یاد خدا ۲۰.mp3
9.33M
مجموعه #یاد_خدا ۲۰
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
√ مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل علایق و امیال مختلف در درون انسان.
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
🌷شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀
یادکنیم شهدا را با ذکر صلوات و فاتحه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
seyedreza_narimani+CcvMgocoR2c+28235305103959730201.mp3
9.58M
گُنه کارَم . . .
ولے تو رو قلباً آقا دوستت دارم :)!🍃🍃
شب جمعهای بریم یه سر کربلا 🕊
چشماتو ببند و بین الحرمین رو تصور کن و مداحی رو گوش کن
اشکت جاری شد مارا هم دعا بفرمایید😭
التماس دعای فرج و شهادت🍃🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستوچهارم
چند روزی بود ملیکا حال دگرگونی داشت، احساسی مانند دلآشوبه و اضطرابی وصفنشدنی، گاهی حس میکرد از شدت ضعف در حال بیهوش شدن است اما با کسی در میان نمیگذاشت. بلند شد و به اتاق رفت، در را بست، سجادهاش را پهن کرد و مدتی به عبادت و راز و نیاز مشغول شد. از حسش مطمئن بود و انقلابی که درونش در حال شکلگیری بود، هرروز قویتر میشد. سرانجام چند ساعتی را با خود و خدایش خلوت کرد و تصمیمش را گرفت.
نزد بقیه برگشت و اعلام کرد که حاضر است از علی جدا شود و برای همیشه به کشور خود برگردد. او گفت خودش میتواند شوهرش را قانع کند که این بهترین راه است؛ بنابراین آرتور برای انجام مقدمات دیدار این زن و شوهر جوان بعد از ده روز راهی اسکاتلندیارد شد و ویلیام هم با سناتور تماس گرفت و نتیجه تصمیمشان را به او اعلام کرد.
روز دیدار دو دلداده طوفانزده فرارسید، ادموند نمیدانست چه کسی قرار است به دیدنش بیاید اما ملیکا آنچنان دلهرهای داشت که بهزور میتوانست بر خود مسلط باشد. او را به اتاقی راهنمایی کردند تا آنجا منتظر آمدن ادموند بماند.
ادموند مانند مرده متحرکی بود که ارادهای از خود نداشت و نمیدانست در اطرافش چه میگذرد! لحظه وداع دو دلداده یکی از تلخترین و سختترین لحظات زندگی است، ادموند همسرش را به سینه چسباند و در آغوش فشرد. هر دو به تلخی گریستند، شانههای ادموند از شدت گریه آنچنان تکان میخورد که ملیکا احساس میکرد هرلحظه ممکن است قلبش از تپش بایستد.
چندین بار وسوسه شد خبری را که در دلش نگه داشته بود، به او بگوید تا شاید آرام گیرد اما باز صلاح دید سکوت کند. در همین موقع آرتور وارد شد تا ملیکا را با خود ببرد، نگاهش با دوستش تلاقی کرد، درهمشکسته بود. آرتور در چهره ادموند یأس و شکست را بهوضوح میدید اما این تنها راهحل منطقی برای نجات جانش بود، شانههای او را بین دستانش گرفت و گفت: قوی باش رفیق، دوره سختیها به پایان می رسه. مطمئنم... و ادموند بهزور سری تکان داد. بعد از رفتن ملیکا و آرتور، او دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد، گویی زانوانش تحمل پیکرش را نداشت. ادموند در هم شکست.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستوپنجم🌹
ادموند بعد از رفتن آنها از شدت فشار عصبی بیهوش شده بود و تا الآن که حدود دو ساعت میگذشت هنوز تغییری در وضعش حاصل نشده بود. پلیس هم خیلی سریع او را به یکی از بیمارستانها منتقل کرده و اقدامات پزشکی را انجام داده بودند اما تلاششان بیفایده و تغییری در حالش ایجاد نشده بود. وقتی آرتور به بیمارستان رسید بازپرس پرونده جلو آمد و شرایط را توضیح داد اما او اصرار داشت که خودش با پزشک معالج او صحبت کند. پزشک خبرهای خوبی نداشت؛
- خب راستش آقای مردل ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم ولی موکل یا بهتر بگم دوست شما دچار شوک عصبی شده و تب بسیار بالایی داره که به دارو تقریباً پاسخ نمیده، اگر این تب بیشتر از 48 ساعت ادامه پیدا کنه، حتی درصورتیکه بیمار زنده بمونه، ممکنه دچار آسیبهای داخلی زیادی بشه مثل نارسایی کلیوی، یا حتی کبدی... نمیدونم! باید منتظر شد و دید چه اتفاقی میفته، توصیه میکنم سعی کنید ازلحاظ روحی ایشون رو تقویت کنید تا بتونه با بیماری یا مشکلی که داره مبارزه کنه.
آرتور حال آدمی را داشت که در رینگ بوکس گوشهای گیر افتاده است و حریف از چپ و راست با مشتهای سنگین بر سرش میکوبد. بااینکه انسان نازک طبع و حساسی نبود اما وقتی دوستش را در آن حال دید که حرارت بدنش مانند کوره آجرپزی حتی در چند قدمی احساس میشد، دیگر نتوانست خود را کنترل کند و بالای سر او بهشدت گریست.
آنچنان تحت تأثیر وضعیت ادموند قرارگرفته بود که گویی همه این مصیبتها بر سر خودش نازل شده است. دست ادموند را در دستش فشرد اما هیچ واکنشی نشان نداد، بهشدت داغ بود. نمیدانست این خبر را چطور به خانواده او بدهد؟! هنوز یک ساعت نشده که بارقههای امید در قلب آنها زده شده بود و حالا دوباره باید خود را برای شنیدن خبر بدتری آماده میکردند.
تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که بتواند پلیس و مسئولان بیمارستان را قانع کند تا اجازه دهند در این مدت همسرش پیش او بماند، شاید همین مسئله باعث شود که دوباره به زندگی برگردد. حدود یک ساعت طول کشید تا توانست با سناتور تماس بگیرد و از نفوذ او استفاده و پلیس را قانع کند که اجازه دهند همسر ادموند کنارش باشد تا زمانی که بهبود یابد و سپس در اسرع وقت کشور را ترک کند.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام وعرض ادب،سیل صلواتهای امروزمون کلا۳۱۳شاخه گل صلوات،تشکرازعزیزانی که درختم صلوات شرکت کردند🌹🌹🌹🌹🌹
دعوت نامه ای 📩 از کل شهدا تا حالا دریافت کردی
😳😳😳😳😳😳😳😳👇
هرکی تو این کاناله اطلاعات شهدایی بالایی داره بیا که تو هم باید رفقای شهدایی زیادی پیدا کنی
💠 #سبکی نوین در💌
👌👈 نشر خاطرات شهدا رو داره 😍
💠 #بزرگترین مرجع 💌
👌👈ترویج #زندگی شهدایی😍
💠 #با_کتاب های جذاب شهدایی و...💌
👌👈نکات #ظریف اخلاقی از شهدا 😍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
👈شهدا را جهانیمعرفیکنیم!😍
👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3491823617Cd3c6186126
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 40 - تفاوت عاقل و احمق
وَ قَالَ عليهالسلام لِسَانُ اَلْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ اَلْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ
و درود خدا بر او، فرمود: زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد
قال الرضي و هذا من المعاني العجيبة الشريفة و المراد به أن العاقل لا يطلق لسانه إلا بعد مشاورة الروية و مؤامرة الفكرة🌹🍃
(اين از سخنان ارزشمند و شگفتى آور است، كه عاقل زبانش را بدون مشورت و فكر و سنجش رها نمىسازد
و الأحمق تسبق حذفات لسانه و فلتات كلامه مراجعة فكره و مماخضة رأيه فكأن لسان العاقل تابع لقلبه و كأن قلب الأحمق تابع للسانه🌹🍃
امّا احمق هر چه بر زبانش آيد مىگويد بدون فكر و دقّت، پس زبان عاقل از قلب او و قلب احمق از زبان او فرمان مىگيرد)
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
توصیه شهیدمحمدهادی ذوالفقاری به جوانان : با تقوا داشتن و حب امام حسین (ع) در دل ، پیشرفت میکنید
#شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
#عید_مبعث
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آخرین عکس قبل از شهادت شهید عزیز
سید حمزه علوی از شهدای والامقام لشکر فاطمیون در شب شهادت حضرت زینب سلام الله علیها 💔
ما قسم خورده ای عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند
میان همه دلها امان از دل زینب😭💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊شهید مهدی باکری:
🍃اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#انتخابات
•『🤍』•
.
.
↫ مهربانآقا
🔻 نماینده باید خدوم و برنامه دار باشد.
🎙 امام خامنه ای مدظله العالی؛ 1382/09/25
.
『درسایهیامنتوطنمملکسلیمانباشد』
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⁉️ هنوز مرددی؟ 👇👇
🔹شبکه اسرائیل فارسی: رای ندید
🔹شبکهصهیونیستیاینترنشنال:رای ندید
🔹شبکه رادیو فردای آمریکا: رای ندید
🔸شبکه سازمان مجاهدین: رای ندید
🔸شبکه سلطنت طلب خارج نشین: رای ندید
🔹شبکه تروریستی کوموله: رای ندید
🔹شبکه وهابی جدایی طلبان بلوچ: رای ندید
🔹شبکه جدایی طلب پان ترک: رای ندید
🔹شبکه پان کرد ها : رای ندید
🔹شبکه نفاق بی بی سی: رای ندید
🔹شبکه ووآ فارسی: رای ندید
🌹 شهید همت: هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را می کوبد؛ همانجا جبهه ی خودیست!
#انتخابات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میگفت:
بهتره بعد از خنده به این فکر کنی که با رفتارت، یک نفر رو آزار دادی.گفتم: ای بابا حالا ما یه شوخی کردیما...گفت: ولی اذیت شده. شاید کار تو کوچیک باشه ولی اثرش حتما اون دنیا میمونه...
#شهید_نورالله_اختری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴خوابی از سردار طهرانی که قفل در بهشت را گشود
⏪سردار حسن طهرانی، پدر موشکی ایران یک هفته قبل از شهادتش خوابی میبیند، خوابی که شنیدنش قلب غبار زده انسان را تکان میدهد.
▪️برادر شهید در دیدار خانم دکتر پاد، دستیار محترم رئیس جمهور با خانواده شهید به مناسبت دهه فجر به نقل از شهید رویای صادقه شهید را تعریف کردند. "خواب دیدم مُردم و داخل قبرم گذاشتند، تاریکی محض بود، با وحشت تمام بدنم میلرزیدم که ملائک سؤال و جواب آمدند، در همان فضای تاریک رعبانگیز به من گفتند که «چهچیزی با خودت آوردی از آن دنیا؟» فکر کردم «حالا چه باید به اینها بگویم؟»، میترسیدم. فکر کردم چه بگویم که نجات پیدا کنم" .با لرز فکر کردم بگویم من جنگ رفتم، «خب، پاسدار بودی، تکلیفت بوده که باید برای امنیت مردم کار میکردی». خیریه داشتم و ...
هرچه فکر کردم وظیفه بوده که باید میکردم.
دیدم خدایا، من هیچچیز ندارم، چه بگویم یکدفعه به ذهنم رسید که بگویم که من هیئت میروم و برای امام حسین علیه السلام اشک میریزم، در روضهها شرکت میکنم برای حضرت زهرا سلام الله علیها اشک میریزم، من خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را دوست دارم"، میگفت "تا اینها را گفتم، اینها به زبانم آمد یکدفعه نگاه کردم این تاریکی محض تبدیل شد به یک خُرّمی و نور و یک بهشتی را مقابل خودم دیدم."