eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📝یک بار جزوه ای
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣1⃣ 📝تا مدت ها تعقیبش می کردند.تمام کلاس ها و جلسه های و مخفیش را تعطیل کرد. به من هم گفت تا مدتی جلسه ی قرآن و این چیزها نرم. تصمیم گرفت برنامه های تفریحیمان را زیاد کند. انگار خدا خواسته بود برای حامد. 📝هرشب می رفتیم این طرف آن طرف؛ ، جشن، سینما اینقدر رفته بودیم پارک که حامد می گفت: مامان! چی شده که هرشب من رو می بره پارک؟ توی همین اوضاع، خانم یکی از افسرهای مافوق یوسف، زایمان کرد👶 ما سال به سال خانه شان نمی رفتیم. به ماها نمی خوردند شاه دوست بودند. 📝ولی وقتی یوسف فهمید خانمش زایمان کرده، تلفن زد☎️ خانه شان و تبریک گفت: چشمتون روشن، امشب می خوایم بیایم دیدن شما. و رفتیم، توی راه دوباره فهمید که دارند می کنند. میدان احتشامیه نگه داشت و رفت توی یک گل فروشی. وقتی بیرون آمد اصلا ندیدمش. یک سبد گل بزرگ💐 و قشنگ گرفته بود. این قدر بزرگ بود که خودش پیدا نبود. 📝آن را بردیم برای خانواده ی همان افسر. گاهی هم مراسمی بود که باید با هم می رفتیم، مثل سالگرد تولد شاه👑 سالگرد کشف ، مهمانی باشگاه افسران یا مجلس که افسرهای گارد هم باید شرکت می کردند. این جور موقع ها من را می فرستاد اصفهان پیش پدر و مادرم. 📝وقتی ازش می پرسیدند: چرا خانمت رو نیاورده ای؟ می گفت: خانمم کسالت داشته، یا رفته . توی آن مهمانی ها نمی شد با حجاب بروم؛ حتی با روسری. ولی خودش برای این که شک نکنند، کت و شلوار های مد روز می پوشید و کراوات های👔 شیک می زد؛ حسابی به سر و وضعش می رسید. 📝وقتی بهش مشروب🍾 تعارف می کردند، می گفت: به معده اش نمی سازد و نمی خورد. دوستانش دیگر اخلاقش را می دانستند. برای همین هم توی مهمانی ها هیچ وقت به رقص دعوتش نمی کردند. نمی توانستیم  مثل بقیه ی مردم برویم تظاهرات✊ خیلی توی چشم بودیم. گاهی یواشکی وقتی حوری و حسن یا فک و فامیل ها می آمدن تهران ما زن ها با هم میرفتیم؛ حسن و که نمی توانستند. 📝با این که من خیلی دوست داشتم از کارش سر در بیارم ولی یوسف چیزی بروز نمی داد❌ در مورد کارش خیلی کم با من حرف میزد. می گفت: این طوری راحت ترید ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣1⃣ 📝نزدیک های انقلاب بود، دی ماه ۵۷📆 توی ناهار خوری گارد لویزان تیر اندازی شد. غروب همان روز یکی از دوستانش با خانمش اومدن خونمون. خانم دوستش بمن گفت: خدا رحم کرده به میدونی امروز چی شده توی لویزان؟! گفتم: نه! مگه چی شده⁉️ 📝گفت: هیچی! یه سرباز انقلابی میاد توی ناهار خوری افسرها و رگبار میبنده بهشون خیلی ها شدند بعضی ها هم فرار کردن تو چطور نمیدونی؟ یوسف هم اونجا بوده مگ بهت نگفته؟هاج و واج مونده بودم😦 یوسف خندید و گفت: بهت نگفتم که نگران نشی حالا که میبینی زنده ام 📝آن روزها همش تظاهرات بود میگفتند قراره از فرانسه برگردن، به ارتش دستور آماده باش داده بودند. یوسف ده روز یکبار هم نمی آمد خانه روز ۲۱ بهمن مردم گارد را محاصره کردند اما یوسف فرار کرده بود و لباس شخصی👕 پوشیده بود و زده بود بیرون. کسی نفهمیده بود هست اگر متوجه می شدند که کارش ساخته بود. نفس نفس زنان آمد خانه، یکی دوساعتی خانه بود 📝فردای آن روز خیلی خوشحال بودم که انقلاب پیروز شده بود✌️ به یوسف گفتم: دیدی دیگه راحت شدیم دوره ی سختی ما تموم شد نه از خبری هست نه از شاه دیگه همش خونه ای و برِ دلِ خودم هستی. یوسف جواب نداد دوش گرفت و گفت: ناهار چی داریم؟ یچیزی بده بخورم دارم میرم بیرون. پرسیدم: کجا😕 📝گفت: نمیتونم بگم جایی میرم که تو نمیتونی با من تماس بگیری اگه تا سه روز دیگه نیومدم به این شماره زنگ بزن📲 و بپرس از من خبری دارن یا نه معلوم نیست بمونم. جاخوردم گفتم: حالا که دیگه همونطور که میخواستیم میتونیم زندکی کنیم همه جا امن و امانه چرا زنده نمونی ؟!😢 📝لبخند زد و کمی دلداریم دادو رفت کارش یکی دوشب طول کشید توی این یکی دوروز گیج بودمو انگار هول و ولای من تمومی نداشت. بعدا فهمیدم رفته بود مدرسه علوی پیش امام می خواستند درمورد انقلاب تصمیم بگیرند. پاکسازی ارتش و تشکیل سپاه پاسداران و این کارها ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
YEKNET.IR -Haj mahdi rasuli-vahed.mp3
5.77M
🍃بوی خون بوی پلاک بوی چفیه بوی سربند 🍃یه بغل لاله ی دست بسته رسید از دل اروند 🎤مهدی رسولی 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃🍃🍃🍃*🕊🌟🕊*🍃🍃🍃 گاهی تـ❤️ـو را احساس ميکنم اما چقـدر دل خوشـی ها کم استــ ..😔 📎برادر جان می روی 🕊 بسلامتــ؛ سلام ما هم برسان✋ 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ جـ❤️ـانا بیا ... که بی تـ❤️ـو ... را قرار نیست مجال صبر و ... سر انتظار نیست 🦋🕊🕊🦋🕊🕊🦋🕊🕊 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دریغ مکن منحنی لبخندت☺️ را .. همان قوسِ زیبایی که آفتاب ☀️را دلگرم می کند ،😍 هر صبــ🌤ـح دوباره بتابد .. ... 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - چگونه میمیریم - حجت الاسلام علی پناه.mp3
2.8M
♨️چگونه میمیریم 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📣پرواز پرستویی دیگر ...🕊 💢 ، مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در مجروح💔 شده بود. دیروز به شهادت رسید ✳️شهادت مدافع حرم شهید ابراهیم اسمی🌷 از استان (شهرستان فردیس) را به محضر حضرت بقیه الله (عج)، مقام معظم رهبری و بیت معظم ایشان تبریک و تسلیت عرض می کنیم😔🌷 🌷🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 • 🌷شهادتت مبارک🌷 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ❣مهریه مون انتخاب حسن بود... هفت سفر عشق مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با ه
❣ 🌾بوی می کند مستم 🌾از ازل مرا، بر مویت بستم 🍂بی قرارم من ای حسین (ع) جانم 🔰آری! این است ، بازگشت همه به سوی اوست. خدای من در این لحظه که من تمام حرف هایم را به روی کاغد می آورم📝 تنها فقط خودت می دانی که چه شور و غوغایی برای رسیدن به در دلم موج می زند😍 🔰تازه معنی "فزت و رب الکعبه" را که از زبان و امام اول خود جاری شده را درک می کنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمشیر🗡 را بر علیه از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم. 🔰خدای من، تو از دل هایت آگاه و باخبری، چگونه می توانم ساکت نشسته و زندگیم را ادامه دهم⁉️ در حالی که جگر مولایم (عج) خون است. آیا می توانم چشمانم را به روی این همه ها که بر محبین اهل بیت(ع) می آورند ببندم😢 🔸بسیار تیغ دیدم که یکی را دوتا کند 🔹نازم به تیغ ، دوتا را یکی کند 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page265.mp3
802.9K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه حجر✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌾هر شهیـد ، نشانی‌ست از یک ناتمام یک فانوس که دارد خاموش می‌شود و حالا .... 🦋تو مانده ای و یک و یک راه ناتمام فانــوس را بــــردار ؛ و راه خونین 💔شهید را ادامه بده... 🕊🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾هر شهیـد ، نشانی‌ست از یک #راه ناتمام یک فانوس که دارد خاموش می‌شود و حالا .... 🦋تو مانده ای و ی
1⃣8⃣2⃣1⃣🌺 🔰اواخر اسفند ماه سال ۶۲ بود، تب و تاب پاتکهای ( فتح جزایر مجنون) تازه فروکش کرده بود ، درگیری در خط پدافندی با آتش طرفین کمتر از پاتک نبود، نیروهای عمل کننده به پشت خط آمده بودند برای استراحت و ریکاوری، آخه فعالیت شهید علی در عملیات خیبر تحت عنوان فرمانده ادوات لشکر ۲۷ محمد رسول ا...( ص) استان تهران واقعا ستودنی بود ♻️، بنه گردان ما در منطقه عمومی جُفیر در مجاورت جهاد خوزستان بود ، -لشکر-۲۷ هم در سه راهی الفتح اردوگاه زده بود ( حدود ۲ کلیومتر در سمت راست گردان ما) ✅ باران 🌨زیادی باریدن گرفت موقعیت ما با تمام تشکیلات زیر آب رفت گردان ادوات در محاصره آب بود. یه روز عصر بعداز نهار به موقعیت گردان ۲۷ برای دیدن علی رفتم بعد از عملیات هیچ اطلاعی ازش نداشتم که شهید شده یا زخمیه ، رفتم موقعیتشون رو پیدا کردم نزدیک نماز مغرب بود 🔰، پُرسان پُرسان سنگر علی را پیدا کردم رفتم داخل ، از حاج آقای پیرمردی که اهل تهران و یار غار علی بود سراغ علی را گرفتم ، گفت بفرما بشین الان پیداش میشه.👌 ✅ شام خوردیم (نان پنیر و کنسرو لوبیا) علی هنوز نیومده بود ، گفتم شاید پیر مرد نمیخواد بگه علی طوریش شده، بیرون رفتم ، تاریکی شب🌙 در محوطه دور میزدم که دیدم همه پر از آب 🌊شده علی به کمک بچه ها رفته یکی یکی سنگرها را با نایلون ایزوله میکنن تا شاید از نفوذ بیشتر آب جلو گیری کنه ♻️، اومدیم سنگر فرماندهی که وضعیت خوبی از سایر سنگرها از نظر آب گرفتگی نداشت، داشتیم چای میخوردیم( با لیوانهای قرمز رنگ پلاستیکی معروف) ، که صدای نگهبان اومد : برادر اسفندیاری دو سه نفر پاسدار اومدن با شما کار دارن! علی گفت بگو بیان داخل، وقتی داخل شدن دیدم سه نفر از پاسداران همشهری هستن، 🔰گفتن علی خیلی وقته مرخصی نیومده، اومدیم براش مرخصی بگیریم. این بندگان خدا اومده بودن وساطت کنن برای علی مرخصی بگیرن، چون علی به شوخی میگفت مرخصی نمیدن⁉️ ✅ هر از گاهی نیروهای گردان میومدن درخواستی از علی داشتن: وسایل برای تجهیز سنگر، لباس، مرخصی و....، در این اثنا یکی از همشهریان پاسدار گفت ما اومدیم برای تو مرخصی بگیریم از این طرف نیروهای گردان میان از تو در خواست مرخصی میکنن جریان چیه❓ شما چکاره ای اینجا❓ ♻️علی گفت نه اینا شوخی میکنن سر به سرم میزارن من کاره ای نیستم. اخلاص،تواضع و افتادگی و فروتنی علی رو نشون میداد با وصف اینکه ایشون از فرماندهان -۲۷ بود اما اصلا به روی خودش نمیاورد. راوی: رزمنده ی بسیجی حاج عباس حیدری 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱 🌺 مرا نشد در نبودنت👤 بمانم ...😔 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 20 📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند:
🕊 21 📖 عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید، نداشتیم. یکی از بچه ها تندی رفت و از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کبابها را که دید .... 📚 کتاب (ص/۲۶) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخ
📚 4⃣1⃣ ⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته. جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. ♨️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد. یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد. 🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد. چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم. ♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب در رکاب مولا علی♥️ در نامه عمل شما ثبت شده است. 💠در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد. خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت. 🔰این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم. 🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... 🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم. 💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. ❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. 🥀این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه. 🔆لبته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_40.mp3
12.11M
۴۰ 🤲 💢معادله‌ی عجیبی است : عُمـر کوتاه دنیا = عُـمر ابدی آخرت دنیا را اگر دریابی؛ تا ابد سعادتمندی❗️ دنیا را اگر ببازی؛ تا ابد در شقاوتی! پس: عباداتت اگر دنیایت را نسازند، آخرتت را نیز نخواهند ساخت. 👆 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh