@ostad_shojaeچگونه عبادت کنم_53(1).mp3
زمان:
حجم:
11.43M
#چگونه_عبادت_کنم ۵۳ 🤲
💢آنکه به جایی بند نیست؛
آنکه ستون ندارد،
شبیه پرِ کاهی، با هر بادی به اینسو و آنسو پرت میشود❗️
یاد بگیریم جوری عبادت کنیم؛
جوری نماز اقامه کنیم؛
که ستونِ محکم ما در هجوم تمام حملههای شیطان باشد.
#استاد_شجاعی👆
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_برای_خدا ♥️ 💠جانباز بالای پنجاه درصد بود؛ هم حقوق جانبازی داشت و هم حقوق پرستاری. کارت بانکی ا
🔺رفیق خوب #رفیقیه که در آستانه ی دربِ بهشت بهت بگه: اول شما بفرما...
تو هم بهش بگی نه #عزیزجان اول خودت باید بری داخل
🔻بعد ندا بیاد
که هردو با هم وارد بشید... ادخُلُواها بِسَلامٍ آمِنین...
🔸این معنای #رفاقته... دست در دست هم تا بهشت... بقیه اش سوء تفاهمه...✅
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣#قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرما
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
9⃣ #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
💢در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
💢همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
💢خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
💢اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
💢عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
💢وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
💢نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
💢و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
💢بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
💢در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
[WWW.YEKNET.IR]ma96032704.mp3@Maddahionlin
زمان:
حجم:
3.06M
⏯ #زمینه احساسی #شهدا
🌷شهید گمنام خوشنام تویی گمنام منم
❣کسی که لب زد برجام تویی ناکام منم
🎤 #محمودکریمی
🥀🌱🥀🌟🥀🌱🥀
👌فوق زیبا
🌷 #شبتون_شهدایی🌙
❣ #التماس_دعا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🥀🌱🌟🥀🌱🌟🥀🌱🌟🥀
🌷والہ و شیدا مےڪند سنگ مزار هر شهید
❣️دل را #تسلّا مےڪند سنگ مزار هر شهید
🌷گفتم ڪه دسٺ بگذار برتربٺ شهیدان
❣️گفتا توسل ماسٺ #سنگ مزار هر شهید
#یاد_شهدا_باصلوات🕊
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🍁سلام #حضرت رهایی
🌼دنیـ🌍ـا از نفس افتاده است
🍂این عالم فقط با نفس های #توست
🌸 که آرام میشود
⇜باگامهای توست که جان♥️میگیرد
⇜با لبخند توست که #مصفا می شود
🍁با طنین صدای توست😍
🌼که #شفا می یابد
#بـیـــــا
ای فریادرس موعود ...🌱
#أللَّھُمَ_عجِّلْ_لِوَلیِک_ألْفَرَج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌸♥️🕊♥️🌸🍃
☀️ #صبح یعنی که
تماشای غزل چیدن #تـــو
☀️عاشقی چیست⁉️
به جز لحظه #تابیدن_تو😍
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@Maddahionlinمداحی آنلاین - اول ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا - حجت الاسلام عالی.mp3
زمان:
حجم:
655.5K
♨️اول ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #عالی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨🍃✨#کلام_شهید✨🍃✨ 🌱امروز مشق ما رو مولامون، رهبرمون، فرمانده مون مشخص کرده.... چه #افتخاری از این
🔰خاطره ایی از آزاده حاج مرتضی حاج باقری، آزاده اردوگاه 12 که از ناحیه دست راست جانبازهستند(قطع دست)
🔸یک روز در فرودگاه🛬 شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوال پرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی #دستت چطور است؟ مواظبش هستی❓ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های #قطع_شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند.
🔹حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگویم😄 میگویم مواظبش هستی که با ماشینی، #درجه ایی، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم😔 و سکوت کردم.
🔸ایشان ادامه دادند: اگر یک #سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی🚘 یک مرتبه به یادت بیفتد سریعا #دستت را از فرمان بر نمیداری و روی جیبت نمیگذاری که ببینی سکه سر جایش هست یا نه⁉️
🔹آیا این دستی که در #راه_خدا داده ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی #عوضش کرده ای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی❌
#شهید_احمد_کاظمی
#سالروز_ولادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔
💥از عارف دانایی پرسیدند:
تا بهشت چقدر
راه است❓🧐
گفت : یـک قدم.
گفتند : چطـور❓
گفـــت : یک پایتان را
که روی نفس بگذارید
پـــای
دیگرتان در #بهشت است ...✅
🌾" سوره نازعات آیات 40 و 41 "
وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ
ﻭ ﺍﻣّﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎم #ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ، (٤٠)
فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ
ﺑﻲ ﺷﮏ، ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻭﺳﺖ.
.................♡.................
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh