eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
519 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
«سرهنگ قوابش» از بچه‌های سپاه زرهی در این مرحله شهید شد. روبه روی ما کنار جاده، باغ بود. باغی که وقتی با دوربین نگاه کردیم، بیشتر درختان انار داشت. خانه باغی هم کنارش بود. گرمای فوق‌العاده هوا آزارمان می داد. آب های همراه مان، داغ شده و قابل خوردن نبود. چون در شیار بودیم، امکان تردّد ماشین وجود نداشت و خط امداد پشت سرمان نمی توانست جلو بیاید. گرمی هوا به حدی بود که تک تیرانداز بیشتر از پنج دقیقه نمی توانست پشت دوربین قناسه اش دوام بیاورد. بعد از پنج دقیقه زیر آن جزّ گرما، هم سلاح داغ می شد، هم مخ اش بخار می کرد. با دوربین داخل باغ را دیدی زدیم. دشمن تحرک زیادی داشت. به بچه‌ها گفتم با تیربار توی باغ را بزنند. دوباره نگاه کردم. تحرک دشمن ادامه داشت. این بار گفتم آرپی جی بزنند. بچه‌ها چند تا آرپی جی خالی کردند توی باغ. چند دقیقه بعد، دیدم هنوز تحرک دارند. عجب! لباس هایشان هم عوض نمی شد. آنها مثل ما لباس یک دست نظامی نپوشیده بودند. اکثراً لباس شخصی داشتند. دیدم مثلاً همان کسی که لباس قرمز تنش بود، دوباره این طرف و آن طرف می رود. سه چهار دفعه با تیربار باغ را زدیم. سیدابراهیم خودش نشسته بود پشت تیربار، باغ را می زد. کار کمی طول کشید. هر چه کار طولانی تر می شد، ادامه آن سخت تر بود. سیدابراهیم بی سیم زد و گفت: «بابا! سریع بکشین بیایین جلو. به شب بخوره، کار ما اینجا سخت میشه.» هنوز دشمن توی باغ تحرک داشت. احتمال دادم از خانه ی کنار باغ رفت و آمد می کنند. آین بار گفتم: «آقا! تانک رو بیار.» چون قبلاً دو تا از تانک هایمان را زده بودند، کمی چشمم ترسیده بود. به خدمه تانک گفتم: «خیلی ملاحظه کن. اون خونه رو می بینی، برو جلو همون خونه رو بزن. بعد هم سریع بکش عقب، برو تو مخفیگاهت که نزننت.» دمش گرم! با اولین گلوله گذاشت وسط خانه. خانه آمد پایین. آغل زنبورشان را زدیم. ما با تیربار می زدیم، با تانک می زدیم، با خمپاره می زدیم. هیچ افاقه نمی کرد. همه ی اینها می خورد روی زمین، آنها هم زیر زمین، داخل کانال بودند، موشک هم می زدیم، آنجا تکان نمی خورد. آمدم به سیدابراهیم قضیه را گفتم. دوربین را گرفت، نگاهی انداخت و گفت: «پس واسه همینه هر چی می زنیم فایده نداره.» این را به حاج حیدر هم انتقال دادیم. بعد از این، جیش السوری از طرف دیگر فشار آورد، آمد جلو. حزب الله هم خودش را کشید جلو. آنها مجبور به عقب‌نشینی شدند. با آتش سنگینی که از همه طرف روی آنها ریخته شد، همه کشیدیم جلو. عده زیادی از آنها توی عقب‌نشینی کشته شدند. آتش بسیار سنگینی برای شان تدارک دیده شد. جیش السوری و بچه‌های حزب الله توی دشت با ماشین های محمول افتاده بودند دنبال آنها. کاربرد محمول برای تیربار سنگین است؛ با آن خانه و ماشین می زنند. نه نفر. اما آنجا با تیربار ۱۴/۵ نفر می زدند. به این هم اکتفا نکرده و کاتیوشا روی سرشان می ریختند. آتش شدیدی که هر جنبنده‌ای را پودر می کرد. وقتی رسیدیم بالای سرشان، حدود ۱۵۰ تا جنازه از دشمن ریخته بود. ۱۰۰، ۱۵۰ تا جنازه را هم کشیده بودند عقب. این را ما از شنودهایی که داشتیم، فهمیدیم. آنها توی بی سیم های خودشان اعلام کرده بودند که ما اینجا حدود ۲۵۰ تا کشته دادیم. بین کشته‌ها، دو تا زن هم بودند که از جیب یکی از آنها، عهدنامه «جهاد نکاح» درآوردیم. داعش در آنجا شکست ذلیلانه ای خورد. ما تا دو کیلومتری تدمر، تا سه راهی را گرفتیم؛ منطقه‌ای به نام تلّ ۶. گرفتن این منطقه هم برای خود داستانی داشت. روی این تل ۱۵ نفر داعشی مقاومت می کردند. آن هم چه مقاومتی. یکی از گردان های ما با ۲۰ - ۱۱۰ نفر، دو مرتبه زدند که این تپه را بگیرند. اما حریف است ۱۵ نفر نشدند. یکی از علت‌های عدم موفقیت شان این بود که برای ندادن تلفات، خیلی با احتیاط جلو می رفتند. تا می دیدند حریف نمی شوند، یک مقدار می کشیدند عقب تا از یک راه دیگر به آنها بزنند. این ۱۵ نفر هم مثل کوه مقاومت می کردند. همه چیز هم داشتند؛ تیربار سبک، تیربار سنگین، خمپاره ۸۱، خمپاره ۱۲۰، همه اینها را داشتند. در نهایت بچه‌ها از عقب با ضرب تانک ۷، ۸ نفرشان را زدند تکه پاره کردند. آن ۷، ۸ نفر باقیمانده با این که می دانستند حریف این جمعیت نخواهند شد و ما تپه را می گیریم، ولی باز عقب ننشستند و مقاومت می کردند. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
شهید مصطفی صدرزاده
حرم امام رضا #ارسالی 💔
کلا انگار خاصیت تو حرم بودن خیلی فرق داره ... آه کشیدن و گاهی هم داد ... که آتش میزند عمق قلب ها را ... کلا انگار حرم درد ها حقیقی ترند (:💔
🌿🌸 بی تو دلتنگ ترین عابر این شهر "منم" کاش پاییز "تو" را باز به من پس میداد.... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
حاج مهدی رسولی4_5818928405378239054.mp3
زمان: حجم: 13.24M
🎧💔 جانم حسن..... به تو دل خوش کردم.... عاشق این مداحی ام حاج مهدی رسولی ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 ما چنین دلسوزی رو امروز از دست دادیم ... ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
صحن پیامبر اعظم
شهید مصطفی صدرزاده
(:💔
ذخیره ای برای روزای دلتنگی
خِشت اول را اگر زهرا (س) گذارَد در بقیع.. تا ثُریّا می رود ؛ دیوار ایوان حسن (ع)!💔
روضه امام حسن .mp3
زمان: حجم: 868.1K
کوتاه ... دردناک ... ولی حقیقت (:💔 بشنویم ...🎧 ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۱ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقب‌نشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقب‌نشینی نکرده بود. بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقب‌نشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیت‌آمیز بود. بچه‌ها همه خوشحال بودند. ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشه‌ها را انداخته و لاستیک‌ها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود. عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچه‌ها شربت بدهیم. سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچه‌ها می خوردند و کیف می کردند. در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچه‌ها در دم شهید شدند. یکی از بچه‌ها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم. بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچه‌ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند. با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچه‌ها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچه‌ها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم. بچه‌ها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچه‌ها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبه‌خود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچه‌هایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقب‌نشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آن‌ها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.» اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچه‌ها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.» در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.