خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
عمل و عملیات
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت_
حضرت که تشریف بردند من از جا پریدم و به خودم آمدم انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم
سریع از تخت پریدم پایین ،سر از پا نمی شناختم، رفتم که لباس هایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید
برم منطقه لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت بالاخره بردنم پیش دکتر پا تو یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم :«مسؤولیتش با خودم ،قبول نکرد» چاره ای نداشتم جز این که حقیقت را به اش بگویم ،کشیدمش کنار و جریان را گفتم، باور نکرد و گفت:« تا از بازوت عکس نگیرم نمی گذارم بری» گفتم :«به شرط این که
سرو صداش رو در نیاری
»قبول کرد و فرستادم برای عکس
.،نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
مکاشفه
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت_
همسر شهید
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت:
کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می
بستیم.
گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی، داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو جعبه ها پیش خودم فکر کردم حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه، به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند، انگار اصلا آن زن را نمی دیدند
قضیه کار عجیب برام سؤال شده بود ،موضوع عادی به نظر نمی رسید کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:« خانم جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین»
رویش طرف من نبود، به تمام قد ایستاد و فرمود:«مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (سلام الله علیه) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. دانستم چه بگویم.
آن خانم همان طور که روش آن طرف بود فرمود:« هر کس که یاور ما ،باشد البته ما هم یاری اش می کنیم.»
نزدیک پل هفت دهانه
ماشاء الله شاهمردادی (مرشد)
یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز افتاده بود سی چهل متر آن طرفتر، دو سه دفعه بلند شد.به جان کندن و سختی، یکی دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد، بار آخر که افتاد هر کاری کرد دیگر نتوانست بلند شود.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نزدیک پل هفت دهانه
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه_
موقعیت بدی داشت.درست تو دیددشمن
بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت
یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز،شدیدآتش می ریختیم
به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت، باید خیلی فرز و چالاک از آن رد می شدی او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کارتو گلها گیر کرد. کمی بعد خودش را هم به زورتوانست نجات
دهد.
لحظه های نفس گیر و طاقت فرسایی بود یکی داشت جلوی چشممان جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. دو سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم گفتم:«این بار من میرم.»
گفتند:«تو اولاًهیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار»
گفتم:«شما کاری تون نباشه درستش می کنم»
مهلتی برای چون و چرا نگذاشتم سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها،پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:« یک خمپاره ی فسفری ۱ ". بندازید همون جا.»
انگارفکرم را خواندند گفتند:«کارش حرف نداره این جوری جلوی دید دشمن گرفته میشه ولی باید مواظب گلها
باشی.»
«دیگه توکل برخدا میرم ان شاءالله که بتونم بیارمش.»
سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم، تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون، به هر دردسری بودخودم را رساندم به آن زخمی،ملاحظه ی آه و ناله اش را نکردم زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم
هیکل او درشت بود و من نه سن و سال بالایی داشتم و نه جثه ی آنچنانی، حملش برام شاق بود و دشوار، دشمن هم با این که دیدش کور شده بود ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت.
تا نزدیک خاکریز آوردمش مشکل گل و لای گریبان مرا هم گرفت از اثر دود و دم خمپاره ی فسفری، تنگی نفس هم پیدا کرده بودم، آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نزدیک پل هفت دهانه
#قسمت_صد_و_پنجاه_
حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لای نمی توانستم جم بخورم همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد سریع برگشت و مرا هم نجات داد آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد.
«چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟»
«خودش رفت آقای برونسی ،هرچی به اش گفتیم نرو گوش نکرد.»
تا اسم برونسی را شنیدم گویی جان تازه ای پیدا کردم می دانستم فرماندهی گردان عبدالله است، ولی تا حالا ندیده بودمش چشمهام را باز کردم تار و واضح صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به ام داد.
خودش مرا گذاشت توی یک ایفا، کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را .کرد .گفت: «هواش رو داشته باشید که تو ایفا اذیت نشه.»
از یکی با آه و ناله :پرسیدم: «منو کجا می برن؟»
می برنت بهداری پشت خط ،چون اون جا مجهزتره.»
باید می آمدم باختران اما مسیرش را بلد نبودم مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد زده بودم به راه و داشتم می رفتم
از شنیدن صدای یک موتور ،انگار دنیا را به ام دادند.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دویست سیصد متری باهام فاصله داشت جاده را می شکافت و سریع می آمدجلو، خدا خدا می کردم نگه دارد.
چه خوبه تا یک مسیری ببردم
پاورقی
۱ - نوعی از مهمات دود زا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نزدیک پل هفت دهانه
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک_
چند قدمی ام که رسید سرعتش را کم کرد درست جلوی پام نگه داشت به خلاف انتظارم،خیلی گرم باهام سلام
و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده های مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:«کجا می ری اخوی؟»
«با اجازه تون می خوام برم باختران،بلد هم نیستم از کجا باید برم.»
لبخندی زد و گفت: «سوار شو.»
به ترک موتورش اشاره کرد. از خدا خواسته زود پریدم بالا، گازش را گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود هم چهره.اش، ولی هر چه فکر کردم کجا دیدمش یادم نیامد چند بار آمد به دهانم که همین را به اش بگویم روم نشد، آخرخودش سرصحبت را باز کرد مرا به اسم صدا زد و گفت:«ازاون حماسه ی شما چند جا تعریف کردم»
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم هم از شنیدن کلمه ی حماسه با نگاه بزرگ شده ام گفتم: «ببخشین کدوم
حماسه؟!»
خندید و گفت:«ازهمون اول فهمیدم که منو نشناختی»
گویی تازه زبانم باز شد.
«راستش خیلی به چشمم آشنا هستین ولی هرچی فکر می کنم بجا نمی آرم»
گفت:«پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه خمپاره ی فسفری»....
تازه دوزاری ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاری نصیبم شده ،کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال دربیاورم.،باورم نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده گردان عبدالله باشم همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند "۱".
پاورقی
۱- گاهی چنین حرف هایی فقط به لفظ است درباره ی گردان عبدالله، ولی حقیقتی تام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر حساب می برد از این گردان، که اولا همیشه می گفت تیپ عبدالله در ثانی با عقده و کینه ای تمام از آن به عنوان تیپ وحشی ها یاد می کرد!
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_مولای_مهربانم ❤️
🌷 چه انتظار عجیبی! چه انتظار عجیبی!؟
🌷 تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی
یا صاحب الزمان عجل الله 💚
🌹 تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهانی
🌹 که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جانی
🌺 تو بيا که چشم مردم به ره عنايت توست
🌺 که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی
اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
صبحتون امام زمانی 💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 233 - نهی از جنگ طلبی
وَ قَالَ عليهالسلام لاِبْنِهِ اَلْحَسَنِ عليهماالسلام لاَ تَدْعُوَنَّ إِلَى مُبَارَزَةٍ وَ إِنْ دُعِيتَ إِلَيْهَا فَأَجِبْ فَإِنَّ اَلدَّاعِيَ إِلَيْهَا بَاغٍ وَ اَلْبَاغِيَ مَصْرُوعٌ🍃🌹
و درود خدا بر او، فرمود: (به فرزندش امام مجتبى عليه السّلام فرمود) كسى را به پيكار دعوت نكن، اما اگر تو را به نبرد خواندند بپذير، زيرا آغازگر پيكار تجاوزكار، و تجاوزكار شكست خورده است
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیوونگی جز آیین منه
این ستونها ستون دین منه
خستگی راه و خواب موکبا
عمریه رویای شیرین منه
#11_روز تا #اربعین🏴
#حسن_عطایی🎙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هر وقت پیش ما به مادرش زنگ میزد میگفت: سلام مامان جان ... بچه ها مسخره میکردند میگفتند چقدر بچه ننهای!! این حرف ها مال بچه سوسول ها است نه شما! میگفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه. خادم الشهدا هم که میشد، روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف میزد. همیشه میگفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh