🌷شهید نظرزاده 🌷
این شعر درستش اینه 😍
نرو اِی گدای مِسکین تو در سرای #مُولا
که #علی همیشه میزد درِ خانهیِ گدا را
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#وصیت_نامه
خدایا!
اگر میدانستم با مرگ من یک #دختر
در دامان حجاب🌸 میرود
حاضـــــر بودم
ھــــــــــزار بار #بمیرم
تا ھــــــــــزار دختر
در دامان حجاب بروند💔
#شھید_عبدالحسین_برونسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹در مکتب شهیدان:
🔰خواهران گرامی! از شما میخواهم با حفظ حجاب🌸 و رعایت عفاف در پشت جبههها، #جهاد_اکبر کنید و با توطئههای شوم کافران ملحد بجنگید.
🔰این خواهران مبارز هستند که با حفظ #حجاب دین اسلام را زنده و پا بر جا نگه داشتهاند و این راه را میتوانند مانند حضرت زینب (س) با صلابت ادامه دهند.
🌷فرازی از وصیتنامه
#شهید_علیرضا_حسینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠حاج حسین یکتا
🍃🌸 ما رسیدیم به نقطهای که عقبگرد نداریم و در این نقطه باید کارهایی از جنس شهدا انجام بدهیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #کلام_شهید | #نیت
🔻شهید ابراهیم هادی: از خدا خواستهام همیشه جیبم پُر پول باشدتا گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم.
🌱هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت میكند و از جايى كه گمان نمیبَرَد به او روزى میدهد.- كنزالعمال
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🕊🌹🕊🌹
شما پیروزید!
🌷برای اینکه شهادت را در آغوش می گیرید و آنهایی که از شهادت و از مردن می ترسند ، آنها شکست خورده اند ...
"امام خمینی (ره)"
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهشتم 📖
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ونهم
📖صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم😢 و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان #تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه، زنگ زدم☎️ داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمدحسن و هدی را سپردم به #رضا، میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او ارام تر است.
📖سوار ماشین🚙 اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند، عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی📱 که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین #ده_صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
📖کم کم سر وصدای ماشین خوابید. #محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی🐎 را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید، روی اسب #ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد؛ مظلوم و خسته😢
📖-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این #بچه پیاده است؟ بلند شو
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی. زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا‼️"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. #زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید. خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد😭
📖هر طرف ماشین را نگاه میکردم #چشمهای خسته ی ایوب را میدیدم. حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم، تک و تنها👤 و بی کس با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند. قطره های اب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: شهلا خوبی⁉️ تو را بخدا ارام باش.
📖اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_ایوب رفت، من میدانم😭 #ایوب تمام شد
برگه امبولانس🚑 توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود #اعلام_مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣6⃣ #قسمت_شصت
📖توی #بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم🛋
_ارام باشید خانم، حال ایشان ....
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم
+به من #دروغ نگو، هجده سال است دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود. هر روز درد میکشد💔 میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که #ایوب_رفته است.
📖گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم: رفته؟🙁 دکتر سرش را پایین انداخت و #سردخانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"
📖امکان نداشت ایوب برای #عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم😭 که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب💕 مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم #نبودنش هم برایم ساده است؟
📖چی فکر میکرد که ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت: حواست باشد بلند بلند گریه نکنی✘ سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت #حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم. کسی صدای انها را نشنود🔇 مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید.
📖زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد #محمدحسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین امد جلو صورت خیس من و زهرا را که دید.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛
• بند نعلین علی در و گوهر •
#حاج_محمود_کریمی
#استوری | #امام_علی
#شبتون_علوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا
نشان ازآرامــش دل دارد
وقتےدلت با"خـــدا"باشد
لبانت همیشه مےخنـــدد
اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است
#یاد_شهدا
#با_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
می شود در انتهای یک کانال
تنها برای خدا جان داد
و نامت در امتداد تاریخ
بر جان ها نقش بندد
گمنامی بجویید ...💔
#علمدار_ڪمیل
💐سلام بر ابراهیم💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊
یکی از خصلتهای دوست داشتنی
مصطفی این بود که حتی در
سختترین شرایط که برای کسی
فکر درست و حسابی نمیموند
همون نماز همیشگی رو با
حضور قلب و اشک ریزان به جا میآورد..!
#شهید_مصطفیردانیپور
#شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
°•✨🌹🕊✨•°
دقیقا روز قبل شهادتش
برایم نوشت مصطفےجان،
دعاکن بـےبـے «س» اینبار بهم نگاه ڪند
وگفت مےروم تا انتقام
سیلے رقیہخاتون «س» را بگیرم.
#شہید_حسین_هریری ♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💔
حاجقاسمسلیمانی:
▪️«هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند....»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💔 حاجقاسمسلیمانی: ▪️«هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نما
خیلی حرف ها توش خوابیده این خاطره