🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهدا 🔸مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋
💠 شهادت مزد پرکاری
🌷مثل هرسال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت #شهید_باکری مراسم گرفته بودند. سخنران مراسم حاج #قاسم_سلیمانی بود. با محمودرضا رفتیم و نشستیم طبقه بالا. به زحمت جایی روی لبه يكى از پله ها پیدا کردیم و نشستیم.
🌷با محمودرضا حرف می زدم ولی حاج قاسم که روی سن آمد محمودرضا سكوت كرد و دیگر حرف نمی زد. بعد از برنامه، به محمودرضا گفتم: «کاش می شد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.» گفت: «من خجالت می کشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه می كنم؛ چهره اش خیلی خسته و تكيده است.» محمودرضا خودش هم این مجاهده و پركاری را داشت.
🌷این اواخر يكبار گفت: «من يكبار پیش حاج قاسم برای بچه ها حرف می زدم، گفتم بچه ها من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پركارهستند و شهدای ما غالبا این طور بوده اند.» بعد گفت: «حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همین طوره.»
راوی: برادر شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷ماهی یڪ بار ... بچههای مدرسه جبل عامل رو جمع می ڪرد، می رفتند و #زباله هـای شهر رو جمـع آوری
#سیره_شھید
ســال دوم یک #اسـتاد داشــتیم
گیرداده بود همه باید #کراوات بزنند
سرامتحان،"چـمران" کراوات نزد،
استاد دونـمره ازش کم کرد
شد هــجده #بالاتـرین نمـره...
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم 📖چ
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنجم
📖نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما #پسر داد، اول اسمش را محمد♥️ بگذاریم. گفتم بگذاریم #محمدحسین؛ به خاطر خوابم؛ اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.
📖چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است. مامان و اقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم💔 برای ایوب کم نمیکرد. روزها با گریه مینشستم، شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم📝 ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
📖تلفن میزد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت، "سلام ایوب" ذوق کرد😍 گفت: #صدایت را که میشنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند. زدم زیر گریه "کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟"
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم؛ دقیقا بیست و پنج روز📆
📖حرفی نزدم. صدای گریه ام را میشنید
-شهلا ولی دنیـ🌏ـا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: خب معلومه، تو #انگلستانی، من تهران، خیلی از هم دوریم ایوب.
-نه شهلا، مگر همان ماهی🌝 ک بالای سر تو است بالای سر من نیس؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_وششم
📖نامه اش💌 از انگلیس رسید. "خب #بچه_دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم♥️ شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم.
📖خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد.... بعد از #دو_ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف میکرد.
📖میگفت: عادت کرده ام مثل پروانه🦋 دورم بگردی، همیشه کنارم باشی توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم. با لبخند نگاهش کردم☺️ تکیه داد به پشتی
📖+شهلا؟ این خانم ها #موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست⁉️
چشم هایم را ریز کردم😑
-چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟
+خانم های اینجا و انجا که بودم😁
📖خنده ام گرفت.
-نخیر مال خودشان نیست، #رنگشان میکنند.
+خب، تو چرا نمیکنی؟
-چون خرج داره حاج اقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و #موهایم را رنگ کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
منم-باید-برم-تنظیم-دیجیتال.mp3
2.41M
🎵 #صوت_شهدایی
#وصیت_شهدا📝
❤️خون گلوی من، تو دست تو امانته
❤️برادرم بدون، چه باری روی شونته
🎤 #سیدرضا #نریمانی
🎤 #میلاد #هارونی
خیلی زیباس👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - مراقب کمین ها شیطان باشید - حجت الاسلام عالی.mp3
3.48M
♨️مراقب کمین های شیطان باشید
👌 #سخنرانی شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh