eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 17
《با وجـــــود این دنیای بی ارزش نشستن در گوشه‌ای و در فکـــــر خود بودن گناهـــــی بزرگ است! 🌹 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هجده❤ . از چلو کبابی که بیرون آمدیم گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت. گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم + اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: + زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ . ❤️قسمت نوزده❤️ . آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم. او هم ما و آقاجون را می شناخت. همان جا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: + مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیستم❤️ . دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم. مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان + شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد. با قهر کردنش . ❤️قسمت بیست و یک❤️ . مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم نخوریم. ☺ . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیست و دو❤️ . سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی. 😕 #چادر بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ . ما‌منتظر‌لحظہ‌‌دیدار‌ بھاریم!💕🌱 آرام‌کنید‌این‌دلِ‌ طوفانے‌مارا...😭 عمریست‌همہ‌‌ در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌ پریشانے‌مارا..😔💔 حُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ✋🏻 🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازش پرسیدند:روز تولدت کی هست؟ جوابشان داد: روز شهادت! تاریخ تولد:29/9/1997 تاريخ شهادت:29/9/2017 💔 🇱🇧 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh