eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید.🥀🌱 🌻این راهرگز #فراموش نکنید تا خودرا #نسازیم وتغییر ندهیم، #جامعه ساخته نمی‌شود.❌ #شه
💠وقتی دلت 💔تنگ میشه ... وقتی حسی شبیه دست به گلوت میذاره ... حال دلت 🌧بارونیه ... ♨️بغض💔 داری اما فرو میخوریش گوشی رو دست یهو باز میکنی میبینی برات نشونه فرستاده تا بگه کنارتم غصه چرا ... 💠میگه مگه شده تا تنهات بذاریم بعد میبینی اسم آیدی کسی که برات کرده تا بذاری کانال عین حال دل💓 تو " دلتنگ " ... ♨️دلت میخواد بری زیر آسمون باصدای بلند زار بزنی😭 تا شاید برداره این بغض سنگین از روی گلوت ... 💠تو همیشه کنار منی همیشه میرسونی خودت رو که بگی هستم ... که بگی اگر تو نمیتونی بیای دیدنم خب یه بارم من میام نداره ... ♨️چه خوبه که شب 🌙جمعه پیش "ارباب(ع)" یاد ما بودی ... حتی این بار که ننوشته 📝بودم برات شب جمعه رایاد کنید تا ... 😭 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣3⃣ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. 💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. 💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. 💢 از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» 💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» 💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. 💢همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» 💢 احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. 💢 عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. 💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
1_59083912.mp3
3.92M
🎵 🍃این ساعت و این ثانیه 🍃دور حسین مهمانیه 🎤 👈 👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌴🌴🌴🌴 🌟من یک صغیره از پسرم ندیدم❌ چه رسد به گناه کبیره 🌟نقل قولی از 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرنفسی سلام ڪردن 💖اسٺ بہ ت✨و ڪردن عشق💕 اسٺ اسم قشنگٺ 🌸 بہ چون آید😍 روے ادب قیام ڪردن اسٺ السلام علیڪ یا بقیة الله 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
..🌸🦋 🌦درد ساده مداوا‌ نمےشود❌ باید به هم رسید💞 وَاِلّا نمی‌شود 🌤دل‌تنگ💔ِ روزهاۍبودنِ‌ ... 🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
1_140813411.mp3
3.16M
♨️تنها راه پاک شدن 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣❤❣❤❣❤❣❤❣ #اولین_آخرین_دیدارپسرباپدرش بمیرم برات ڪوچولو 😭 #شهیدمدافع_حرم #شهید_سجاد_طاهرنیا 🍃🌹🍃🌹
‍ 🥀✨بسم رب العالمین 🔶و چه بسیارند که کسب و تجارت و داد و ستد آنها را از یاد خدا غافل نمی کند" *، و بلکه دنیا برایشان ، با همه پستی ها و بلندی هایش ، میشود مشعلی💥 برای لمس .🕋 🔷پاک مردانی همچو . سجاد نامی که به قول خودش ، در تب و تاب ناله های بیتاب بود . سجادی که دوازده سال تمام ، از صابرین بود و عشق❣ ، در میان امواج قلبش قدم میزد . 🔶میدانی ، زمان ، مامن و منزلگاهیست برای آرزوهایی ، که اکنون خوانده میشوند . خاطره هایی که نبضشان ، هنوز در میان پیچ و خم 🌷حس میشود . زمان ، هنوز بیاد دارد استخاره ات را ، و خوب بخاطر سپرده است که آیه را خواندی * 🔷شاید ، همین آیه بود که تو را کرد . شاید طعم شیرین ، لحظه ای زیر پوستت دوید و دلگرم شدی ، وقتی که خداوند در نشانه اش ، تورا از مسیر خودش خواند ‌. 🔶براستی ، چه کسی میداند ، طوفان عشق ، چگونه سجاد را فشرد که ساعتی ⏰قبل از تولد ، دل به دریا زد و راهی شد . پ.ن: استخاره همسر شهید 💠 آیه۳۷/سوره نور 💠 آیه۱۲۳/سوره توبه 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
‍ 🔸آی اهل ، چرا فریاد شادی و هلهله سر نمی‌دهید⁉️ ⚜استاد : ✍.. اگر عید ولایت است عید فضیلت است. چون بزرگترین علی(ع) در روز مباهله و آن‌هم صریحاً در قرآن📖 کریم بیان شده. ✍امام رضا علیه السلام به فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است. چون در این علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از الله است. ✍در جهان احدی نیست که منکر مباهله و این فضیلت باعظمت علی(ع) بشود. آیۀ صریح قرآن 📖است و داستان مباهله را همه بیان کرده‌اند. عاشقان 💗اهل بیت(ع) کجا هستند که جشن 🎊محبت را برگزار کنند، ✍و سرور خود را در آیۀ مباهله به اهل عالم نشان بدهند❓ قبول کنیم ما هنوز در مکتب محبت اهل بیت(ع) آنچنان که باید رشد نکرده‌ایم. از نزول آیۀ مباهله، موجب صعود دل‌ها در عزای است. باشکوه‌ترین تجمع اهل بیت(ع)در طول تاریخ 📅اسلام در مباهله است. ✔️ ✍باید داستان مباهله را به خود بیاموزیم. آی اهل محرم 🏴ببینید حسین(ع) در آغوش (ص) است. چرا فریاد شادی و هلهله سر نمی‌دهید⁉️ تنها منتظرید اباعبدالله(ع) در گودی قتل‌گاه بیفتد تا فریاد عزا سر کنید؟ الان باید عالم را باخبر کنید تا علت گریه‌ها 😭و عاشورای شما را بفهمند. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page301.mp3
721.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه کهف✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_وحیدرضا_رسولی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣3⃣1⃣🌷 🔰در محل بسیار از خود گذشته بودند و بسیاری از مواقع به صورت داوطلبانه به جای بقیه همکاران انجام ‌وظیفه می‌کردند. از بردن سربازان وظیفه در ماموریت‌های اجتناب می‌کردند و علت آن را این مسئله عنوان می‌کرد که سربازان به صورت امانت نزد ما هستند و پدر و مادرشان چشم انتظارند. 🔰شجاعت و ایشان زبانزد تمامی ‌همکاران ایشان است. ایشان در پلیس مخدر سراوان جانشین فرمانده بودند با این حال با تمامی‌ همکاران با برخورد می‌کردند. 🔰شهید و رسولی در سال 1391📆 در رسته آگاهی نیروی انتظامی‌ استخدام شد. مدت یک سال آموزش را در نیروی انتظامی‌ تهران گذراند. در سال 1395 برای گذراندن دوره به منطقه سراوان در استان سیستان و بلوچستان منتقل شد. ✔️ 🔰و پس از نزدیک به سال دفاع از مردم مسلمان کشورش سرانجام در و چهارم مرداد ماه سال 1396 هنگام درگیری با اشرار و مواد مخدر منطقه سراوان به فیض 🕊 نائل شد. پیکر مطهر در زادگاهش به خاک سپرده شد.⚡️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌼🌼🍃🌸🌸🍃🌼🌼 🌴ایشان نکرده بودند. با هماهنگی با خانواده قرار گذاشته شد 🌳 ولی در همان روزی که ایشان قصد داشتند برای انجام مقدمات اقدام کنند خبر شهادتش🕊 به خانواده رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰 سردار شهید سلیمانی: 🌷عماد مغنیه و سایر شهدا، عاطفی ترین انسان ها بودند، اما کشش و تعلق بالاتری هم
•••♥️ ☝️ 🔸میگفت: هر کس میخواهد بیاید توی این کار، و با ما👥 باشد، باید باشد ... ⭕️ ایام چهاردهمین سالگرد پیروزی بر در جنگ ۳۳روزه لبنان است. جا دارد از فرمانده اسطوره ای مقاومت اسلامی لبنان، شهید بزرگوار حاج یاد کنیم. رضوان الله علیه، ان شا الله که دست‌گیر ما باشند در دنیا و عقبی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_خدا♥️ 💠روضه که تمام شد . غیبش زد خیلی گشتیم تا متوجه شدیم رفته است سراغ شستن سرویس های ......
♥️ 💠باابومهدی المهندس و بچه های حشدالشعبی امده بود شاد گان کمک سیل زده ها. برایشان سفره انداختیم. تک تک نیروها و......... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 5⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 💠 قرآن کریم می‌فرماید، مومنین دلهاشون با #یاد_خدا آرامش پیدا میکنه. یعنی
❣﷽❣ 6⃣ ✨ 🌤🎪 تا امام زمان «عج»، چقدر فاصله داریم؟! ⬇️⬇️⬇️ استاد اخلاق، مرحوم حاج اقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه↘️ « اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب درآید , صورتش می شودقرآن کریم 📖👇 همانگونه که امیرالمومنین علیه السلام، قرآن ناطق بودند. 💖حال اگر این ، قرائتش و تفکر در آیاتش، قلوب مارا متحول نمی کند! شک نکنید که زیارت انسان کامل , یعنی حضرت حجت ع هم قلوب مارا متحول نخواهد کرد ⚠️. اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت عج بدانید , ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!! 👈اگر مشتاق قرآنید , می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید وگرنه↘️ 🚶اگر قرآن نزد شما مهجور است , وبا آن انس ندارید , و فکر می کنید که مشتاق حضرت حجت هستید , آن شخصِ امام زمان , زاده ی وهم و خیال خودتان است🚨 🍂با این حساب👆، چقدر فاصله گرفته ایم از فرزند فاطمه! از مولایمان! از پدر و ولی نعمت مان! 😔 🌺 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_20 - @ostad_shojae.mp3
6.73M
۲۰ 🌸خواسته ی خدا برایِ تو به خواسته ی خودت، ارجحیت داره؛ چون...👇 🍃خدا، تو رو بیشتر از خودت دوست داره عمیق تر و به بلندای بیشتر! 🌸 خدا، تو رو بیشتر از خودت میشناسه! 🍃 خدا، مصلحت تو رو بهتر از خودت میدونه! 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘چهره های شمــا هستید نه آنــان که خـــود را در بندگــی و بردگــی اســـیر کرده انـــد. 🍁ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس را چیدند 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آ
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣3⃣ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» 💢 دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. 💢 نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. 💢 ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» 💢 انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. 💢در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. 💢 موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. 💢 رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. 💢 موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. 💢 شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh