شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔
هوای بیتو پریدن نداشتم، آری!
بهانه بود همیشه شکستهبالیِ من (:
محمدعلیبهمنی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت نوزدهم
{ آخرین دیدار }
همسر شهید:
آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت.
چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود.
به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟
شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم .
گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی.
وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟
گفتم: نه اتفاقی نمی افتد.
گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم.
دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
مصطفی به مقرشان رفت من دوباره رفتم حرم و بعد هم در بازار مقداری خرید کردم. همان جا صدای مصطفی را شنیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد . برگشتم و او را دیدم و خوش حال شدم . گفت: ماموریت عقب افتاده و من امدم تا شما را به فرودگاه برسانم.
ما را تا اخرین جایی که می شد رساند و ما راهی ایران شدیم . فردا که بیدار شدم، متوجه تماس ها و پیام های مصطفی شدم. به او زنگ زدم. گفت : دیروز که شما اینجا بودید من متوجه نشدم که شما کنار من هستید. شما که رفتید و شب بیکار شدم فکر کردم دیشب کنار هم بودیم و من قدر ندانستم و حالا فهمیدم که در کنار شما بودن چه صفایی داشت. اواخر تاکید داشت تا نرم افزار گفتگوی تصویری نصب کنم. دوست داشت تصویری صحبت کند. اخرین بار چند روز قبل از شهادت با او تصویری صحبت کردم. در مورد اهمیت عملیات اخر گفت و ادامه داد که : این عملیات برای ازادی دو شهر شیعه نشین (فوعه) و (کفریا) است ک باید ازاد شوند. گفتم: ماموریت شصت روزه ات تمام شده برگرد. گفت: این آزادسازی انجام شود می آیم. دو روز قبل از شهادتش برای اخرین بار تلفنی صحبت کردیم و گفت : که یکی از بچه ها حضرت زهرا را خواب دیده که خانم فرموده اند: شما مرحله اول را پشت سر بگذارید. از مرحله بعد فرماندهی این عملیات با خودم. مصطفی با خوش حالی از این خواب می گفت: پرسیدم: حالا مرحله اول گذشت؟ جواب داد : بله دیشب تمام شد. الان فرمانده خود حضرت است.
شب تاسوعا زنگ زدم. داشت با بی سیم حرف میزد. منتظر شدم که مکالمه اش تمام شود که شارژ باتری تمام شد و گوشی ام خاموش شد.
برای اینکه از بلایا در امان باشد هر روز دعایی به نام حصار را برایش می خواندم که شامل ایه الکرسی و چند سوره از قران بود. از شب تاسوعا استرس داشتم و هر چه تلاش می کردم نمی توانستم ایه الکرسی را تمام کنم . روز تاسوعا استرسم به اوج رسیده بود. دلم خوش بود که هنوز راضی به شهادتش نشده ام. به مسجد رفتم. در مسجد ترجمه فارسی دعای علقمه را می خواندند. وقتی ترجمه دعای علقمه را شنیدم به خودم نهیب زدم که حالا در مقابل امام حسین خجالت نمی کشی که برای زنده برگشتن مصطفی دائم دعا می کنی؟
همان جا بود که گفتم: خدایا راضیم به رضای تو و هر انچه خودت صلاح می دانی همان شود. چند دقیقه گذشت و دوباره از حرفم پشیمان شدم و گفتم : نه! مصطفی زنده و سالم برگردد. تا بعد از ظهر خبری از او نداشتم. به یکی از مسئولینش پیام دادم. او هم جواب نداد. دیگر مطمئن شدم برای مصطفی اتفاقی افتاده است.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#ارسالی
حرم بابامون ((((:💔
چه قدر خوبه ما رفقای با معرفتی مثل شما داریم که جاهای خوب به یادمونن 💔
حرم امیرالمومنین امام علی علیه السلام (((((:
19.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مصطفای_قلب_ها 📽
شب تاسوعا (:💔
وصیتای داداش ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده 💔
#شهید_مرتضی_عطایی 💚
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 🌼🌿
ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم
تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین مارا :)
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
🍃 @ShahidMostafaSadrzadeh