سفر پرماجرا_53.mp3
8.54M
#سفر_پرماجرا ۵۳
💢اگه با خودت آشتی کنی، دیگه تمومه
با خدا هم آشتی میشی!
✴️اونوقته که؛
دیگه ضعف وجودتُ میشناسی،
و خودتُ، در آغوش عظیم خدا، رها میکنی.
و چقدر مرگ، برات شیرین میشه👆👆
🎤🎤 #استاد_شجاعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تقوای_شهید ♥️ همچون شهید ابراهیم هادی که #خالصانه برای خدا کار کرد و همواره و همه جا تلاش کرد و #ت
درشهرِ کوچکِ خود
#گمنـــام بود🌷
حالا دنیـ🌏ـا
او را میشناسد😍
آری شهـ🕊ـادت
با آدمی چنین میکند
↵هرچـه #گمنامتر
↵ #مشهورتر❤️
#اینجا_جای_سرداران_بیپلاکمونه😌☝️
#شهید_ابراهیم_هادی🌸
#گمنامی_بجوییم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #ببینید لحظه ی وداع مادر #شهید_مهدی_صابری با فرزند شهیدش🌷
💢درود بر #مادرانی که پاره های تن خود را تقدیم ارباب بی کفن حسین (ع) و خواهر بزرگوارش بی بی #زینب_کبری کردند😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#راوی مادر شهید آسمیه🕊 عباس در #اربعین روانه ڪربلا شد وقتی از او پرسیدم: #اولین آرزوی ڪه در #ڪربلا
🔸چند روز مونده بود که #عباس بره اومد خونمون🏡 از دوره اومده بود اون شب #سرد بود اومد نشست با هم صحبت کردیم
🔹بعد عباس گفت اگه آدم برای #شهادت بره سوریه هیچ وقت شهید نمی شه❌ آدم بایدهمیشه برای #جهاد برای حفاظت از ناموس بره👌
🔸هنوز که هنوزه این جملش تو ذهنمه💬 همش حرف های #آسمونی می زد انگار جاش اینجا نبود😔
راوی:همکار شهید
#شهید_عباس_آسمیه🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣
💯از امشب با رمان شهدایی #در_حوالی_عطر_یاس در خدمتتون هستیم ان شاءالله. که بهتره مقدمه اش رو از زبان شخصیت اصلی داستان بخونید 👇👇
#مقدمه:
تمام ذهنم مشغول نگاهایی است که هیچ وقت با نگاههای من به تلاقی نرسید ..
من از تو هیچ نمیدانم ..
حتی نمیدانم چشمانت به چه رنگ است ..
نمیدانم نگاهت کجا را می کاود ..
نمیدانم لبخند بر لبانت چگونه است ..
نمیدانم صدای خنده هایت چگونه است ..
نمیدانم ..
نمیدانم در ذهن و قلبت چه میگذرد ..
نمیدانم ..
هیچ نمیدانم ..
تنها دانسته ی من از تو آن عطر است ..
عطری که در حوالیِ توست ..
🌸عطرِ یاس ..🌸
من می خواهم در همین حوالی باشم ..
در حوالیِ عطرِ یاسِ تو ..
#ادامہ_دارد....
📝نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
1⃣ #قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد....
واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود،سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم،
آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!😕
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!😄
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت:
_نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد😐
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...😅
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده🙁
بلند شدیم راه افتادیم ..
هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: _نظرم عوض شد😆
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:
_راجبه چی؟😟
-پسر خاله ی نردبونم!😜
زدم زیر خنده که گفت:
_در مورد کادو برای بابام دیگه😃
در حالی که میخندیدم گفتم:
_خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت:
_اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ😇
سری تکون دادمو گفتم:
_والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم:
_امان از دست تو دختر!😊
#ادامہ_دارد....
📝نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
2⃣ #قسمت_دوم
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه....
خونه ی سمیرا سر کوچه بود،
بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون،
یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت،
در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق،
دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح
یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت گلم😊
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄
با اخم ساختگی گفتم:
انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم:
_خریدیش؟؟😍
سرشو تکون داد و گفت:
_اره خریدمش بالاخره😇
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم😥
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت:
_آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋
لبخندی زدم و گفتم:
_آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊
مامان فقط سرشو تکون داد..
نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
#ادامہ_دارد....
📝نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_17216997.mp3
4.07M
🎤 #سیدرضا_نریمانی
♦️صفحه های دفترم📖
♦️دونه دونه خط می زنمـ🖊
👈 تقدیم به #مدافعان_حرم
🎧 #شور #احساسی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh