#دلتنگی_شهدایی 💔
جان دیگر میدهد جان دلم، خندیدنت...
جان من، جانی ببخشا بر دل بی جان من...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت ششم
{ آشنایی و ازدواج }
همسر شهید:
اولین باری که آقا مصطفی را دیدم مربوط می شد به ایام فاطمیه ی سال ۸۵ که برای ماکت نمایشگاه حضرت زهرا(س) یک درب چوبی سفارش داده بودیم که وقتی رفتیم تحویل بگیریم چون خیلی سنگین بود نتوانستیم جابجا کنیم۰ یکی از خواهران، آقا مصطفی را جلوی درب حوزه بسیج به من نشان داد و گفت: ایشان آقای صدرزاده فرمانده پایگاه برادران هستند. می توانیم از او کمک بگیریم. جلو رفتم و از او خواستم که به ما کمک کند. او درب را بلند کرد و آن را داخل ماشین گذاشت؛ این اولین باری بود که ایشان را دیدم۰
یکی از دوستان، من را به او معرفی کرده بود۰ مرا به اسم برادرهایم می شناخت۰ خواهر سجاد و سبحان و فرمانده پایگاه الغدیر خواهران۰ چون همه ازدواج های خانواده ایشان فامیلی بودند او سنت شکنی کرده بود۰ خیلی اهل استخاره بود و به آن عمل میکرد۰ در خصوص ازدواج هم استخاره کرد و مصر بود که این ازدواج صورت بپذیرد۰ یک بار مادرشان آمدند و بعد با خانواده آمدند۰ مادرش به من گفت: مصطفی را همه می شناسند۰ طلبه است و دارایی دنیایی چیزی ندارد۰ شغل مشخصی هم ندارد! پدرم خیلی سخت گیر بودند۰ اما با شنیدن نام آقا مصطفی ، سخت گیری را کنار گذاشتند۰ در خصوص شغل از پدرش پرسیدند۰ که پدرش گفت: مصطفی یا فرهنگی می شود یا پاسدار. وقتی فهمید که مصطفی طلبه علوم دینی است دیگر پرس و جو نکرد که آینده چه میشود۰ حتی در خصوص خدمت سربازی هم سخت نگرفت۰ در کل با ازدواج من و آقا مصطفی کاملا راضی بود۰ خودم هم ایمان و ولایی بودن برایم خیلی مهم بود و چون طلبه بودم و در جمع بسیج حضور داشتم، می دانستم که افراد در جامعه به لحاظ اعتقادی، سیاسی و۰۰۰۰ مشکلات عدیده ای دارند، همین که می دیدم در مسجد فعالیت می کنند و به نماز اول وقت چقدر اهمیت می دهند و تمام وقت خودرا صرف پایگاه و بچه های آن می کنند برایم کفایت می کرد و نه دلم قرص می شد۰ به همین علت دیگر در مسائل جزیی ریز نشدم و سخت گیری نکردم۰ در چند دقیقه ای که مختصر با هم در اتاق صحبت کردیم۰ فقط در خصوص درس های حوزه از من سوال کردند۰ زمانی که من بلند شدم تا از اتاق بیرون برم، گفت: من خیلی به ازدواج فکر کردم و در ازدواج فقط به فکر همسر و مونس نیستم، من برای زندگی دنبال یک همسنگرم و چون دنبال همسنگر هستم الان این جا نشستم۰استرس های آن روز باعث شد که به این جمله خیلی عمیق فکر نکنم، ولی بعد از عقد پرسیدم: همسنگر برای چه کاری می خوای، الان که جنگ نیست. گفت: الان با دشمن در حال جنگ فرهنگی هستیم و من برای کار فرهنگی نیاز به کسی دارم که مثل خودم بوده تا همسنگرم باشد، کنارم باشد و کمکم کند تا بتوانم کار کنم۰
لوازمی که همه می خرند را خریدیم، ولی سبک تر تا به خانواده ها فشاری نیاید۰ عروسی هم در یک فضای بی گناه در تالار عموی آقا مصطفی انجام شد۰ فقط مولودی خوانی بود و اجازه داده نشد کسی کار مورد دلخواه خودش را انجام دهد۰ در قسمت خانم ها هم صدای مولودی پخش می شد۰ مداح که دوست مصطفی بود با یک خوش سلیقگی و ذوق خاص چنان فضا را در دست گرفته بود و شعر خوانی می کرد که همه ی فامیل جذب شده بودند، حتی کسانی که خیلی مایل به شنیدن مولودی نبودند خوششان آمده بود و استفاده می کردند؛ همه محو شور و شوق مجلس شده بودند۰
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
در خاطرم، خیالِ تو را حمل مےڪنم
با آن ظرافتے ڪه ڪسے یڪ عتیقه را...♥️:)
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت هفتم
{ خادم الحسین }
مادر شهید:
منطقه ای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت. من با تعجب پرسیدم:
چرا این محل را انتخاب کرده ای؟ گفت: آن ها سطح فرهنگی مذهبی پایینی دارند و هنر این است که پای اینطور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت (علیه السلام ) باز کنیم.
بعد ادامه داد که آن ها به لحاظ مالی هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کرده ایم.
او تمام تلاش خود را می کرد که افرادی را جذب هیئت کند که از خدا و اهل بیت(علیه السلام ) فراری اند و عقیده داشت بچه های مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار مؤثری نیست. مدتی که گذشت گفت: میخوام یک وعده غذای گرم به هیئت بدم. من گفتم : تو که نمیتونی از اون ها پول جمع کنی.
درآمدی هم که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت می کنی، از کجا میخوای هزینه غذا رو بدی؟ گفت: خدا بزرگ است و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور میشد.
خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آن ها شام درست می کردم .
برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم:
این هفته شام نده. اما هرگز زیر بار نمیرفت و می گفت: هر طور شده باید شام رو بدیم. دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او میخواستم
که علت پافشاریش را به من هم بگوید.
مصطفی گفت: اول این که با غذایی که میخورند مدیون و نمک گیر امام حسین (علیه السلام ) می شوند و دوم این که لقمه های حلال، آن ها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد.
همین دیدگاه او باعث شدهبود،هیئت که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰۰متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد.
جالب این جا بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم.
این اشتیاق را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوش حال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی،نمک امام حسین(علیه السلام ) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دلگرم می کرد.بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود:
این جا در آشپزخانه امام حسین علیه السلام با مادرم غذا می پزیم. او ضمن عزاداری با بصیرت برای ابا عبدالله الحسین همیشه می گفت : کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین را یاری می کردم. و این خواست قلبی مصطفی بود.
سال ۸۱ زمانی که حکومت صدام سقوط کرد و راه زیارت کربلا باز شد،برای زیارت راهی عراق شد. همان سال روز عاشورا در کربلا تروریست ها بمب گذاری کرده بودند و تعداد زیادی از عزاداران ایرانی و عراقی به شهادت رسیدند وقتی خبر را شنیدم با خود گفتم: نکند آنجا به شهادت رسیده باشد؛من دوست داشتم سرباز شهید باشد ،نه زائر شهید!
یکی از مؤثرترین فعالیت های مصطفی در طول عمر با برکت خود،ساخت مسجد امیرالمؤمنین بود .او برای ساخت این مسجد
شب های جمعه در گلزار بهشت رضوان شهریار و یا بهشت زهرا از مردم پول جمع میکرد.
گاهی برای صرفه جویی در هزینه ها به همراه بچه های مسجد کارگری می کردند تا پول کمتری برای کارگر بدهند.
یک روز از او پرسیدم: پول جمع کردن از مردم اذیتت نمیکنه.
لبخندی زد و گفت: مادر نمیدونی گدایی برای خدا چقدر لذت داره!
از همان زمان در حال خودسازی و مبارزه با نفس بود. این گدایی برای شکستن نفس،او را در سیر الی الله بسیار جلو انداخته بود .
الحق که عنوان خادم الحسین برازنده ی او بود.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
از در خونه ات جایی نمیرم بی بی به والله به تو اسیرم💔 #فاطمیه #استوری ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzade
بَهاربودوتوبودیوعِشقبودواُمید
بَهاررَفتوتورَفتیوهرچهبودگُذَشت
مجتبی رمضانیدلم گرفته خستم.mp3
زمان:
حجم:
4.31M
#نوای_عاشقی 💔🎧
یه عالمه غم دارم اما کسی نمی دونه (:
دلم گرفته از حسی که بهش گرفتارم ...
مجتبی رمضانی
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#نوای_عاشقی 💔🎧 یه عالمه غم دارم اما کسی نمی دونه (: دلم گرفته از حسی که بهش گرفتارم ... مجتبی رمضا
بدون گریه زمانه، نمیشود سِپَری...
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روضه
سلام منو تا قیامت به بچه هام برسون...:)
بچه سید نشدم دست خودم نیست ولی
وسط روضه دلم گفت بگویم مادر....💔
مهدی رسولی
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
به غم من نگاه نکن؛
هرچی که لازمه ازم بگیری، بگیر...
#بگیمالهیآمین؟!
#مردشهستییانه؟
شهید مصطفی صدرزاده
به غم من نگاه نکن؛ هرچی که لازمه ازم بگیری، بگیر... #بگیمالهیآمین؟! #مردشهستییانه؟
الهی آمین ...
اللهم ارزقنا صبر صبر صبر
اللهم ارزقنا شکر شکر شکر
اللهم ارزقنا امید امید امید
شهید مصطفی صدرزاده
مگر چہ مى شود آقا کہ زائرت باشم؟ کہ طعم آب حرم مزه ى دگر دارد …
نِمیدانَم که این شِعر از کُجا دَر خاطِرَم مانده:
یِکی اینجا دِلَش تَنگ است آنجا را نِمیدانَم...!
#اصغر_عظیمی_مهر