قسم به عشق که نامش همیشه پابرجاست
نرفته قاسم ما، او هنوز هم اینجاست...
سردار دل ها حاج #قاسم_سلیمانی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوخی شهید خرازی با معاونش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - روز واقعه - نریمانی.mp3
4.38M
🍃اسمتو من اول از بابام شنوفتم
🍃اومدم فقط به پای تو بیفتم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
السلام علیک یا اباعبدالله✋🍃
السلام علیک و رحمه الله و برکاته✋🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨نماز والدین در شب جمعه
👈 نمازی جهت رفع افسردگی بسیار شدید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت یازدهم رمان ناحله
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ڪ داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ے چیزے میگشت
تو این فاصله بوے عطر خنکش باعث شد ے نفس عمیق بکشم
از موهاے لخت خیلے خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بے هوا ے لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتے با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتے میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفے چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقے ڪ تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدے نبود ولے من دلم نمیخواست وقتے از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودے و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم 15 دیقه اے مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا 3 دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد براے خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتے در اورد و گذاشتش رو صندلیاے عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ڪ نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ڪ از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلے کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کے گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتے خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسے میگیرن ڪ
+اولا اینکه مردم مرجع رفتاراے ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچے میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلے خوب میدونم خوشے هایے که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفے که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجورے حمله کردم بهش ...
دیگه چیزے نگفتیم 10 دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارڪ کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفے کردم و
_توعم میاے مگه؟
+نه ولے میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایے کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدے گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها برے
چپکے نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتے که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفے به من نزدیڪ تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظے کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سرے پسرا تو خیابون رو به روے در ورودے هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هے سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایے نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتے داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امرے داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونے که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییے این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ے اونایے که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چے میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت دوازده هم رمان ناحله
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبرے از لحن شیطونش نبود و خیلے جدے گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظورے نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و براے دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چے دارین بگین
محسن با نگرانے ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفساے عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازے کنین .
هرچے میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییے ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کارے کردیم یا چیزے گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظورے نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ڪ صداے مصطفے و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردے کارے کردے ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتے سر یه خانوم هوار میکشے ؟
برگشتم عقب ڪ با چهره ے جدے و اخماے گره خورده مصطفے رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزے نشده بریم ...
مصطفے طورے که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابے نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطے کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ڪ جوش اورده بود ب مصطفے نزدیڪ شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایے که ب زور سعے داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولے قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفے با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفے ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفے دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطے کردین؟؟؟
دختر تڪ و تنها گیر میارے نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفے حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفے وگفت
+هوے ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیرے و ازین جا میرین تا اون روے سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدماے بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صداے نفساش خیلے بلند بود.
رفتم سمت مصطفے کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیڪ نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطورے شدے داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتے نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیڪ تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بے اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردے چرا حرص میخورے روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ے ماشین شدن
محسن پالتوے محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزے یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لاے پالتوے محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه اے که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبرے از مصطفے هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 61 - از ویژگیهای زنان
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ حُلْوَةُ اَللَّسْبَةِ
و درود خدا بر او، فرمود: نيش زن شيرين است
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به یاد سردار بینشانِ عملیات خیبر
فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا لشکر۲۷
#شهید_سردار_حسن_زمانی
حاج همت گفت :
حسنجان از رده های بالا دارند به ما فشار میآورند و میگویند هرطور شده باید این خط شکسته شود. گفتند اگر نمیتوانید بروید به خدا بگویید....!!
حسن زمانی در شامگاه عاشورایی دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۶۲ در حرکتی شهادت طلبانه، با یاران خود رفت تا به خدا بگوید که خط طلسم شده طلائیه، شکستنی نیست..!
پس چون به خاک افتاد، تقدیر چنان بود که تا امروز هنوز هیچ نشانهای از او به دست نیاید...
#سالروز_شهادت
#روحش_شاد_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهید قیصری: رای شما دفاع از اسلام و قران است
🇮🇷 شهید محمد علی قیصری: درانتخـابات شرکت کنید کـه تکلیف الهی است.
◇ رأی شما دفاع از اسلام و قرآن است و مواظـب باشید به کسانی که بـرای شهرت و قدرت خود را مطـرح ساختهاند رأی ندهید.
#شهید_محمد_علی_قیصری
#ایران_قوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷عباس همیشه میگفت:
دوست دارم محرم شهید بشم و عاشورا دفنم کنند و شبیه حضرت عباس (ع) باشم، هفتم محرم سال ۱۳۷۵عباس صابری با دستان قلم شده، شهید و روز عاشورا تشییع شد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دقایقی قبل؛ لحظه ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی برای حضور در انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان رهبری
🔹️ حضرت آیتالله خامنهای صبح امروز جمعه یازدهم اسفندماه ۱۴۰۲ در اولین دقایق آغاز رأیگیری دوازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری با حضور در حسینیه امام خمینی(ره)، آراء خود را به صندوق انداختند.
🔹️ این مراسم که با حضور بیش از یک صدتن از خبرنگاران رسانههای داخلی و بینالمللی برگزار میشود، از رسانه KHAMENEI.IR، صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و دیگر رسانههای خارجی بهصورت زنده در حال پخش است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با صدای اذان از سر سفره بلند شد.
گفتیم: غذات سرد میشه.
گفت: نه! میرم نماز، وگرنه غذای روحم سرد میشه
#شهید_محمود_شهبازی
#یادشهداصلوات ☘☘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حدیث
امامحسین (ع) :
✓هرکس لباسی بپوشد که اورا انگشت نما کند ، خداوند در روز قیامت لباسی از آتش را بر او می پوشاند .
-
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
-
- اگر تمام عالم هم بگن نیا پای صندوق رأی ..
من برای لبخند تو ،
برای زمین نموندن حرفت ،
جونمم میدم ..
رأی دادن که چیزی نیست : )'
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری ✨
#انتخاب_مردم 🪴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh