eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون سروان محسن هست🥰✋ *شهیدے ڪه پیڪرش در آتش نسوخت*🌙 *سروان شهید محسن دری*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۸ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۳ محل تولد: اصفهان،ر. کفران محل شهادت: سانحه تهران-طبس *🌹همرزم← محسن وقتی در دانشکده تحصیل می‌کرد سه شنبه هر هفته با اتوبوس به قم و مسجد جمکران می‌رفت🍃و آخر شب هم با اتوبوس به اصفهان بر می‌گشت،🌙در یکی از سخنرانی ها اشاره به سرد شدن آتش بر حضرت ابراهیم شده بود..🔥محسن موقع برگشت مدام به این فکر می‌کرد که چگونه آتش بر حضرت ابراهیم (ع) سرد شد🌙و با خود گفت ای کاش من هم به این یقین می‌رسیدم.‼️یک ساعت مانده به اذان صبح به دانشکده رسید رفت به طرف نماز خانه،📿 که متوجه شد موتور سرایدار آنجا دچار آتش سوزی شده🔥 سریع خودش را به موتور رساند و شروع به خاموش کردن آتش کرد🔥اما غافل از اینکه دستش آتش گرفته بود ولی خودش متوجه نمی‌شد.🥀یکی از دوستانش با فریاد، محسن را از وجود آتش در دستش با خبر می‌کند.🔥جالب اینجا بود که بعد از اینکه آتش دستش را خاموش کردند ، دست محسن سالم سالم بود و هیچ اثری از سوختگی در دستش نبود‼️و او به دست سالم خود خیره شده بود.💫گذشت و رسید لحظه آسمانی شدن محسن..🕊️او مسئول حفاظت پرواز بود در آخرین پروازش هواپیما دچار سانحه شد✈️ و سقوط کرد و آتش گرفت🔥 در حالی که همه‌ی مسافران دچار سوختگی شدید شده بودند🥀و جهت تشخیص هویت نیاز به آزمایش DNA داشتند،🍂اما پیکر پاک او هیچ اثر سوختگی نداشت و کاملا سالم مانده بود*🕊️🕋 *سروان شهید محسن درّی کفرانی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۵ " |فصل دوم : باید برگردی| { پایان فصل دوم } ...💔... به تهران که رسیدیم به پادگان شهید پازوکی انتقال داده شدیم. ما دوره ۳۰ بودیم. چون قبلا کار نظامی انجام داده بودم💪 به عنوان ارشد گردان انتخاب شدم😁. کارهای من حساب و کتاب داشت 😌. به موقع گردان را به خط می کردم و نظم خوبی بر گردان حاکم شده بود. مسئولین مرکز آموزش از من خوششان آمده بود و هوایم را داشتند.💛😊 حفاظت به شدت دنبال شناسایی ایرانی ها بود😰. در آن دوره، ۱۵ نفر ایرانی شناسایی شدند و آنها را برگرداند. طی این ۲۰ روز، خود من را هشت مرتبه کشیدند بیرون.😐 آن هم تقصیر خودم بود. تابلو بازی هایی در آوردند که نباید در می آوردم 😅.چند بار هم برادران افغانستانی زحمت کشیدند و آمارم را دادند. 😒 من حرفی به کسی نمی زدم، آنها از رفتار و حرکات من متوجه می‌شدند ایرانی هستم. برای مسئولین ثابت شده بود که من ایرانی هستم. هر بار می گفتند: آقا، برو وسایلت رو جمع کن، شما باید برگردی.😔 اما نمی‌دانم لحظه آخر چه اتفاقی می‌افتاد، که بیخیالم می شدند و دوباره به نیروها می پیوستم.😉🌸 روز آخر که قرار بود سوار اتوبوس🚌 شویم و به فرودگاه🛫 برویم، یکی از مسئولین آمد و پلاک ها را پخش کرد. از اینکه پلاک گرفتم حسابی خوشحال بودم🙃 آنها تعهد کتبی 📝 از من گرفتند که اگر مشخص شود ایرانی هستم، با من برخورد قضایی خواهد شد😰 و زندانی می‌شوم.🤦‍♂. پای برگه را امضا زدم؛ اما باز این آخر کار نبود.🙍‍♂ همه کارها درست پیش می‌رفت که یکی از مسئولین من را صدا زد و گفت: آقا تو ایرانی هستی، باید از همین جا برگردی!ـ پلاکتو بده🤨! من چون از همون اول همه چیز را به امام رضا💚 سپرده بودم، دلم قرص بود. ولی باز جوش میزد.😞 گفتم: نه، والله بلا من افغانی ام. گذرنامه داخل جیبم بود، آن را نشان دادم و گفتم: این هم گذرنامه! گذرنامه را گرفت و گفت: باید استعلام بکنیم، امروز هم دیگه نمیشه. گفت: برای فردا... حالا قرار بود همان شب هواپیما پرواز کند. گفتم: نه آقا برای چی فردا؟!؟ همین الان استعلام کن! گفت: الان که غروبه😕، دیگه کسی نیست ! گفتم: برای شما شب و روز نداره همین الان استعلام بگیرید🙏 شما اگه بخواید به هر جا ارتباط بگیرید، زنگ میزنید میگین آقا این را استعلام کنید.😉 گفت اگر استعلام بکنیم و ایرانی باشی برات گرون تموم میشه ها! گفتم: هر کاری خواستی بکن، اصلا زندانی چیه ، اعدامم بکن😁 وقتی من افغانی هستم‌، دیگه باکی ندارم. محکم و قرص روی حرفام ایستادم و گفتم افغانی هستم.✌️ این را بچه های افغانستانی به من یاد داده بودند😀 انها گفتند: که اگر نعوذبالله ، خداوندهم امد پایین، بگو من افغانستانی هستم. 😏 با پافشاری که انجام دادم، در نهایت موفق شدم و آنها کوتاه آمدند و رضایت دادند که من هم به فرودگاه✈️ بروم. سوار اتوبوس🚌 شدیم رفتیم و فرودگاه و از آنجا با پرواز تهران دمشق ، به سوریه رفتیم😆. معمولا هر وقت به عراق می رفتم یا با موبایل📱 یا از طریق نت، یک روز در میان به خانه🏠 زنگمی زدم و با خانمم صحبت میکردم📞. وقتی به پادگان آموزشی در تهران رفتیم ، نه موبایلی داشتیم📱 و تلفنی☎️ . در تمام این مدت بیست و چهار پنج روز در قرنطینه کامل بودیم. هیچ ارتباطی با بیرون نداشتیم😔. از محوطه حیاط پادگان باید بیرون می‌رفتیم. به خاطر شرایط خاصی هم که داشتم نمی‌توانستم به کسی بگویم به خانه ‌ام تلفن بزند، چرا که ایرانی بودنم لو می رفت.😒 چون سابقه نداشت این همه مدت به خانه تلفن نزنم، خانمم🧕 حسابی نگران و دلواپس شده بود.🤭 وارد دمشق که شدیم، اولین کارم تلفن زدن به خانه بود.
یک تلفن پیدا کردم و با خانه تماس گرفتم. وقتی خانمم گوشی را برداشت، بعد از سلام، با عصبانیت گفت: این چه وضعشه؟!؟😡نه یه زنگی، نه یه تلفنی؟ معلوم هست کجایی؟ معذرت خواهی کردم و گفتم: ببخشید، نشد که تلفن کنم، من الان سوریه هستم. عصبانیتش بیشتر شد😡❌ و با فریاد گفت: چرا داری دروغ میگی؟ فکر می کنی من نمیدونم؟ تو الان تهرانی!!! حسابی داغ کرده بود.😞 ظاهرا پیش شماره ی ۰۲۱ افتاده بود و من هم از این قضیه بی‌خبر.🤷‍♂ هرچه به خانم می‌گفتم والله بالله من سوریه ام ، قبول نمی‌کرد🙍‍♂ بعدا فهمیدم او فکر کرده بود که من رفتم تهران و تجدید فراش کردم😜 پشت گوشی داد و بیداد راه انداخته بود.😅 به او گفتم: چرا اینجوری صحبت می‌کنی؟ گفت: برای اینکه داری دروغ می گی! گفتم: چرا باور نمیکنی،میگم من سوریه ام. دمشق ام !!! گفت: آدرسش کجاست؟ گفتم: خانوم، من از روزی که اومدم، توی پادگان آموزشی تو تهران بودم. گفت: چرا زنگ نزدی؟!؟ گفتم: خب بابا نمی شد زنگ بزنم. دوباره گفت:نه! الانم تهرانی داری به من دروغ میگی! گفتم: نه به خدا، من الان دمشق ام. گفت: دروغ میگی! آدرس پادگانو بده به من، با بابام می خوایم بیایم تهران😡 تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برایش عکس بفرستم تا باورش شود. چند تا عکس با لباس نظامی با بچه‌ها گرفتم و از طریق لاین برایش ارسال کردم. بگی نگی باورش شد ولی هنوز از دستم شاکی بود و در تماس‌های تلفنی سرسنگین برخورد می کرد.😔 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ صبر بـر هجران آن آرام جان باشد گناه زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام به ما آموخت که انتظار در مبارزه است و این بزرگترین پیام او بود ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید حبیب رحیمی منش🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨نون‌و‌القلم 🍃دفتر را ورق میزنم و قصه هر دلداده را می‌خوانم هرصفحه حکایت آنانی‌ست که ندای عشق را شنیدند و لبیک گویان راهی کوی شدند اما هربار راوی قصه تغییر میکند... 🍃یک بار از زبان دخترکی‌ که به انتظار پدر نشسته ، گاهی از زبان پرستویی‌ که با دلی خون از قتلگاه میگوید و گاه قاصدکی در قصه را روایت میکند ... 🍃اینبار به صفحه ای جدید میرسم که راوی‌اش سخن از اولین ها گفته، از اولین روزی که در شیپور جنگ دمیدند ، اولین کسانی که رزم جامه به تن کردند و به پا خواستند و از اولین دل بریدن ها و برنگشتن ها... 🍃اینبار سخن از اولین کسی میگوید که بهر حفاظت از حریم برخواست از؛ شهری شهید پرور ، عباسی به پا خواست و به ندای زینبش لبیک گفت ، که روزگاری در مکتب علی(ع) مشق عشق میکرد و چه توقع از شاگرد این مکتب که گوش به فرمان و آماده گذشت نباشد... 🍃چون که مطیع امر امامش بود ، گذشت از هرچیزی که او را قدمی از ابدیت دور میکرد و مشتاقانه به سوی قتلگاه شتافت. پس حبیب قصه ما هم عاشقانه در میدان نبرد مشق جنگ کرد و آهسته کوله بار سفرش را بست... 🍃مبدأ‌ شام بود و مقصد آسمان! و درست به وقت یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و چهار به سوی ابدیت پر کشید...🕊 ✍نویسنده: 🌷به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد: ۱۵ خرداد ۱٣۵۴ 📅تاریخ شهادت: ۱٢ بهمن ۱٣٩۴ 🥀مزارشهید :گلزار شهدای اندیمشک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh