📖الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ📖
📝به مناسبت سالروز تولد
🥀 شهید_محمد_جعفر_حسینی
🥀تاریخ تولد : ۹ /۳/ ۱۳۶۳
🥀تاریخ شهادت : ۷ /۱۰/ ۱۳۹۸.سوریه
🥀تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۳/۸
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🍃🥀بیایید عاشق شویم، پرده های 🌚ظلمت را بدریم و روزنه وجود را به سوی نور بگشاییم، دست در دست هم در مسیر عاشقی گام برداریم🚶♂
🍃🥀در سینه ما دل را قرار دادند بهر عاشق شدن. عشقی از جنس نور، بهر پاسبانی از حریم_عشق تا پای جان، بهر میزبانی از معرفت و راه یافتن به سوی حق🌷
🍃🥀باید دل به دریا زد و همره خوبان شد، همرنگ جماعتی از جنس معرفت. برای اینکه رسم عاشقی را بیاموزی و از بند نفس رها شوی باید دلت را پاکسازی کنی دل که پاک شود، عاشق میشوی، عاشق که شدی ،آماده پاسبانی میشوی، آماده پاسبانی که شدی، میزبان معرفت و راهی ابدیت میشوی. و چه سخت است گذر از سیم خاردار های نفس و این همه موانع😓
🍃🥀از دل فاطمیون هزاران نفر دلشان را به دریا زدند و آماده جنگی تمام عیار با نفس و دشمن خویش شدند، ابوزینب هم یکی از آنها. مردی از خیابان بهار کوچه خرداد پلاک ۹ محمد_جعفر_حسینی
🍃🥀ابوزینب دلش را به حریم ⛳حرم باخته بود. عاشق شده بود در کلاسِ درسِ عشق، خوب درسش را آموخته بود.😍
🍃🥀جز مردان خدا کسی را سراغ ندارم که کارنامه قبولی از این مدرسه گرفته باشند، کارنامه ای که پایش مهر سعادت خورده است.
🍃🥀اهل دلی میگفت: برای ✌فتح_خرمشهر های پیش رو مردانی میخواهیم از جنس 🌓جهان_آرا که ابتدا فاتح شهردل خویش باشند. شاگردان این مکتب همه فاتح شهر دل خویش بودند و بعد برای فتح خرمشهر های پیش رو کمر همت بستند.
🍃🥀عاشق که شوی معشوق ⛅آسمانی ات خوب تو را میخرد. کافیست بلند شوی و یک یا علی بگویی. کمی "همت" چاشنی این یا علی و عشقت کنی میشوی همان که خالقت میخواهد...
پس یا_علی مجاهد😌
.
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات🕊⚘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📖الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ📖
📝به مناسبت سالروز تولد
🥀 شهید_محمد_جعفر_حسینی
🥀تاریخ تولد : ۹ /۳/ ۱۳۶۳
🥀تاریخ شهادت : ۷ /۱۰/ ۱۳۹۸.سوریه
🥀تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۳/۸
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🍃🥀بیایید عاشق شویم، پرده های 🌚ظلمت را بدریم و روزنه وجود را به سوی نور بگشاییم، دست در دست هم در مسیر عاشقی گام برداریم🚶♂
🍃🥀در سینه ما دل را قرار دادند بهر عاشق شدن. عشقی از جنس نور، بهر پاسبانی از حریم_عشق تا پای جان، بهر میزبانی از معرفت و راه یافتن به سوی حق🌷
🍃🥀باید دل به دریا زد و همره خوبان شد، همرنگ جماعتی از جنس معرفت. برای اینکه رسم عاشقی را بیاموزی و از بند نفس رها شوی باید دلت را پاکسازی کنی دل که پاک شود، عاشق میشوی، عاشق که شدی ،آماده پاسبانی میشوی، آماده پاسبانی که شدی، میزبان معرفت و راهی ابدیت میشوی. و چه سخت است گذر از سیم خاردار های نفس و این همه موانع😓
🍃🥀از دل فاطمیون هزاران نفر دلشان را به دریا زدند و آماده جنگی تمام عیار با نفس و دشمن خویش شدند، ابوزینب هم یکی از آنها. مردی از خیابان بهار کوچه خرداد پلاک ۹ محمد_جعفر_حسینی
🍃🥀ابوزینب دلش را به حریم ⛳حرم باخته بود. عاشق شده بود در کلاسِ درسِ عشق، خوب درسش را آموخته بود.😍
🍃🥀جز مردان خدا کسی را سراغ ندارم که کارنامه قبولی از این مدرسه گرفته باشند، کارنامه ای که پایش مهر سعادت خورده است.
🍃🥀اهل دلی میگفت: برای ✌فتح_خرمشهر های پیش رو مردانی میخواهیم از جنس 🌓جهان_آرا که ابتدا فاتح شهردل خویش باشند. شاگردان این مکتب همه فاتح شهر دل خویش بودند و بعد برای فتح خرمشهر های پیش رو کمر همت بستند.
🍃🥀عاشق که شوی معشوق ⛅آسمانی ات خوب تو را میخرد. کافیست بلند شوی و یک یا علی بگویی. کمی "همت" چاشنی این یا علی و عشقت کنی میشوی همان که خالقت میخواهد...
پس یا_علی مجاهد😌
.
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات🕊⚘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر مهدی هست🥰✋
*فداڪارے*🕊️
*شهید مهدی حاجی پور*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۷ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: تهران
*🌹برادرش← مهدی یک آتش نشان نترس بود🧯و گاهی برایم تعریف می کرد که برای نجات جان شهروندان تهرانی، به چاه ۱۸۰ متری هم رفته است‼️و این صحبتش، تعجب مرا بر می انگیخت چون کار بسیار خطرناکی انجام می داد.‼️دوست ← همیشه آدم نترسی بود و همیشه هم به او می گفتم که این نترس بودنت، سرانجام باعث دردسر می شود.🥀راوی← در روز تاسوعا که میخواست به ماموریت برود،🕊️ چندین بار گفتم که نرود و پیش ما بماند🍛چون از دو روز برای برگزاری هیئت عزاداری و دادن نذری، نخوابیده بود؛🥀یک شب مشغول خرد کردن گوشت و تهیه غذای نذری🍛و روز دوم مشغول پخش این نذری ها بود و واقعا خسته شده بود،🥀اما با این حال بی آنکه به ما بگوید، به ماموریت رفت و در نهایت به شهادت رسید.🕊️ ۱۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷ حادثه ریزش چاه در تونل مترو قیام رخ داده🕳️ و آتشنشانان ایستگاه ۳ راهی محل شدند🕊️ و مشخص شد، کارگران افغانستانی داخل چاه گرفتار شدند،🥀 همکاران تصمیم داشتند که داخل چاه بروند، اما مهدی مانعشان شده بود🌙و خودش به داخل چاه رفت و ۳ نفر تبعه افغانی را نجات داد💫 اما لحظه آخر به دلیل ریزش چاه🥀مهدی در زیر آوار ماند🥀آتشنشانان او را خارج و علی رغم تلاش پزشکان و امدادگران اورژانس به شهادت رسید*🕊️🕋
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهفتم
دیگر گرمای هوا در این دخمه
نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد
و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :
_حرومزادهها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن!
و دیگری هشدار داد :
_حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!
از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهایمردمی سر رسیدهاند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪستهترم را از پشت بشڪهها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
ڪشیدهبود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاهخیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :
_تکون نخور!
نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد :
_انتحاری نباشه!
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هقهق گریه در گلویم شڪست.با اسلحهای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیڪر بیجان ڪاری برنمیآید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم :
_من اهل آمرلی هستم.
وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :
_پس اینجا چیڪار میڪنی؟
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستادهاند ڪه یڪی سرم فریاد زد :
_با داعش بودی؟
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه بهسمتشانچرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :
_من زن حیدرم، همونڪه داعشیها شهیدش ڪردن!
ناباورانه نگاهممیڪردند و یڪیپرسید :
_ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!
و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد :
_اینجا چیڪار میڪردی؟
با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و آتش مصیبتحیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم :
_همون ڪه اول اسیر شد و بعد...
و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم.
ڪف هر دو دستم را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهشتم
ڪف هر دو دستم را رویزمین گذاشته و باگریه گواهیمیدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت :
_ببرش سمت ماشین.
و شایدفهمیدند منظورم ڪدامحیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد :
_بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازهام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪردهاند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست :
_نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد :
_نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟
باورم نمیشد این نگاه حیدر است
ڪه آغوش گرمش را برای گریههایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود.چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت :
_بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمهمرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه
برافروختهتر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمامتوانم را جمعڪردم و تنها یڪ جمله گفتم :
_دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت!
ومیدانست موبایلش دستعدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم :
_قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد!
ناباورانه نگاهم ڪرد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شـــــهادت
پرواز رویاهاست
چه خیال خامی !
برای من که پر پرواز ندارم ...💔
رسیدن به تــــ♡ـــو ❣
که ان همه بالایی...
ࢪویاست...
ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️
#شھیدمجیدشهریاری🌱
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸مادر بزرگوار شهید نقل میکند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم.
عطر بسیار خوشی به مشامم رسید احساس کردم نور خاصی در اتاق هست؛ محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت..
🌱به او گفتم: مادر، چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی خواهش، گفت: به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید!!..
🌸من قول دادم و محمدابراهیم گفت:
«همین الان حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.*
اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد،
دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند و من در جبهه و خط مقدم همچنین صحنههایی را دیدهام♥️🕊️»
🌺 شهید محمدابراهیم موسی پسندی🌺
📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh