💞معرفی شهید💞
💥اولین روحانی مدافع حرم است که آرزو داشت:
«آنچنان بایدباداعش بجنگیم وبکشیم که اگرخودکشته شدیم، نبایدچیزی ازبدن مابماند تازحمت تشییع مان به دوش دیگران نیفتد».
🌻حجت الاسلام مالامیری مسلط به زبان عربی وانگلیسی بود.سالهای آخربه شهرهای مرزی کشور که داعش نیروجذب میکردمیرفت تاتیردشمنان به سنگ بخورد.حتی به درخواست اهل تسنن که میگفتند جوانان ماراازافکارانحرافی داعش نجات دهیدبه سیستان وبلوچستان،خاش،ایران شهر،کرمانشاه،تالش وآستارامیرفت وآنجابه تبلیغ میپرداخت.
#شهیدمدافعحرمحجتالاسلاممحمدمهدیمالامیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خواهش استاد فاطمینیا از جوانان
🎥 این توصیه مهم استاد سید عبدالله فاطمینیا را به مناسبت درگذشت این خطیب عارف و معلم اخلاق مشاهده می کنید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍حاج قاسم سلیمانی:
امام این جمله را فرمودند: که اگر کسی در مقابل دین ما بایستد ما در مقابل دنیای او خواهیم ایستاد. این دین چیه؟ تعریف این دین از منظر امام چیه؟ من تعریفم از امام در مسئله دین، کسی در مقابل دین ما بایستد، عبارت است از سه کلمه است: مذهب، ملت و کشور.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نگاه کنید!☝️
✅چقدر آرام کنارهم خوابیده اند.
همه آنان روزی مثل یک شیر درکنارهم می جنگیدند
حالا این مائیم ویاد آنان که روشنی بخش مسیرزندگی مان است😔
یادشهداء با ذکر صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
❇️شهید مدافع حرمی که در تابوت خود، سینه زد و اشک ریخت!
🟣شهید #محمدرضا_حسینی_مقدم
💚جانباز شهید سیدهادی هاشمی نقل میکند: توی بینالحرمین، یک گروه ایرانی مجلس عزاداری برای سیدالشهداء علیهالسلام گرفته بودند و در کنار پیکر شهید مدافعحرم محمدرضا حسینی مقدم، خیلی خوب مراسمی شد. ما هم یک گوشهای ایستاده بودیم که یهو یک نفر دواندوان اومد و گفت شهیدتون داره سینه میزنه انگار! تکون میخوره!
💜نفهمیدم چی شد! فقط به سمت پیکر دویدم! پای تابوت شهید غُلغُله شده بود؛ عراقیها داشتند به سر و سینه میزدند و با فریاد، ذکر میگفتند؛ یه عده میخواستند تابوت رو باز کنند! روی حساب عشقی که به حاجی داشتم، تصمیم گرفتیم دوباره حاجی رو به بیمارستان برگردونیم تا پزشک معاینه کند.
💚آخه با شناختی که از حاجی و خاطراتی که از جبهه داشتم، اصلاً برای من بعید نبود اگر هم زنده شده باشه! دکتر معاینه کرد و نتیجه رو گفت! وا رفتم! دلم ترکید! شکست! نمیدونم حالم چطور شد! فقط دلم خواست که کنار حاجی، دراز کشیده بودم. بهش غبطه میخوردم.
💜دکتر گفت: پیکر، بیجان هست اما گوشهی چشمش نمشوره دارد؛ انگار تازگی گریه کرده بوده! رفتم کاور رو باز کنم ببینم؛ نمِ اشکی که روی صورت حاجی در گوشهی چشمش مونده بود رو دیدم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وپنجم
نفسهایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشتزده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم.
انگار باران خمپاره و گلوله
بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد،
لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید
و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد.
خودش را روی زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد :
_برو اون پشت! زود باش!
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :
_برو پشت اون بشڪهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم ڪنم!
قدمهایم قوت نداشت،
دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرونخانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد :
_میری یا بزنم؟
و دیوار ڪنار سرم را با گلولهای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪهها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساڪم هنوز ڪناردیوار
مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وششم
با یک دست نارنجڪ
و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :
_از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم!
و صدایی غریبه میآمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد :
_دارن میرسن، باید عقب بڪشیم!
انگار از حمله نیروهای مردمی
#وحشت ڪرده بودند ڪه از میان بشڪهها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند.
یعنی ارتش و نیروهای مردمی
به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریدهبودم ڪه تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾
را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید،
ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید
و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
حالا در این اتاق سیمانی
من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪهها از تڪانهای بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر بهدوزخ رفته و هنوز بویتعفنش مشامم
را میزد.
جرأت نمیڪردم از پشت
این بشڪهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهایخودی
بر سنگرهایداعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده،
حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪظهر
شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشڪهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشڪ
در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم
میشد ڪه در این تنگنایتشنگیوگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم.
دیگر گرمای هوا در این دخمه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گفتم: راز این همه سلام نونهال، نوجوان و جوان در #سلام_فرمانده چیست !؟
🔹گفت: "این همه آوازهها از شه بود"
🔺 گفتم: چطور!؟
🌷 گفت: یادت هست سال جدید، قرن جدید با یک سلام بغض آلود شروع شد ! تمام سلامها امتداد همان سلام است که باید برسد به فرمانده اعظم و بزرگوار
#ســـــلام_امـــــام_زمانـــــم
🌿 🕊
چـــــہ شود ڪہ نازنیـــــنا ، رُخ خـــــود بـــــہ مـــــن نمـــــائے
بـــــہ تـــــبسّمے ، نگـــــاهے ، گـــِــرهے ز دل گـــــشائے
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل
سر منزلے نیست
ولے آن هم نصیبِ
هر دلے نیست
#حاج_قاسم ❤️
#صبحتون_شهدایی 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh