eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌شهیدانتخآب‌ڪنید، بریددنبآلش؛ بشنآسیدش‌ باهاش‌ارتبآط‌برقرارڪنید شبیه اش‌بشید حآجت‌بگیرید، شهیدمیشید. 🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷فراز؎ از وصیت‌نامه ✍[خداوندا] ما سربازان ولایت، افتخار مشترڪمان حضور در دانشگاه امام حسین‌(ع) است کہ سربازان عاشورایی خمینی ڪبیر در آن پا؎ نهاده بودند و ما در آن جهاد و شهادت را از بزرگان مڪتب ایثار و شهامت آموختیم. ▫️اکنون کہ توفیق درڪ سرباز؎ نائب (عج) را یافته‌ام و در اردوگاه منتظران ظهورش حضور دارم در ردا؎ سبز سربازان با تو عهد و پیمان می‌بندم، عهد؎ عاشقانہ و میثاقی حسینی، عاشورایی باشیم و حسینی بمانیم و خود و فرزندانمان را در میدان حسینی گر؎ پرورش دهیم. «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌ شهدا تفحصمان کنید گم شده ایم در دنیا ! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_50482512.mp3
3.47M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۲ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت اول 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📖نگاه متفاوت شهید سلیمانی به قرآن 🌷ایشان رابطه ویژه و خاصی با قرآن داشت، بارها می‌دیدم با ماژیک‌های فسفری روی عباراتی از قرآن خط می‌کشد، معلوم بود با آن بخش‌هایی که علامت‌گذاری می‌کند کار دارد. خدا رحمت کند آقای شهید حاج حسین پورجعفری را که واقعاً یار بی‌بدیل و بی‌نظیری برای او بود و همه زندگی‌اش را وقف او کرده بود. معمولاً حاجی در فاصله دو جلسه‌ قرآن می‌خواند یا وقتی سوار هواپیما می‌شد تا مثلا به سوریه برود. 🌷حسین که می‌دانست الان حاجی باید قرآن بخواند، سریع قرآن و ماژیک‌های فسفری قرمز و سبز را به او می‌داد. اوایل برایم سؤال پیش می‌آمد چرا حاجی قرآن را علامت‌گذاری می‌کند، بعد متوجه شدم نگاه او به قرآن غیر از نگاه ماست! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*هرزگی "مد" است!* *بی‌آبـرویی "ڪلآس" است!* *مستی‌و‌دود‌ "تفـریـح" است!* *رابطه بانامحرم‌ "روشـن‌فڪری" است!* *گـرگ‌ بـودن "رمزموفقیـت" است!* *بی‌فـرهنگی "فـرهنگ" است!* *پشت‌ کردن به ارزش‌ها و اعتقادات* *"رشـدونبـوغ" است!* 😶👌🏼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۳) وارد مطب دکتر شدیم خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟ دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟ بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ... من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰 نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن.... اما دختر شما دو قلو باردارن اینم صدای ضربان قلبشون ❤️❤️❤️❤️ وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍 از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ... احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊 با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم 😔😔😔😔 دکتر با تعجب نگاهمون میکرد چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟ فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه... مدافع حرم بودن😔😔 کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم . از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ... به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟ شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ... معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!‌؟ ۶ماه دیگه؟؟ اخه چرا انقدر دیر؟؟ ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊 زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟ مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️ معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین... زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟ فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب بیا خودت ببین زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ... عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!! مامان فرزانه دوقلو بارداره معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟ جدی میگی !!!؟؟ فرزانه زینب چی میگه؟؟ اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊 وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭 زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا.... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۴) مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم نه حاج خانم مزاحم نمیشیم عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید... احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ... بمونین توروخدا ماهم تنهاییم فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟ امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄 ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم . روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد... خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم . زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد شدیدی منو گرفت دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ... زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟ خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه... مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند چی شده دخترم ؟؟ چرا زمین نشستی؟!! منم از درد نمیتونستم جواب بدم زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت فرزانه مامان جان کجات درد میکنه به زور گفتم مامان کمرو شکمم مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده... پاشید باید بریم ... زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ... منم فرزانه رو اماده میکنم .. چشم خااله... زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ... زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ، چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در.. وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سالروز عملیات و پرکشیدن دست‌بسته‌ی 175 که زنده به گور شدند... عملیات کربلای ۴ با رمز «محمد رسول‌الله»  در محور ابوالخصیب در تاریخ ۳ دی ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه به منظور آماده‌سازی مقدمات فتح بصره توسط نیروهای ایرانی انجام شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ هر لذتی که ... لذت دیدار تـ❤️ـو ؛ نمی شود سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ... اجر کسانی است که در زندگی خود مدام در حال درگیری با و زمانی ڪه نفس سرڪش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد_اڪبر، را روزی آنان خواهد کرد امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیم‌هادی سلام بر پهلوان بی مزار❤️ به شما 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سیره شهدا 💠شهید علی حیدری؛ 🔸شهید علی حیدری اهل مراقبت و محاسبه نفس بود،او هیچ زمانی را مانند شرایطی که با خدا خلوت می کرد دوست نداشت در این شرایط از خودش بی‌خود می شد و متوجه اطرافش نبود، او فقط و فقط در محضر دوست بود . 🔸همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود برای اقامه نمازشب.می‌گفت؛ وقتی توی جمع هستی خدا می‌گوید این سرش شلوغ است ولی وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت. [نماز شب در تاریکی و خلوت قرار داده شده است تا جذب رحمت الهی و همنشینی با خدا مشهود باشد]. هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نماز_شب #نمازشب در سیره شهدا 💠شهید علی حیدری؛ 🔸شهید علی حیدری اهل مراقبت و محاسبه نفس بود،او
🌹بخشی از وصیت نامه شهید علی حیدری «همیشه با وضو باشید ، قرآن بخوانید . حجاب ها را از قلب خود بردارید تا با عالم غیب ارتباط داشته باشید و اسرار غیبی را بدانید و ببینید ، نگاه های خود را کنترل کنید تا بتوانید حسین و ائمه شهداء را ببینید و زیارت کنید . بینی خود را از بوهای حرام نگه دارید تا بوی حسین ( ع ) و عشق را بشنوید و با زبان خود غیبت نکنید و تهمت نزنید تا بتوانید با مولایتان صحبت کنید» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_50482575.mp3
3.06M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۳ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت دوم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ *شهید غواصی که بیماری را شفا داد*🍃 *شهید حسینعلی بالویی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۹ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: بهشهر،مازندران محل شهادت: ام‌الرصاص *🌹پدرش← روزی بر سر مزار فرزندم رفته بودم🍂دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند🥀رفتم نزدیک و علت را جویا شدم. گفتم که پسر من مفقود الجسد است🥀خانمی که گریه می‌کرد گفت: فرزند مریضی دارم🥀که از ناحیه دو پا فلج بود🥀دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد🥀و از سلامتی‌اش ناامید شدیم🥀اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده🍃و به او می‌گوید که از جایش بلند شود🍃پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم🥀جوان می‌گوید "برخیز تو شفا یافته‌ای💛 من شهید بالویی از مازندران هستم"💛 فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود🍃من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم🌷تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) سنگ قبر را پیدا کردم.»🍁بعد از صحبت ها نشستم و برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است.🌷شهید بالویی شهید غواص🤿 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید🕊️بعد از 30 سال پیکر 175 شهید غواص دست بسته🥀سال 1394 به وطن بازگشت🌷که او یکی از این شهدا بود*🕊️🕋 *شهید حسینعلی بالویی* *شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹: "طور؎تلاش‌ڪنید کہ‌اگرروز؎ . . . (عج)فرمودند یڪ‌سربازمتخصص‌میخواهم بفرمایند،فلانـی‌بیاید . . . سرباز؎کہ‌هیچ‌ڪارایی‌نداشته‌باشہ، بدردآقانمی‌خوره ..!" أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 ... سیره عبادی ما خیلی هنر کنیم، نصف شب دل از رختخواب می کَنیم؛ اگر خسته و کوفته نباشیم؛ اما حاجی مثل ما نبود. روز، درگیر مبارزه با اشرار شرق بود، دل شب هم بلند می‌شد. از آخر شب که وقت استراحت بود تا اذان صبح چند بار بیدار می شد دو رکعت نافله می خواند و می خوابید. دوباره بلند می شد وضو می گرفت دو رکعت نماز می خواند و می خوابید. یازده رکعت را یکجا نمی‌خواند، بخش بخش می‌کرد مثل پیامبر که نیمه های شب چندین بار برای نماز از خواب برمی‌خاست. 🖋راوی حجت‌الاسلام عسگری امام جمعه رفسنجان 📚 کتاب سلیمانی عزیز، نشر حماسه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱 ابراهیم مۍگفت : طورے زندگۍ و رفاقت ڪن کہ احترامت را داشته باشند . بۍدلیل از ڪسێ چیزۍ نخواھ . عزت نفس داشته باش ! . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۵) حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد مامان اینا با عجله رفتن کنارش خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟ پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش... مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ... پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍 تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان همه برای استقبال اومده بودن اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ... احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن.. زینب کنارم نشست هردو به بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس برای من هستن اره درسته فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟ اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس .. که یادش همیشه برامون زنده بمونه اسم دخترمم میزارم فاطمه تا تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه... راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!! نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ... یه خرده ناراحت شدم فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده ان شاالله😔😔😔 فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم جانم بگوو؟؟ تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟. ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹