نهج البلاغه
حکمت 41 - رابطه عقل و گفتار
و قد روي عنه عليهالسلام هذا المعنى بلفظ آخر و هو قوله قَلْبُ اَلْأَحْمَقِ فِي فِيهِ وَ لِسَانُ اَلْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ و معناهما واحد🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: قلب احمق در دهان او، و زبان عاقل در قلب او قرار دارد
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌#روایت_کرمان
رازداری دستها
🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد.
همیشه میگفت: «فقط دو تا دستم میدونن من دارم چکار میکنم.»
🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.»
رضا، برگهی حمایت مالیش از دختربچهی سهسالهی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.»
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهدا در قهقهه مستانهشان
و در شادی وصلشان
عند ربهم یُرزقونند ...
#غواصان
#شهید_هاشم_شیخی
#شهید_محمدهادی_جاودانه
صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام وعرض ادب خدمت مخاطبین عزیز،باعرض پوزش بابت تاخیرارسال پست ،ایتاازصبح دچاراختلال شده بودوبازنمیشد،الانم دائم قطع ووصل میشه،انشاالله که درست بشه وماخادمین شرمنده شمانباشیم🌹🌹🌹
🌊 قهرمانان برای عبور از اَروند آماده میشوند ...
۱۹ بهمن ۱۳۶۴ خرمشهر
شب قبل از عملیات والفجر ۸
توجیه غواصان گروهان والعادیات
لشکر۱۰ سیدالشهدا(علیهالسلام) توسط
شهید رسول کشاورز برروی ماکت منطقه
شهید سیدمصطفی خاتمیان نیز در تصویر
دیده میشود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سرانجام اسیری که صدام هم نتوانست تغییرش دهد
🔹شهید محمدرضا شفیعی وقتی ۱۴ ساله بود، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز ۱۵ ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمیدادند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد.
🔹این شهید والا مقام در جریان عملیات کربلا ۴ به اسارت دشمن درآمد و با بدنی مجروح اسیر میشود. وضعیت جسمانیاش مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقیها توجهی نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید.
🔹صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه میشود، مسئولان بعثی را موظف میکند برای او قبری در شهر کاظمین در نظر بگیرند. پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده قمی تفحص شده و به کشور بازمیگردد.
🔹صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم.
شهید#محمدرضا_شفیعی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سالروز شهادت سردار سرلشکر پاسدار:
🕊 شهید حاج #احمد_سوداگر
سردار سرلشكر شهید دکتر حاج احمد #سوداگر از فرماندهان و طراحان عملیات برجسته دوران دفاع مقدس و پایه گذار بسیاری از مراکز علمی، فرهنگی و پژوهشی پس از این دوران است، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاههای قدس، کربلا، نجف و فرماندهی لشکرهای 7 وليعصر (عج)، 25 کربلا و 27 محمد رسول الله (ص) ، معاون اطلاعات عملیات سپاه پاسداران، تاسیس دانشکده اطلاعات و امنيت سپاه و پایه گذاری کاروانهای راهیان نور تنها بخشی از مسئولیتهای اوست.
حاج احمد، جانباز ۸۲ درصدی که تحت هیچ شرایطی کم نیاورد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
√ خدا برای من چکار کرده تا حالا؟
(تو هم این جمله رو زیاد میگی؟)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چهل روز از حادثه تروریستی کرمان گذشت....
نام و یادشون گرامی باد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهادت به خون و تیر و ترکش نیست...
آن روز که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ،
شهید شده ایم ..🍃🤍
#معراج
#به_سوے_نور
#شهیدانه
#من_رای_می_دهم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
" باید به خودمان بقبولانیم
که در این زمان به دنیا آمدهایم
و شیعه هم به دنیا آمدهایم که
مؤثر در تحقق #ظهـور مولا باشیم و
این همراه با تحمل مشکلات ، مصائب ،
سختیها ، غربتها و دوریهاست
و جز با فدا شدن محقق نمیشود ..."
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
29.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وفـٰادار؎اینجوریهکهسعد؎میگه:
میـٰانِمـٰاوشمـٰاعهـددرازلرفتهست..؛
هزارسـٰالبرآیدهمـٰاننخستینی...
.
.
#شهید_محمد_حسینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
📝بند 29استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌙اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ اسْتَقْلَلْتُهُ أَوِ (اسْتَکْثَرْتُهُ) اسْتَکْبِرْتُهُ أَوِ اسْتَعْظَمْتُهُ أَوِ اسْتَصْغَرْتُهُ أَوْ وَرَّطَنِی جَهْلِی فِیهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که آن را کم شمردم یا زیاد، زیاد شمردم یا کوچک، یا اینکه نادانیم مرا در ورطه آن فرو برد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
حلول ماه شعبان مبارک باد🌙✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیست_وهشتم🍃
روزی که پزشک اجازه مرخص شدن از بیمارستان را به او داده بود، بازرس پرونده و دادستان کل کشور در آنجا حاضر شده و حکم تبرئه او را به دستش دادند. نمیدانست از این وضع باید خوشحال و راضی باشد یا اجازه دهد خشم و نفرت از ظلم آشکار آنها در درونش شعله ور شود.
بعد از ترک بیمارستان، پدر و مادرش او را بلافاصله با خود به وینچ فیلد بردند و اجازه ندادند او برای بازدید و یا خداحافظی از خانواده ونت وورث به آپارتمانش برگردد. آنها از پیش همه وسیله های مورد نیاز و شخصی او را جمع کرده بودند چون رفتن او به آن خانه که پر از خاطرات شیرین و زیبای زندگی مشترک کوتاهش بود، میتوانست او را به شدت هیجانزده کند و سلامتی اش به خطر بیفتد.
این بار زندگی در وینچ فیلد بسیار متفاوت بود، گویی به آنجا تبعید شده بود تا در تنهایی و دوری از کسی که عاشقانه دوستش داشت، بپوسد و خاک شود. با اینکه همیشه خانه پدری محل امن و پر مهری برای او بود، این روزها به زندانی تبدیل شده بود که زندانبانان آن عزیزترین افراد زندگی اش بودند.
شبها دور از چشم دیگران تا نیمه های شب بیدار بود و با خداوند مهربانش به راز و نیاز می پرداخت. در این روزهای غربت که هیچکس جرئت نداشت با او در مورد گذشته ها صحبت کند، فقط لحظه های ناب دعا میتوانست در دل شبهای تاریک و سکوت کشنده اطرافیان مرهم دل ریش و قلب زخم خورده او باشد. دوری و هجران از عشق زمینی اش را که کنار میگذاشت، احساس میکرد آنچه به یکباره در قلب او شعله ور شده بود، اکنون بی هدف و نااُمید رو به خاموشی میرفت بی آنکه بداند دلیل این همه شیدایی چه بود؟!
او مسلمان نشده بود چون عاشق یک دختر مسلمان شده و او را برای ازدواج انتخاب کرده بود! اسلام را پذیرفت چون باور داشت که تنها راه نجات و سربلندی اش در زندگی همین خواهد بود اما در این 20 ماه گذشته که به اجبار تن به سکوت و تقیه داده بود، از فراموش شدن و فراموش کردن می ترسید؛ اینکه فراموش کند برای چه این همه سختی را به جان خرید و اینکه به دست فراموشی سپرده شود با وجود آتش اشتیاقی که برای وصال و دیدار آن یگانه منجی داشت!
افکار پریشان و ذهن مُشوَّش او آگاهی لازم را نداشت که یک شیعه واقعی چطور میتواند با اتکای به نیروی ایمان و توسل به امامان معصومش از سختی ها گذر کند و ذهنش را به آرامش برساند؟! فرصت نشد مهارتی در اینباره بیاموزد و ایمن شود، در نتیجه مانند کسی که در اقیانوس پهناور دل به تخته پارهای چوبی بسته، از جفای روزگار سرگردان و حیران بود اما در نهایت لب به شکایت باز نمیکرد.
آن شب وقتی خانواده حسینی وارد فرودگاه امام خمینی شدند؛ پسر خانواده، اولین فرزند مصطفی که محمد نام داشت به همراه همسرش ریحانه و دو نوه دوست داشتنی به نام علیرضا و زهرا و همچنین دختر بزرگ خانواده، مریم و شوهرش حمید، برای استقبال آنها آمده بودند. نوه های شیرین مصطفی برای در آغوش کشیدن پدربزرگ و مادربزرگشان می دویدند و با شادی فریاد میزدند.
همگی آنقدر از دیدن یکدیگر خوشحال بودند که فراموش کردند سراغی از داماد جدید خانواده بگیرند. بهترین جایی که مصطفی و همسرش به همراه ملیکا میتوانستند چند روزی مهمان باشند، فقط خانه پسرشان بود که همیشه با مهمان نوازی بی نظیر و خالصانه از آنها پذیرایی میکرد، علاوه بر این او تنها کسی بود که میتوانست پدرش را یاری کند و به کارهای او سر و سامانی بدهد.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستونهم🌿
محمد حسینی هم سن و سال ادموند بود. قد متوسط، موهای مشکی و کمی مجعد که چهره اش را نمکین تر جلوه میداد، مثل پدر لاغراندام بود و در اکثر اوقات ته ریش داشت، در این یکی دو سال اخیر به دلیل مطالعه زیاد و استعداد ژنتیکی بالا عینک به چشم میزد.
مردی ساکت و متفکر، در جایی که لازم بود یک سخنور بی رقیب، برخلاف پدر که چهره ای مهربان و صبور داشت، محمد خیلی جدی و در بعضی مواقع حتی سخت و خشن به نظر میرسید. البته شاید به دلیل رشته تحصیلی اش در دانشگاه بود که باعث میشد در برخورد اول خیلی رسمی و غیر صمیمی به چشم بیاید اما در باطن، شخصی مهربان و صمیمی بود. او از رشته علوم سیاسی مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد فارغ التحصیل شده و چون بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی اش پدر بیشتر از این تجرد پسر را صلاح ندیده بود، تصمیم گرفت برای او آستین بالا زده و هر چه زودتر مقدمات ازدواجش را فراهم کند.
به همین دلیل همگی برای مدتی به ایران آمدند و در همان مشهد با معرفی خانواده ریحانه به واسطه یکی از دوستان سابقش که در وزارت امور خارجه با هم همکار بوده و سال ها پیش در مشهد ساکن شده بودند، بساط جشن ساده ای را فراهم دیده و آن ها را به عقد هم درآوردن.
مریم فرزند دوم خانواده دو سال از محمد کوچک تر و سه سال بزرگتر از ملیکا، حدود سی سال داشت، برخلاف خواهر و برادر اعتقاد چندانی به نظم و ترتیب نداشت، اهل دلسوزی زیاد برای دیگران نبود، از آن دسته انسانهایی که در بیشتر اوقات منفعت خودش ارجحیت داشت.
از کودکی هم دختر دلسوزی برای پدر و مادر نبود، طبع دمدمی اش باعث میشد که هر روز عاشق یک چیز باشد، یک روز عاشق کوهنوردی، یک روز عاشق نقاشی در طبیعت، یک روز دوست داشت معارف اسلامی بیاموزد و روز دیگر در پی نظریه های مُدرنیته جوامع غربی میرفت، هر چه پدر و مادر تلاش کردند تا راه و رسم زندگی درست و صحیح را به او بیاموزند اما از آنجایی که بعضی از خصلتها در ذات هر کسی ریشه دارد، قابل تغییر و اصلاح نیست.
به همین دلیل خانواده حسینی ترجیح میدادند تا پیدا کردن خانه مناسبی برای سکونت دائمی کنار پسر و عروسشان بمانند. شوهر مریم، حمید، درمجموع مرد متدین، خوب و خانواده دوستی بود. کارمند یکی از بانک های کشور، هم سن و سال همسرش، مرد ساده دل و خونسردی که کمتر پیش می آمد از چیزی ناراحت و عصبانی شود! شاید همین خصلت باعث میشد تا بتواند به راحتی کنار زنی مثل مریم زندگی کند و مشکلی نداشته باشه.
ملیکا که از موضوع گفتگوی غیر منتظره خواهرش، آن هم در جمعی که همه حضور داشتند حتی بچه های برادرش، کاملاً جاخورده بود، نگاهی به پدر انداخت. وقتی دید پدر از صحبت مریم عصبانی و ناراحت شده است، ترجیح داد جوابی ندهد و با بشقاب غذا مشغول بازی شد؛ اما مریم هیچ توجهی به احساس پدر نکرد و همچنان ادامه داد:
خب حالا چی میشه؟!... مکثی کرد و گفت: من که فکر نمیکنم مردهای اروپایی زیادم باوفا باشند، به هر حال اونا تو جامعه ای بی بند و بار بزرگ شدند. هر چی اراده کنن دم دستشون هست، پس دلیلی نداره که متعهد به یه نفر باشند!
من مطمئنم بعد از یه مدت تو رو فراموش میکنه و میره سراغ یکی دیگه، با اون ثروت و قیافه که هیچوقت تنها نمیمونه، فقط این وسط زندگی تو خراب شده که باید بشینی بچه اون مرد رو بزرگ کنی.
محمد قبل از پدرش از کوره در رفت و درحالیکه تُن صدایش را بالا برده بود، گفت: مریم خانم بسه لطفاً، الان وقت ناهاره و جای اظهار نظرهای بچگانه شما نیست.
- وا! مگه من چی گفتم؟! دارم راست میگم دیگه! والا به این مردهای ایرانی هم اعتباری نیست چه برسه اون مرد که اون طرف دنیاست و کلی ثروت و امکانات داره...
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 اللّـه اکبـــر 🇮🇷 اللّـه اکبـــر 🇮🇷 اللّـه اکبـــر
🔹ندای «اللّه اکبـر» شهید حاجقاسمسلیمانی
در شب ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
🔹به مناسب فرا رسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
#دهه_فجر🇮🇷🇮🇷
#22بهمن🇮🇷🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh