eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ چه خوشبختم که صبحم 🌱 با سلام بر شما آغاز می شود 🌱 و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد🌱 چه روز دل انگیزی است 🌱 روزی که نام شما بر سردرش باشد 🌱 و شمیم شما در هوایش .‌‌..🌱 من در پناه شما آرامم ، دلخوشم ، زنده ام ... شکر خدا که شما را دارم ...🌱 🌤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 دمی با شهدا هوایتان که به سرم میزند .... دیگر در هیچ هوایے نمیتوانم نفس بڪشم عجــب نفس گیر است هواے بدون شما دلتنگم 😔😔 شهید قاسم غریب شهید رضا الوانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 📌شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد 🔺 "شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد. 🔻خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند، به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌بوسه‌ی پدر شهید بر روی رگهای گلوی شهید بی سر 🔸شهید رضا رضاییان در یکی از عملیات ها اسیر شد و سرش را از بدنش جدا کردند،پدرش هنگام وداع دل همه را آتش زد با بوسه به رگهای بریده شده فرزندش،مزار این شهید در اصفهان است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آخرین دعای مادر برای فرزندانش: خـداوندا، به حقّ اولـیـاء و مقرّبـانی که آنها را برگزیده‌ای، و به گـریـه فرزندانـم پس از مرگ و جدائی من با ایشان، از تو می خـواهـم گنـاه شیعیان و پیروانِ ما را ببخشی 🤲❤️ بمیرم برات مـادر که در اوج بیماری و و لحظه شهادت فقط به فکرِ ما بودی، بابت همه چیز شرمنده‌ایم 😭🥺 شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) را محضر امام زمان ارواحنا له الفداه و تمام شیعیان تسلیت عرض می‌کنم 🖤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
••🍃🌸 و سلام بر او که می گفت: «رفیق حواست به جوونیت باشه نکنه پات بلغزه، قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان(عج) باشی» •🕊 شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊 • ••🍃🌸
حجاب، مانند اولین‌خاکریز جبهھ است که دشمن برای تصرفِ سرزمینی، حتماً باید اول آن را بگیرد! 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے شهید عباس دانشگر را میشنوید... 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 معجزه توسل شهید برونسی به حضرت زهرا سلام الله علیها 📽 حجت‌الاسلام والمسلمین 🌹شهید🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«چند قدم آن طرف‌تر، برادر خلیلی که خبر اسارت دومین فرزند خود را نیز شنیده است نشسته، پیشانی‌اش را بر سلاحش تکیه داده و با نفس اماره خویش می‌جنگد و راستش، جنگ حقیقی همان جنگی است که اکنون در درون او برپاست. آری، مومن در دو جبهه می‌جنگد: جبهه درون و جبهه بیرون. و جهاد اکبر در جبهه درونی انسان درگیر است.» 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ابراهـیم می گفت : چـادر یادگار حضرت زهرا (س) است ؛ ایمان یڪ زن وقتی کامل می‌شود که حجـاب را کامل رعایت ڪند ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
روزی چراغچی را دیدم که لباس‌هایی کهنه به تن و پوتین‌هایی رنگ‌ و رو رفته به پا داشت؛ درست در هیئت یک بسیجی، در سنگری دورافتاده‌. بعدها در غیاب او برای نیروها سخنرانی کردم و از منش و افتادگی‌اش قدری تعریف کردم و گفتم: این، از عظمت و اخلاص یک فرمانده و سردار است که مانند نیروهای زیردستش لباس بپوشد. نمی‌دانم چه جور خبر به او رسیده بود که به من گفت: حاج آقا، بهتر بود از این موضع عبور می‌کردید و چیزی راجع به من نمی‌گفتید. گفتم: برای من جالب توجه بود که شما به عنوان یک فرمانده لایق، این لباس را می‌پوشید. گفت: حاج آقا، علتش این است که گاهی اوقات، سهمیه‌ی لباس و پوتین به همه‌ی نیروها نمی‌رسد. آن‌ها لباس‌های کهنه می‌پوشند. دیدم اگر مثل آن‌ها نباشم، فرمانده‌ی عادلی نیستم. من کاری نکرده‌ام. 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ترکش به سرش خورده بود. او را به بیمارستان صحرایی بردیم. از شدت خونریزی، مدتی بی هوش بود. یک دفعه از جـا پرید! گفت: «بلـند شو! باید بـرویم خـط !» هرچی اصرار کردیم بی فایده بود. در طی راه از ایشان پرسیدم: «شما بیهوش بودی؛ چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و ..؟! » خیلی آرام گفت: «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، یکباره دیدم خـانم فـاطمه زهــرا (ص) آمدند داخـل !» به من فرمودند: «چـرا خوابیدی !؟» گفتم: «سرم مجروح شده، نمی توانم ادامه دهم !.» ایشان دستی به سر من کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست؛ بـرو به کارهایت بـرس ..» 🌱🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹️ دوست داشت گمنام باشد و همیشه به رفایش می‌گفت: « آی نمی‌دونی چه لذتی داره آدم برای خدا تکه‌تکه بشه و هیچی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش! » 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
او در سیره شهدا ذوب شده بود... مــادر از خصوصیـاتش اینگونه روایت می‌کند : علیرضا لباس نو نمی‌پوشید ... می‌گفت مگر رزمنده‌های ما لباس نو می‌پوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمی‌انداخت و می ‌گفت: مگر شهدای‌ما روی تشک میخوابیدند او بسیجی به تمام معنا بود؛ وقتی از او می‌پرسیدم در پادگان چه کاره هستی؟ می‌گفت : جاروکشم ... شوخ طبع بود و در عین حال با ادب از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می ‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌ڪند.... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5940792269836651428.mp3
13.22M
۱۰ "سرّ المستودع فیها " 💠 همان راز سَر به مُهری ، که حقیقتِ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به سبب اداره‌ی آن ، از عرش به زمین نازل شدند! این "سرّالمستودع فیها "می‌تواند راز ماجرای سفرِ تو باشد در مسیری بالعکس ؛ از زمین تا عرش ❗️ چگونه چنین اتفاق عظیمی ، ممکن می‌شود؟ @shahidNazarzadeh @Ostad_Shojae
"رمان 💞 ⃣4⃣ احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید. رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید! رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخوای تو مراسم عقدت باشه احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: ممنون. زینب سادات پرسید: برای چه؟ احسان گفت: برای همه چیز... رفت و زینب سادات هم لبخندی زد. به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادرزیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن ازنامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتون پشیمون نشید. امیدوارم همیشه عاشق بمونید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نذارید. پسر ها شبیه پدرها می شن. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتار های پدرش توی اون ظاهر شد. اگر می خوای زنت رو خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها رو ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا رو ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، اون وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. اون موقع است که تو عروس من می شی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم رو خوشبخت کن. زندگی با ما براش خوب نبود. تو زندگی خوبی براش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل اون رو قبول داشتم. بعد رفت و به خوش آمد گویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود! عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست... پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید: داداش احسان! من فقط همین یه دونه خواهر رو دارم! ما را از هم جدا نکنید! احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم! چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: من فقط زن نمیخوام، خانواده میخوام! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم! ایلیا پرسید: حتی اگر از این خونه برید؟ احسان سری به تایید تکان داد: هر جا بریم با هم هستیم! زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی.. 🌷نویسنده:سنیه منصوری ادامه‌ رمان 🇮🇷
"رمان 💞 ⃣4⃣ عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت. دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟ زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن! بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم. زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت! زینب سادات: با اجازه... دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند. سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان. سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیادخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان! بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست! زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله... صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت... جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط! آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند! صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت! احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را درشناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد... زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند. "🌷نویسنده:سنیه_منصوری " ادامه‌ دارد.... 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا