سلام وعرض وادب،خدمت خواهران وبرادرعزیزومومن روزه دار،ایام ماه مبارک راخدمتتون تبریک عرض میکنم،انشاالله خداتوفیق بندگی خالصانه دراین ماه به ماعطاکندانشاالله،مطلبی میخواستم خدمتتون عرض کنم،آیاازمطالب کانال رضایت دارین،اگرنظرویاانتقادوپیشنهادی دارید،لطفاباماخادمین درمیون بگذارید،باتشکرازهمه عزیزان،التماس دعای فرج🌺🌺🌺🌺🌺🌺
لطفابه آیدی زیرپیام بدین
@Golmohamadi5656
@ya_roghayeh_salamollah
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شهید ۱۵ سالهای که میخواست به وقت شهادتش خوشبو و معطر به محضر سیدالشهدا برسد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرماندهای که یقین داشت به مرگ طبیعی نمیمیرد!
شهید#عبدالحسین_برونسی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم؛ با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم؛ محو عالم بی نهایت شوم؛ از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
#شهید_مصطفی_چمران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴 به یاد آمران به معروف و ناهیان از مُنکر حقیقی
چند سال جنگ
چند ماه فرماندهی
چند دقیقه زندگی
فشار دشمن برای پس گرفتن خطی که بچههای لشکر ۲۷ حضرت رسول تصرف کرده بودند اوج گرفته بود. ستون تانکها به سمت خط میآمد و هر تانکی که با زحمت منهدم میشد، بلافاصله تانکی دیگر جایگزین میشد. در شرایطی که تعداد قابل توجهی شهید و مجروح شده بودند، یک آن، فرمانده، دید نیروها عقب کشیدند. عباس کریمی، زیر آن آتش سنگین که کسی جرات نمیکرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینهکش خاکریز با سری افراشته ایستاد و شروع کرد بر سر نیروهایی که در حال عقب نشینی بودند، فریاد زدن که: برگردید، خطی که با خون گرفتیم را تحویل دشمن ندهید، برگردید... ایستادن عباس روی خاکریز شاید دو یا سه دقیقه طول کشید، اما آدمها گاهی یک عمر زندگی میکنند برای چند دقیقه، برای چند لحظه.
«من سالهای سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو میتوانی یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_نماهنگ_قرار_حدادیان.mp3
2.68M
🍃توی تقویمای دنیا ببینیم یه روز انشاءالله
🍃زیر یک جمعه نوشته ظهور بقیة الله
🎙 #محمدحسین_حدادیان
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ #امام_زمان(عج)
🍃یه سال دیگه بی شما گذشت
🍃یه سال دیگه دعا اثر نکرد
💔 #غروب_جمعه
🌙 #ماه_رمضان
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگه گوش کنید حیفم اومد براتون نفرستم
التماس دعا
یا مهدی عجل علی ظهورک 🌷🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ماه رمضان در جبهه
🔻فرقی نمیکند سرباز باشد یا فرمانده!!
فرقی نمیکنددرجنگ زیر توپ و خمپاره باشد یا در خانه های لوکس!
فرق نمیکند سر سفره فقط نان خالی باشد یا ده نوع غذا رنگی!!
سربازان راه حق فقط میدانند
که برای با خدا بودن
باید خاکی تر از هر خاکی باشی
و بدور از هرچه غیر خدای است.
لحظات پرفیض افطار 🤲📿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷او بسیار محجوب و محجبه بود
همیشه نمازهایش را در اول وقت و در مسجد به جماعت ادا می کرد.
در جارو کردن و شستن و تمیز کردن مساجد شهر شرکت می کرد. خصوصاً در ماه مبارک رمضان و محرم در رسیدگی به اوضاع مساجد نقش بسزایی داشت
او همیشه پیش مادر بزرگش می رفت و در کارهای مسجد به او کمک می کرد .
بسیار معنوی و نورانی بود.
در شب قبل از شهادت حالش خیلی منقلب بود و نماز و دعا می خواند و به درگاه خداوند بسیار ناله و گریه می کرد
شهادت:۱۳۶۵/۱۱/۱۲ مدرسه دبیرستان زینبیه
(بمباران هوایی رژیم بعث عراق)
شهیده#افسانه_ذوالقدری🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتورے
-امام زمانتون رو صدا کنید📿
شهید محمدرضا تورجی زاده🌱
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هم دانشگاه می رفت هم کار میکرد توی يک شرکت تأسيساتی،اوايل کارش بود که گفت برای مأموريت بايد برم خرم آباد...خبر آوردند دست گير شده،با دو نفر ديگر اعلاميه پخش ميکردند.
آن دوتا زن و بچه داشتند.
احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی؛ بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
#شهید_نوید_صفری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۳۷.mp3
10.77M
مجموعه #یاد_خدا ۳۷
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
√ مکانسیم درمان افسردگی و دلمردگی
از نگاهِ روانشناسیِ اسلامی
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojae | montazer.ir
یاد خدا ۳۸.mp3
12.71M
مجموعه #یاد_خدا ۳۸
#استاد_شجاعی | #استاد_حیدری_کاشانی
√ چرا فعالیتهای جهادی من، اونطور که باید رشد نمیکنند؟
چرا من با اینهمه سابقهی کار هیئتی و جهادی و فرهنگی، اصلاً با خدا احساس صمیمیت نمیکنم؟
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojae | montazer.ir
3آخرین جمعه سال است کجایی آقا؟
آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟
یک نفس عاشق اگر بود زمین میفهمید
عاشقی بی تو محال است کجایی آقا؟
💔 #غروب_جمعه
🌙 #ماه_رمضان
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سلام وعرض وادب،خدمت خواهران وبرادرعزیزومومن روزه دار،ایام ماه مبارک راخدمتتون تبریک عرض میکنم،انشاال
سلام علیکم مومنین خوب خدا✋🌸
طاعات و عبادات و بندگیهاتون مقبول درگاه احدیّت ان شاءالله🤲📿
از لطف و نظرات ارزشمند شما صمیمانه کمال تشکر و سپاسگزاری را داریم... ما فقط خادم شما و شهدای عزیز هستیم
این نظرلطف شمارا میرسونه
ان شاءالله که بتونیم درکنار شما مومنین ،خدمتی که در شان ومنزلت شهدای والامقام هست انجام بدیم و گوشهای از خدمتی که شهدای عزیز به کشور و مردم کردند را جبران کنیم ان شاءالله
ما هم همراه با شما نظرات بسیار قشنگ اعضامحترم رو میخونیم ...👇👇👇
💌سلام و عرض ادب خدمت شما خادم الشهدا مطالب کانال خیلی جالب و جذاب هست
رمانی که گذاشتید خیلی عالیه دست شما درد نکنه الهی عاقبت به خیر باشید به دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🤲
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💌
💌سلام علیکم
از انتشار مطالب مفید و ارزشمند شما کمال تشکر را دارم.
💌سلام واقعا عالیه
به جهت زحمات ممنونم
التماس دعا
💌این بهترین کانال شهدایی است که من تا به حال داشتم
ان شاءالله قدمهاتون موثر در امر ظهور آقا امام زمان (عج) باشه و از سربازان حقیقی در راه ایشان و راه رهبری و ولایت باشید
الهی آمین🤲🌹
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت سے و هشتم رمان ناحله
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسے بهم میگفت نمیرسم ولے به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسے باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکے از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصے شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونے که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولے مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جاے خیلے بزرگ بود .
انتهاش یه سرے آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صداے آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلے گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بے اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقے مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشڪ نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صداے ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدے ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگے فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسرے که لباس چریکے بسیجے تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایے هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونے که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایے که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(18 ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شورے اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعے کردم اشکامو پنهون کنم که کسے متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونے که دستمو گرفتی؟
کمڪ کردے اره؟؟
تویے پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستاے این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چے بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردے مراسمت!!؟
منِ بے سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتے دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ے هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاڪ کردم. سرمو برگردوندم گوشه ے دیگه ے هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتے دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتے نمیاے ....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت سے و نهم رمان ناحله
حرفشو قطع کردمو
_خیلے سخت اومدم ریحانه...
خیلییی!!!
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدے تو دختر .بهت حسودیمشد .
تڪ و تنها ...
آرزوم بود اینجوری...
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلے زیاد بودن.
مراسم تموم شده الان!!!
_اره میدونم
+نبودے کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن.
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن .
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتے تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستے بیای!!
_خب بابام......
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه اے در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگارے نگه دارم. ولے مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صداے بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدے شهید ببینے یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظے کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلے کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت دارے خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکے شه!!!تو زمینه ے حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!"
آخے چه متن قشنگی!!
ولے !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلے کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم.
نوشته بود
"به نیت شهید 100 صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
____
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلے گفتنو پاشدن
که یه صداے دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چے اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیڪ صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیڪ شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگے فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنے اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ے انتهایے هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشے نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلے شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلے خسته بودم حتے نمیتونستم از جام پاشم.
ولے به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکے اومد .
یه بارکے با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدے پیش من؟
چرا نگفتے به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادے بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنے اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسے که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایے حاجے بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزے نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تڪ تڪ همشونو به گرمے بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ے جیپ هم دست دادم و سلام علیڪ کردیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh