|4|
دوباره حاج حسین پشت بیسیم به حالت التماس گفت: مهماتمون هم تقریبا تموم شده و ممکنه هر لحظه اسیر بشیم...و این موردی بود که همه ی بچه ها بهش مبتلا بودن...اون لحظه من از مدرسه که بچه های موشکی و شیخ ابوقاسم و سید مجتبی و....مستقر بودن، خودمو به سمت چپ سراهی که سید زمان و جواد و ...مستقر بودن رسونده بودم و اونجام کلی مجروح و شهید داشتیم...
تیربارهامون دیگه مهماتی نداشت و کلاشهامون هم هر نفر کمتر از یک خشاب...
منم که شب قبلش بجای سرامیکهای ضد گلوله، 8 تا خشاب اضافه برداشته بودم و تو جیب جلیقه ام بجای سرامیکها قرار داده بودم...و با سینه خشابم جمعا 13 خشاب داشتم که حدود 8 تاشون رو زده بودم و 5 تا باقیمونده رو میخواستم به حاج حسین و سید برسونم...
از بچه ها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار بچه ها با توجه به پوشش تک تیراندازهای دشمن مبنی بر موندنم ، توجهی نکردم و با سرعت به سمت سید وحاجی دویدم....
تو اون فاصله ی حدود 300 متری، در حدفاصل 100 متر اول با توجه به اینکه جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید و تیر دشمن در امان بود، خطری متوجهم نشد...
از اصطلاحا خط القعر( گودترین محل اون منطقه)در اومدم وتو مسیر و دید دشمن قرار گرفتم...تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم(از ساعتی قبل هم ضبط صوت گوشیم هم روشن بود و تمام صوتهای حین درگیری رو ضبط می کرد و البته اونجا کاملا ازش فراموش کرده بودم) و از چند جهت تیر میومد...
به قدری آتش شدید بود که هر لحظه منتظر این بودم با گلوله ای بر زمین بیوفتم...
به قدری گلوله دور واطرافم رو زمین می نشست و خاک هاش به سر و صورتم می پاشید که فکر میکردم اون نامردا هر چی مهمات دارن، رو سر من خالی کردن...
و در همون حالت ،اشهدم رو با صدای بلند میخوندم...
به وضوح نفیر گلوله ها رو که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد میشدن رو حس میکردم و خدا میدونه دربعضی موارد، اینجوری حس میکردم که تغییر مسیر گلوله ها از مقابل صورتم، اتفاقی نیست و اونجا متوجه شدم که رفتنی نیستم....
خلاصه رسیدم به نزدیک اون دوتا ماشین و درست مقابل اون خونه ای که حاج حسین، سید و بقیه بودن...
حدود 30 متری بچه ها، حصار اطراف خونه که ازقلوه سنگهای موجود درمنطقه و به ارتفاع حدود 70سانتی متر درست شده بود، کنار بچه هایی که پشت دیوار سنگرگرفته بودن، نشستم...
میخواستم ادامه بدم و به سمت حاجی برم که صدای فریاد حاجی منو به خودم آورد وگفت: مگه نمیبینی قناص یکی یکی بچه ها رو میزنه، سرجات بشین...
از اون فاصله هم نمی شدخشابها رو براشون پرتاب کنم...
وقتی زمین گیر شدم، تازه متوجه شدم، سمت راست و چپم کسی نشسته و چند نفر دیگه هم تو همون راستا نشسته بودن و به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی میکردن...
تازه داشتم نفر سمت چپم رو توجیه می کردم که فلانی سرت رو بدزد که چند نفر قناص بچه ها رو میزنن، دیدم که مغزش پاشید رو سنگهای همون دیوار کوتاه که پشتش سنگر گرفته بودیم و دقیقا به حالت سجده سرش افتاد رو زمین...نگاه کردم دیدم کنار گوش سمت راستش تیر خورد واز سمت چپ سرش خارج شده بود...
بله حدود اذان ظهر بود که دیدم اول وقت لبیک گفت و رکوع نرفته، سجده رفت...
سمت راستیم رو صدا کردم بهش گفتم حواست باشه کناریمون رو هم زدن که دیدم جواب نمیده،دوباره صداش کردم دیدم جواب نمیده، تکونش دادم ومتوجه شدم که اصلا حواسش نیست و انگار تو این دنیا حضور نداره...
بعد که دقت کردم دیدم تو اون شرایط اصطلاحا هنگ کرده...تا اومدم عکس العملی نشون بدم، دیدم به پشت افتاد...تیر دقیقا تو گلوش خورد...
منم حسابی کفری شده بودم...از ایمان ضعیفم همونجا داد زدم...خدااااااا این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟!
یا منم ببر یا یه راهی باز کن...
بی ام پی دوم خودش رو رسوند و از روی مهماتی که بی ام پی اول آورده بود و وسط جاده انداخته بود و از ترس هدف قرار گرفتن با موشک،صحنه رو ترک کرده بود،رد شد و تقریبا غیر قابل استفاده شد،هر چند که بخاطر قرار گرفتنشون توی فضای باز و وسط جاده ،بخاطر اجرای آتش تک تیراندازها، عملا غیر قابل دسترسی و استفاده بود...
و خودش رو به بچه ها رسوند،تو این فاصله هم کلی به سمتش موشک آر پی جی و اس پی جی و...شلیک شد...
و حاج حسین و سید و بچه ها کنار خونه،زمین گیر شده بودند،طوری که اگه کوچکترین حرکتی میکردن مورد اصابت تک تیراندازها قرار میگرفتن...
راننده بی ام پی با عجله و دستپاچگی سعی در عقب و جلو کردن داشت تا بتونه درب بی ام پی رو که در عقبش قرار داره رو به نزدیک بچه ها هدایت کنه،که توهمین تحرکات باستون بتنی خونه برخورد وتخریب شد و منم که شاهد صحنه بودم،هی جوش میزدم که نکنه تو این شیر توشیری،بچه ها رو له کنه...
مسلحین کم کم حلقه محاصره رو تنگ تر کردن و کاملا واضح دیدیم که ازسمت چپ مثل گرگهایی که به گله میزنند،نفوذ کردند و از فاصله حدود 10 تا 15متری به سمت بچه ها تیراندازی کردن...
|5|
مجروحین به همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدن...حاج حسین که مجروحین رو سوار کرده بود،خودش ازهمه آخرتر قصد سوار شدن داشت که مورد اصابت قرار گرفت ودستش از دست سیدابراهیم که میخواست حاجی رو بکشونه تو،جدا شد(سید گفت که خود حاجی دستش رو از دست سید جدا کرده بود)نوادگان معاویه به قدری نزدیک شدن که رگبار رو داخل بی ام پی گرفتن و سید میگفت که گلوله ها وقتی به بدنه ی داخل بی ام پی برخورد میکردن،کمونه کرده و چندین بار بین در و دیوار داخل رد و بدل میشدن ودرست همونجا گلوله ی دوم به پهلوی سید ابراهیم خورد...
خلاصه بی ام پی از اون مهلکه خودش رو خارج میکنه، اما بدون حاج حسین...
ماهم دیدیم که چاره ای جز شکستن محاصره نداریم، پشت بیسیم اعلام کردم:هر کسی که صدای منو میشنوه فورا خودش رو به ما برسونه و از قسمت پشتی حلقه ی محاصره رو بشکنیم و عقب نشینی کنیم...
در اون حالت از سه طرف محاصره ی کامل بودیم و از قسمت پشتمون دشمن در فاصله ی دوری قرار داشت...
که همونجا تو اون شرایط سخت،سید مصطفی موسوی اعلام کرد:حاجی قبضه ی GPS رو چکار کنم؟
منم از کوره در رفتم و گفتم: اون قبضه بخوره تو سرت....جونتو بردار و بکش عقب...
اونم با همون آرامش خاص و همیشگیش گفت: خوب چیکار کنم این قبضه دست من امانته...
تو اون شرایط سخت تشنگی، خستگی و بی مهماتی، دیگه جای وایستادن نبود...
بچه ها خودشون رو رسوندن و با آتیش پراکنده و پوشش ،حرکت کردیم...
و دشمن هم که حسابی روحیه گرفته بود و تعدادی از بچه ها رو هم اسیر کرده بود، به سمتمون تیراندازی میکرد...
دیگه نایی برای ادامه ی مسیر نمونده بود...
بچه ها سرامیک ها رو در میاوردن و تو مسیر می انداختن، حتی تحمل سنگینی یه نارنجک هم ازمون سلب شده بود...
از یه مسیر دیگه و درست تو دل دشمن و حدود 8 کیلومتر راه رو که تا مواضع خودی داشتیم رو طی میکردیم...
تو همون مسیر چند نفر دیگه ای رو از دست دادیم...
منم که آخرین نفر ستون بودم، چشام سیاهی تاریکی می رفت و هر لحظه فاصله ی خودم رو با بچه ها بیشتر احساس میکردم،به خودم اومدم و دیدم اگه عقب بمونم ، اسیر شدنم قطعیه...بالاخره خودم رو رسوندم و تو مسیر تجهیزات بچه ها رو روی زمین میدیدم...
سید مجتبی حسینی رو هم که قبلا قضیه اش رو گفتم و همچنین شهید مالامیری که چطور از خودگذشتگی کرد و کنار اون مجروح موند و گفت من چطوری اینو که مجروح شده تنها بذارم، فردا چی جواب بدم و حتی از روحیاتی که ازش سراغ داشتم ، دغدغه ی اینو داشت که بعدا بگن معلممون درسایی که به ما میداد رو خودش عمل نکرد..
یه مورد دیگه که یادم رفت عرض کنم این بود که تو اون شرایط بیسیم های آنالوگمون (داخلی)توسط دشمن شنود میشد و اومده بودن روی شبکه مون و با فارسی صحبت کردن و بعضی الفاظ رکیک نسبت به اهل بیت ، روحیه ی بچه ها بیشتر بهم میریخت...
بعد اینکه با اون وضعیت رسیدیم به عقبه، چند تا ماشین اومده بودن دنبال بچه ها...
و آذوقه ای که قرار بود بیاد تو خط، رو هم انباشته شده بود و با دیدن آب و غذا مثل کسایی که از قحطی در اومده باشن ، خودمونو انداختیم رو آب و خوراکی ها...
آبی که در دهان نمونده بود، همون یه مقدار کمی که کف از دهان میومد و از دهان خارج میکردیم ، بعضا همراه خون بود...
بعد از خوردن آب، یه ظرف حلوا شکری برداشتم که بخورم، وقتی یک تکه ازش کندم و خوردم، ناخوداگاه همشو از دهانم خارج کردم و دیدم که خونی شده...بله دهان و گلوی بیشتر بچه ها زخم شده بود...
بعد از اون تا مدتها که حلوا شکری میدیدم حالت تهوع میگرفتم...
بعد از اون به دستور فرمانده ، قرار شد بچه های باقیمانده رو سر خط کنیم و همونجا خط پدافندی تشکیل بدیم ...که با اون شرایط بچه ها،اصلا عملی نشد...
و از همونجا هم مجبور شدیم چند کیلومتر دیگه عقب نشینی کنیم و همون نقطه ی رهایی رو تثبیت کنیم...
|6|
از زمان جدا شدن از مجروحین، نقطه شون رو با جی پی اس ثبت کردیم و تذکر اکید دادیم که اگه از آسمون سنگ هم اومد جاتون رو ترک نکنید تا بیاییم دنبالتون، چون اگه راه بیافتین صد در صد گم میشید و ممکنه اشتباها برید تو دل دشمن ،موارد امداد رو به بچه ها گفتیم و با شریان بند هر چند دقیقه یه بار بالای زخم رو میبستن و باز میکردن تا جلو خونریزی رو بگیرن...تا آخرش ، مدام منو پیج میکردن و کمک میخواستن، ماهم که تو اون معرکه گیر کرده بودیم و هیچ چاره ای نداشتیم...
بعد از اینکه خلاص شدیم، رو شبکه پیجشون کردیم و اونا گفتن که ما محل رو ترک کردیم...
دو دسته شده بودن...و متاسفانه مجروح رو تنها گذاشته بودن و هر دو نفر با یه بیسیم از هم جدا شده بودند...
بیسیم هایی هم که در اختیارشون بود، یکی سراسری(دیجیتال) و دیگری داخلی(آنالوگ)بود...
و از هر دو گروه پرسیدم که موقعیت؟
و طبیعی بود که نمیدونستن تو چه موقعیتی هستن...
خلاصه با کلی نشونی دادن و اینکه تو جهت یابی ضعف داشتن و عدم توجه به تذکرات مبنی بر عدم ترک موقعیتشون، کارمون رو خیلی سخت کردن...
گروه اول رو از پرسیدن پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید هدایتشون کردیم و بالاخره بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی آوردیمشون...
و گروه دوم هم میگفت تو مسیرمون یه منبع آب بتنی میبینیم که تو اون منطقه کلی از اون منابع بود...
خلاصه اونا رو هم تقریبا با همین شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیر اندازی در نزدیکی محلشون از دل دشمن کشیدیم بیرون...
ولی متاسفانه اون مجروح اسیر شده بود و فردای اون روز فیلمش از شبکه ها پخش شد.
|نکتہ| این متن به طور کامل توسط شهید نوشته شده 💔🚶♂
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#پروفایل 📱
و حسن اولئک رفیقا ((((:💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#ارسالی
در جوار خانم بی بی معصومه س دعا گوی تمام دوستداران شهید صدرزاده ،داداش مصطفی هستیم
مزار شهید مظفری نیا و گل محمدی
#دلتنگی_شهدایی ❤️😊
🌺خنده کن هر #صبــح
🍃بر رخسارهٔ نیکوی عشـ💖ـق
🌼خانه ی دل را گلستان💐 کن
🍂به عطر و بوی #عـشـق
🌺خوشه ای از نـور✨ برچین
🍃 #صبحـگاهان با طرب
🌼چون پرستوهای🕊 عاشـق
🍂 #پرگشا تا کوی عـشـق...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار 🎤
داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم.
شب عملیات همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود.
همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت،
منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم
سید و دیدم که ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔
خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب،
دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو تنها بذارم؟؟؟ 😔😭😔
با چفیه زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت .
اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست سخت بود.
راوی ✍ همرزم شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄