شدن! (4) تهِ دلش چیزی مثل سیر و سرکه می جوشد، ضعف و سستی، دلشوره، دردِ زایمان و دردِ تنهایی یکی شده اند...شوهرش- قدری آن طرف تر- خیلی وقت است، دست ها و نگاهِ بارانی اش به آسمان است، انگار منتظر معجزه ای باشد...نمی داند خواب است یا بیدار که در باز می شود و چهار زنِ بلندبالا و گندمگون واردِ خانه می شوند: قابله های آسمانی!... بوی مشک و عنبر فضای خانه را پر می کند و نسیم بال های فرشتگان و زمزمه های کروبیان...به قدر چشم به هم زدنی نوزداش را دست به دست می گردانند و به آغوشش می رسانند، انگار کن، لطیف ترین و خواستنی ترین موجودِ خلقت را، عصاره هستی را، پیچیده در پرنیانِ بهشتی... بوی عطری مشامِ جانش را نوازش می دهد: خدیجه مادر شده است!...شوهرش قدری آن طرف تر، آرام ، با همان نگاه بارانی به رویش لبخند می زند، درِ گوشش فرشته ای نجوا کرده است: انّا اعطیناک الکوثر... بسم الله الرحمن الرحیم... و وصّینا الانسان بوالدیه.حملته امّه وهناً علی وهن و حمله و فصاله فی عامین ان اشکرلی و لوالدیک الیّ المصیر. پ.ن (١) همیشه وقتی به مادر شدن فکر کرده ام یک مفهومِ پر رنگ توی ذهنم آمده که به همه نگاه و رویکردم جهت داده است: مادر، مظهر و تجلّی صفت ربوبیتِ حق است. جلوه ای از اسمِ "رب"! این ویژگی ست که آن مقام را هم خاص می کند و هم خواستنی و می تواند کمالی متصور برای زن باشد: نقطه کمالی که خیلی از زنان بزرگ تاریخ - گمنام یا نام آور- در پرتو آن بالیده اند و به قلّه نزدیک شده اند، مقامی که مردان از نیل به آن بی بهره اند... کاش همه ما دخترها، ورایِ این ادامه تحصیل ها و به عهده گرفتن مسئولیت های کوچک و بزرگ توی جامعه که رهاوردِ دنیایِ مدرن است و قدری هم نسخه وارداتی و غربی، این آرزو را، هم از بعد عاطفی و هم از بعد عقلانی اش، در جانمان بپروریم: مادر شدن... کاش یادمان باشد از ما انتظار می رود یک مادرِ خوب باشیم پیش از آنکه یک دکتر و مهندس و کارمند و معلّمِ خوب! به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید. @ShahidMohammadHasanGhasemi
اَیها الناس بخواهیدکه آقابرسد بگذاریددگر دردبه پایان برسد همگے درپس هرسجدہ به خالق گویید که به مارحم کند یوسف زهرا(س)برسد تعجیل درظهور سه صلوات 🍃کانال درســ أخلاقــ🌹👇👇 @dars_akhlagh1342
آنان ڪہ خـــــاڪ را به نظر ڪیمیــا ڪنند حتما گـدای حضرت زهرای اطهرند ... 🕊 @ShahidMohammadHasanGhasemi
شهید حجت الله رحیمی در تاریخ  24/12/1368  در شهر باغملک دیده به جهان گشود و درسال 1379 یعنی در سن 11 سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج مسجد سیدالشهدا باغملک درآمد و فعالیت مذهبی خود را بعنوان موذن ومکبر در این مسجد شروع نمود . وی در سال 1384 به عنوان عضو فعال بسیج فعالیتهای رزمی و فرهنگی خود را گسترش داده و به عنولن مسئول فرهنگی و مسئول اطلاعات پایگاه مقاومت امام حسین با غملک منصوب گردید .  وی همچنین  از سال 1380در سطح مساجد وهیئت های شهرستان مداحی می کرد ودر سال 1385 هیئت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود و در طول مدت فعالیت خود توانست صدهها مراسم مذهبی را در مناطق مختلف شهرستان واستان خوزستان برگزار نماید وی که از محبیوبیت خاصی در بین جوانان شهرستان برخورد دار بود توانست جوانان زیادی را به محافل مذهبی جذب نماید که این نوع فعالیت در سطح استان بی نظیر بوده است .  همزمان با راه اندازی این هیئت از سال 1386 به عنوان خادم الشهدا به عضویت موسسه طلایه داران آفاق قم در آمد و در پایان سال به عنوان عضو هیئت استقبال کننده از کاروان های راهیان نور کشور در مناطق جنوب فعالیت مینمود . علیرغم فعالیت و داشتن روحیه بسیجی شهید حجت در زمان فعالیت در مناطق عملیاتی به عنوان خادم الشهدا با بچه های ارتش فعالیت داشته که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است . @ShahidMohammadHasanGhasemi ‌‌‌ ‌‌ ‌
ایشان از - شخصیتی و معنوی خاصی برخوردار بوده است: رعایت ادب – داشتن لبخند – حفظ حرمت دوستان – گفتن یاز زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنی اش بجای سلام و خداحافظی – نماز اول وقت – علاقه به حضرت زهرا و اهل بیت و... زبان زد همه دوستان وی بوده است . شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد باغملک بوده و در سال 1390 به عنوان مسئول  بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک منصوب گردید. مسئول سابق بسیج دانشجوئی باغملک در این خصوص می گوید بعد از مراسم تودیع و معارفه هنگامیکه وارد اتاق بسیج شدیم حجت حکم انتصابش را روی میز گذاشت. به او گفتم حکمت رو ببر خونه. گفت برادر اینها احکام دنیوی اند و بس.... در حالیکه تنها 7 روز تا تولد 22 سالگی اش باقی مانده بود درساعت 7:45 صبح مورخه 390/12/18 در شهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر 8 در منطقه اروند کنار آبادان بود، در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت و به فوز عظیم شهادت نائل آمد. وی در طول مدت زندگی از همان کودکی عاشق اسلام، اهل بیت و شهدای دفاع مقدس بود. شهید حجت الله رحیمی را می توان به حق از جوانان نسل سوم انقلاب که شیفته امام و مقام معظم رهبری بوده اند، نامید. وی عاشق مقام معظم رهبری بود و در عمل این را به اثبات رساند. وی در کلیه مداحی های خود از شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی یاد کرده و بارها در مدح مقام معظم رهبری، شهدا و امام شهیدان  مدیحه سرایی نمود. وی در فتنه سال 1388 با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است. بارها آرزوی را طلب می نمود و بر این اساس در سال 1387 اتاق خود را تبدیل به حجره شهید حجت رحیمی  نمود و آن را با دهها عکس از شهدای جنگ تحمیلی تزئین نمود، دست نوشته ها و مطالب نوشتاری وی حاکی از آن است که وی بارها آرزوی شهادت را طلب نموده بود. وی همچنین در سال 1388  وصیت نامه عاشقانه و سراسر معنوی خود که حاکی از روح بلند و ملکوتی اش بود، را به رشته تحریر در آورد. در خرداد ماه ۱۳۹۰ به زیارت اربابش حسین (ع) و عتبات عالیات مشرف شد. شهید حجت در بین دوستان و نزدیکانش به شهید همت نسل جدید، معروف بود. و جالب اینکه در سالروز تشیع شهادت   در 19 اسفند تشیع و تدفین گردید. @ShahidMohammadHasanGhasemi ‌‌‌ ‌‌ ‌
من لیلا شریفی، مادر حجت‌الله هستم. پسرم عاشق حضرت زهرا بود. او چون یک فرشته در دستم به امانت بود که به لطف خداوند امانت را به صاحبش سپردم. دعایش می‌کردم. من همیشه خیرش را می‌خواستم. به خدا می‌گویم من همیشه مدیونش هستم. چراکه فرزندم را نوکر حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) کرد. عشق شهدا در دلش بود و زمزمه «یا زهرا» از لبانش نمی‌رفت. چون مادرش حضرت زهرا هم مظلومانه شهید شد. همه فکرش این بود که باید راه شهدا را ادامه بدهیم و پشت سر ولایت فقیه باشیم و دل آقا را به دست بیاوریم. من خوشحالم که پسرم قدم در راه دین، اسلام، قرآن، امام، ولایت و شهدا گذاشت. اگر امروز پسر دیگرم حسین هم در راه اسلام و قرآن برود من راضیم. اصلاً ناراحت رفتن حجت نیستم او زنده است و من خوشحالم... جایش خالی است، این برایم کمی سخت است. سال هاست که حجت به این راه‌ها می‌رود و من از این بابت بسیار خوشحال بودم. اتاقش پر بود از عکس‌های شهدا. من هم همیشه همراهیش می‌کردم. می‌گفت:«مامان تو برایم دعاکن تا شهید شوم من هم برایش دعا می‌کردم.» دو هفته قبل از رفتنش به مناطق عملیاتی به من گفت که:«بنده خدایی به من گفته که این سفر آخر است و این روزها شهید می‌شوم.» من هم خندیدم وگفتم: «بهتر که شهید بشوی. اینکه آرزوی تو بوده.» آخرین بار هم رفتیم زیارت شهدای گمنام نگاهش که می‌کردم حال و هوای عجیبی داشت. شب جمعه در دعای کمیل خیلی بی‌تابی کردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خندید وگفت:«مادر چرا ناراحتید. خداوند به وعده‌اش عمل کرد.» من با حجت 14 سال تفاوت سنی دارم، خیلی با هم صمیمی بودیم، رابطه ما جدای رابطه مادر و فرزندی بود، قبل از هر چیزی با هم دوست بودیم. در تمام برنامه‌ها همراهش می‌رفتم از مداحی‌هایش لذت می‌بردم. همیشه با هم قدم زنان به سمت مسجد می‌رفتیم به وبلاگش که سر بزنید متوجه علاقه او نسبت به شهدا خواهید شد. در حوادث سال 88 بسیار نگران امام خامنه‌ای بودند، دلش آشوب بود. می‌گفت: دل آقا را نباید خون کرد. کلام آخر صحبت من خطاب به مادران شهداست، آن روزها در دوران دفاع مقدس اگر پسر من نبود که در میادین نبرد حاضر شود و از کشورش دفاع کند امروز اما، ثابت کرد که ادامه دهنده راه شهدای شماست. من خدا را شکر می‌کنم که فرزندم درخرمشهر خونش ریخته شد. حضرت زهرا برایش مادری کرد. از جوان‌ها می‌خواهم پا روی خون شهدا نگذارند @ShahidMohammadHasanGhasemi ‌‌‌ ‌‌ ‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌
بی خوابی شبهایم... را به چه تعبیر کنم... که آرامش نگاه تو را... برایم زمزمه می کند... آرام بخواب که من بی قرارم 🕊 @ShahidMohammadHasanGhasemi
﷽ ❣گذشتےاز روزهاے خوشِ جوانےات! دعا کن برایم... تا این جوانے، مرا بہ بازی نگیرد... صبح بخیر بهونه ی قشنگ من برای زندگی!🌹🌹🌹 @ShahidMohamnadHasanGhasemi
ادامه مبحث آموزش 3⃣ مرحله پنجم: ایفای نقش و ایجاد موقعیت: فقیری بود که هر روز در کوچه-محله ها با یک گاری دستی راه می رفت و کارتونها و پلاستیکهای بازیافتی را از درب خانه ها و مغازه ها جمع می کرد. با وجود سرما و گرما از کار دست نمیکشید و همیشه با صدای بلند می گفت: الحمدلله، خدایا شکرت! رهگذری حرفهای او را شنید با تمسخر گفت: پیرمرد آخه خدا به تو چی داده که شکرش میکنی؟ تو که از دنیا هیچی نداری. نه مال و دارایی، نه جوانی نه زیبایی. پیر مرد گفت: خدا به من، دست و پا و چشم و عقل و... سالم داده، خدا به من توان کار و کسب روزی حلال داده تا محتاج نامردمان نباشم. خدا به من، ایمان و محبت اهل بیت داده. خدا به من همسر مهربان و فرزندان سالم داده. خدا به من آرامش و نشاط داده. خدا به من نیروی قناعت و صبر و مقاومت در سختی داده. خدا به من ... از کودکان می خواهیم این داستان را به صورت نمایش اجرا کنند و سعی کنند بقیه نعمت هایی که خدا به پیرمرد داده رو نام ببرند. ♨️♨️♨️♨️این مرحله عملا به کودک آموزش میدهد که منفی نگری و نادیده گرفتن نعمتها به انسان احساس غم و نومیدی میدهد و مثبت نگری و یاد آوری نعمتها و داشته ها به انسان امید و نشاط و احساس خوشبختی می بخشد. ☘☘ پایان مهارت قدرشناسی به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید. @ShahidMohammadHasanGhasemi