eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
7هزار ویدیو
209 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر مستمندی را میدید؛ هرچه داشت می بخشید فکر نمی کرد شاید یک ساعت بعد خودش به آن نیاز داشته باشد. گاهی یک روز کلی با نیسانش کار می کرد اما روز بعد پول بنزینش را از من می گرفت! ته و توی کارش را که در می آوردی می فهمیدی کل پولش را بخشیده است... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
امام‌خامنه‌ای: شخصیتِ « شهید هادی » به قدری جاذبه دارد که آدم را مثلِ مغناطیس به خودش جذب می‌کند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - نماهنگ پریشونم - حسین ستوده.mp3
4.46M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃پریشونم .... 🍃یه جوری‌هایی من شبیه مجنونم 🎙 🌷 🌙 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید مهدی زین الدین: هرگاه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀 یادکنیم شهدا را با ذکر‌ صلوات و فاتحه ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱✨ قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم. در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو. رو تختش دراز کشیده بود. کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و +چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودم و کنترل کنم _بابا جان! +بله؟ _چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ +گفتم‌که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه. این دفعه باید حرف های منو میشنید _خب؟ +خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. _بابا! +باز چیه؟ _واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟ +فکر نکردم مطمئن بودم _بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟ +آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ _ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! +اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ _بابا +بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون. فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم. دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده. به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه! رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه! خدایا همه چیز و به خودت میسپرم‌. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد. گوشی و برداشتم ریحانه بود _الو سلام! +به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد. یعنی میشه..! _چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ +هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون _بیرون؟کجا؟ +چه میدونم بریم دریا؟ _تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه +کجا مثلا؟ _کافه ای پارکی جایی +خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ _اره بریم +تو با کی میای؟ _تنها میام +اها باشه پس میبینمت عزیزم _اوهوم حتما. +فعلا _خداحافظ تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود. رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم. اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم. تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم. یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرم‌کردم. یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید. یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون. ____ زودتر از ریحانه رسیده بودم. روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد. چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش. یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود. میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه. اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش. دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و _چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد _زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت _گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد +مامانم و گم کردم به زور فهمیدم چی گفت. دستش و محکم فشردم و _بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود. از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش. دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. _چند سالته؟ +شیش _اسم قشنگت چیه؟ +مهسا _به به.اسم منم فاطمه اس +خاله!! اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم _به من گفتی خاله؟ +اره خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. _جانم؟ +تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدم +نه! من خودم بچم پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود. گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و _تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد. همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب.
🌱✨ ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش +زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! _ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون. میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم. برگشت سمت بچه +این کیه؟فامیلتونه؟ _نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه. +اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟ _یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی. +اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم. دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت. مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم. مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود. ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد. بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود. بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم. کنار ریحانه رو نیمکت نشست. منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره. وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود. ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید. محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد. +اه حواست کجاست فاطمه _چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد +میگم من میرم یه دوری بزنم _باشه منم میام +بیا،من میگم خل شدی،میگی نه! محمد گفت +اگه امکان داره شما بمونید. خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدو رفت. نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت +خوبید ان شالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم _ممنون. یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن. با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره. +این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست... بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم _ببخشید بفرمایین +قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ... امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم +شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام، اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم. محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم . ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم: چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت : عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم. اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
🌱✨ چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد. بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد. بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد. قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده. با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم. از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد! یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود. همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد. +دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...! شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من. ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین . دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد. رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم. از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم _فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم! حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم . با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟ بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت. به رفتارش دقت کردم. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت. منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت . تشکر کردم و بیرون رفتیم. از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم. ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم. به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم +بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود. سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش. یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون. _خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد _نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدم و بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بود ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده
🌱✨ ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟ با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. ____ مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد خدا 61 (2).mp3
9.78M
مجموعه ۶۱ | نقش «توجه» و «حضور قلب» در انجام عبادات ! ✦ «توجه در عبادت» یعنی چه؟ ✦ چرا ما توان «توجه و حضور قلب» نداریم؟ ✦ برای رسیدن به قدرت «توجه» ابتدایی‌ترین قدم کدام است؟ @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
یاد خدا ۶۲.mp3
10.59M
مجموعه ۶۲ ✦ در هنگام خرید، بازار، مهمانی، عروسی، مسافرت و ... چه اتفاقی در درون انسان رخ می‌دهد که فضای قلب انسان به یکباره از معنویات خالی شده و به سرعت جاذبه‌ها، فقدان‌ها و حسرت‌ها جایگزین آن می‌گردد؟ @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای کاش که خواب وصل تعبیر شود آوازه حُسن تو جهان گیر شود... 🍂بر بام رسیده آفتاب عمرم ترسم به خدا نیائی و دیر شود... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 117 - پرهيز از افراط و تفريط در دوستى با امام عليه السّلام‏ وَ قَالَ عليه‌السلام هَلَكَ فِيَّ رَجُلاَنِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: دو تن به خاطر من به هلاكت رسيدند: دوست افراط‍‌ كننده، و دشمن دشنام دهنده 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات شهید سر قبر شهید تورجی زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست... راوی : همسر شهید پاسدار مدافع حـرم شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱شهید مهدی زین‌الدین: شب آخر که با هم به خط مقدم رفتیم، یکی از رزمندگان، دعای کمیل خواند، و مهدی تا آخر دعا گریه کرد و امام زمان (عج) را صدا زد. نیمه‌های شب، با وجود خستگی فراوان، سر از خواب برداشت و در سجده‌ی خضوع، گریه‌ی خوف سر داد. صبح، با صدای اذانش، رزمندگان را بیدار کرد و به نماز جماعت ایستاد. مهدی زین‌الدین فقط اهل عبادت نبود؛ اهل کار هم بود. او با این‌که فرمانده بود، هیچ ابایی از این نداشت که سنگر را جارو بزند و پتوها را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. 🕊 ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فعال یهودی: 📍صهیونیسم همان گوساله طلایی و بت دروغین قوم موسی است که او را به خشم آورد... @shahidNazarzadeh