شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔
من همان ادم پر منطق بی احساسم.. .
پس چراآمدنت؛حال مرا ریخت بهم؟ !!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
25.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مصطفای_قلب_ها ❤️
خاطره حجت الاسلام اسفندیاری از شهید صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
@ShahidMostafaSadrzadehبدون عنوان 31_360p.mp3
زمان:
حجم:
1.2M
#پادکست 🎧
{وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَمْ یَلْحَقو بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اِلَّا خَوفُ عَلَیهِم وَلَاهُمْ یَحزَنونْ}
شهدا مایہ رونق حیات معنوی هستن در کشور ...🌱
شهدا تا هستند با تن خودشون دفاع می کنن ؛ حرکت مادیشون در خدمت اسلام و در خدمت جامعہ اسلامی است .
یعنی بہ سمت آرمان ها حرکت کردن👌🏻 "عدم توقف"
وقتی میرن؛ معنویتشون، صداشون تازه بعد رفتن بلند میشہ 💔(:
نطق شهدا تازه بعد رفتن باز میشہ
ما گوشمون سنگینہ این پیام ها رو درست نمی شنویم، اگر بہ ما بشنوانن این پیام ها رو، این گرایش بہ کفر و الهاد و ... از بین ما رخت خواهد بست.
#مقام_معظم_رهبری 💚
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۵ "
|فصل دوم : باید برگردی|
{ پایان فصل دوم }
...💔...
به تهران که رسیدیم به پادگان شهید پازوکی انتقال داده شدیم.
ما دوره ۳۰ بودیم. چون قبلا کار نظامی انجام داده بودم💪 به عنوان ارشد گردان انتخاب شدم😁. کارهای من حساب و کتاب داشت 😌. به موقع گردان را به خط می کردم و نظم خوبی بر گردان حاکم شده بود. مسئولین مرکز آموزش از من خوششان آمده بود و هوایم را داشتند.💛😊
حفاظت به شدت دنبال شناسایی ایرانی ها بود😰. در آن دوره، ۱۵ نفر ایرانی شناسایی شدند و آنها را برگرداند. طی این ۲۰ روز، خود من را هشت مرتبه کشیدند بیرون.😐 آن هم تقصیر خودم بود. تابلو بازی هایی در آوردند که نباید در می آوردم 😅.چند بار هم برادران افغانستانی زحمت کشیدند و آمارم را دادند. 😒 من حرفی به کسی نمی زدم، آنها از رفتار و حرکات من متوجه میشدند ایرانی هستم.
برای مسئولین ثابت شده بود که من ایرانی هستم. هر بار می گفتند: آقا، برو وسایلت رو جمع کن، شما باید برگردی.😔 اما نمیدانم لحظه آخر چه اتفاقی میافتاد، که بیخیالم می شدند و دوباره به نیروها می پیوستم.😉🌸
روز آخر که قرار بود سوار اتوبوس🚌 شویم و به فرودگاه🛫 برویم، یکی از مسئولین آمد و پلاک ها را پخش کرد. از اینکه پلاک گرفتم حسابی خوشحال بودم🙃
آنها تعهد کتبی 📝 از من گرفتند که اگر مشخص شود ایرانی هستم، با من برخورد قضایی خواهد شد😰 و زندانی میشوم.🤦♂. پای برگه را امضا زدم؛ اما باز این آخر کار نبود.🙍♂
همه کارها درست پیش میرفت که یکی از مسئولین من را صدا زد و گفت: آقا تو ایرانی هستی، باید از همین جا برگردی!ـ پلاکتو بده🤨!
من چون از همون اول همه چیز را به امام رضا💚 سپرده بودم، دلم قرص بود. ولی باز جوش میزد.😞
گفتم: نه، والله بلا من افغانی ام. گذرنامه داخل جیبم بود، آن را نشان دادم و گفتم: این هم گذرنامه! گذرنامه را گرفت و گفت: باید استعلام بکنیم، امروز هم دیگه نمیشه. گفت: برای فردا...
حالا قرار بود همان شب هواپیما پرواز کند. گفتم: نه آقا برای چی فردا؟!؟ همین الان استعلام کن! گفت: الان که غروبه😕، دیگه کسی نیست ! گفتم: برای شما شب و روز نداره همین الان استعلام بگیرید🙏 شما اگه بخواید به هر جا ارتباط بگیرید، زنگ میزنید میگین آقا این را استعلام کنید.😉
گفت اگر استعلام بکنیم و ایرانی باشی برات گرون تموم میشه ها! گفتم: هر کاری خواستی بکن، اصلا زندانی چیه ، اعدامم بکن😁 وقتی من افغانی هستم، دیگه باکی ندارم. محکم و قرص روی حرفام ایستادم و گفتم افغانی هستم.✌️ این را بچه های افغانستانی به من یاد داده بودند😀 انها گفتند: که اگر نعوذبالله ، خداوندهم امد پایین، بگو من افغانستانی هستم. 😏
با پافشاری که انجام دادم، در نهایت موفق شدم و آنها کوتاه آمدند و رضایت دادند که من هم به فرودگاه✈️ بروم. سوار اتوبوس🚌 شدیم رفتیم و فرودگاه و از آنجا با پرواز تهران دمشق ، به سوریه رفتیم😆.
معمولا هر وقت به عراق می رفتم یا با موبایل📱 یا از طریق نت، یک روز در میان به خانه🏠 زنگمی زدم و با خانمم صحبت میکردم📞. وقتی به پادگان آموزشی در تهران رفتیم ، نه موبایلی داشتیم📱 و تلفنی☎️ .
در تمام این مدت بیست و چهار پنج روز در قرنطینه کامل بودیم. هیچ ارتباطی با بیرون نداشتیم😔. از محوطه حیاط پادگان باید بیرون میرفتیم. به خاطر شرایط خاصی هم که داشتم نمیتوانستم به کسی بگویم به خانه ام تلفن بزند، چرا که ایرانی بودنم لو می رفت.😒 چون سابقه نداشت این همه مدت به خانه تلفن نزنم، خانمم🧕 حسابی نگران و دلواپس شده بود.🤭 وارد دمشق که شدیم، اولین کارم تلفن زدن به خانه بود.
یک تلفن پیدا کردم و با خانه تماس گرفتم. وقتی خانمم گوشی را برداشت، بعد از سلام، با عصبانیت گفت: این چه وضعشه؟!؟😡نه یه زنگی، نه یه تلفنی؟ معلوم هست کجایی؟
معذرت خواهی کردم و گفتم: ببخشید، نشد که تلفن کنم، من الان سوریه هستم.
عصبانیتش بیشتر شد😡❌ و با فریاد گفت: چرا داری دروغ میگی؟ فکر می کنی من نمیدونم؟ تو الان تهرانی!!!
حسابی داغ کرده بود.😞 ظاهرا پیش شماره ی ۰۲۱ افتاده بود و من هم از این قضیه بیخبر.🤷♂ هرچه به خانم میگفتم والله بالله من سوریه ام ، قبول نمیکرد🙍♂ بعدا فهمیدم او فکر کرده بود که من رفتم تهران و تجدید فراش کردم😜 پشت گوشی داد و بیداد راه انداخته بود.😅 به او گفتم: چرا اینجوری صحبت میکنی؟ گفت: برای اینکه داری دروغ می گی! گفتم: چرا باور نمیکنی،میگم من سوریه ام. دمشق ام !!!
گفت: آدرسش کجاست؟ گفتم: خانوم، من از روزی که اومدم، توی پادگان آموزشی تو تهران بودم. گفت: چرا زنگ نزدی؟!؟ گفتم: خب بابا نمی شد زنگ بزنم. دوباره گفت:نه! الانم تهرانی داری به من دروغ میگی! گفتم: نه به خدا، من الان دمشق ام. گفت: دروغ میگی! آدرس پادگانو بده به من، با بابام می خوایم بیایم تهران😡
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برایش عکس بفرستم تا باورش شود. چند تا عکس با لباس نظامی با بچهها گرفتم و از طریق لاین برایش ارسال کردم. بگی نگی باورش شد ولی هنوز از دستم شاکی بود و در تماسهای تلفنی سرسنگین برخورد می کرد.😔
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#وصیت_نامه 📃💔
وقتی کار فرهنگی را شروع می کنیم، با اولین چیزی که باید بجنگسم ؛ خودمان هستیم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی ❤️
عالمی
داریم
در
کنجِ
ملالِ
خویشتن...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@ShahidMostafaSadrzadeh
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 🖤(:
تو منو رها کنی کجا برم امام حسن (:
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#استوری 🖤(: تو منو رها کنی کجا برم امام حسن (: ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
نکشت زهر ...
تو را خاطرات مادر کُشت 💔(: