📸 #والپیپر | تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 جهت استفاده در پس زمینه تلفن همراه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مناسبتی
🌹 گرامی باد یاد و خاطره شهدای اسفندماه🌹
💠اسفند عجب ماهی است
🌹شهادت حمید باکری: 6 اسفند
🌹شهادت حسین خرازی: 8 اسفند
🌹شهادت امیرحاج امینی: 10 اسفند
🌹شهادت ابراهیم همت: 17 اسفند
🌹شهادت حجت اله رحیمی: 18 اسفند
🌹شهادت حسین برونسی: 23 اسفند
🌹شهادت عباس کریمی: 24 اسفند
🌹شهادت مهدی باکری: 25 اسفند
🌹شهادت یوسف سجودی"26 اسفند
🌺🌺سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
روحشان شاد یادشان گرامی باد.🌺🌺
اصلا«خادمالحسین»عاقبتشبخیره..
شڪنڪنید!
هرڪۍخمشدوبرا؎دمودستگاه
امامحسین،هرڪۍخودشوشڪست
تو؎بساط روضہسیدالشھدا..
یڪطور؎بہدنیانشونشمیدنڪہ
یادهمہبمونہ..!
یڪآبرویۍبھشمیدنڪہدستبقیہ
روهمبگیره..!
خونشوقاطۍخونشھدا؎ڪربلامیڪنن(:
تالباسخادمیشبشہڪفنش..!
تاعطرڪربلابیادازمزارش..🖐🏽
#شھیدمحمدحسینحدادیان🦋🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣1⃣
ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. "
اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد.
گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. "
گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. "
گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان. "
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره.
گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. "
فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم.
فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ "
گفت :" پول، صبر کن ببینم. "
دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم.
گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم."
گفت :" نه،صبر کن."
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه.
نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت.
شرمنده هم بود.
گفت :" من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. "
از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند.
آمد و
گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. "
ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار ست،یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد.
گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد."
گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست."
راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات.
شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم :
" بگذار این عید را با هم باشیم. "
گفت :" من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. "
گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. "
گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمیزدی. "
گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ "
گفت : " بگو یک دقیقه. "
گفتم :" پس باز هم باید...... "
گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. "
گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست."
گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....."
گفتم :" چشم به راهم"
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 5⃣1⃣
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
هی می گفت :
" من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ "
گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "
همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ "
گفتم : "الان؟ "
گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."
یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. "
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها.
چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم،
گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. "
گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. "
کوتاه نیامدم،
ساکت شد.
گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "
رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا."
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
یک وانت خالی آورد،
گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
گفتم : " منظور؟"
گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم."
گفتم :" یعنی؟ "
گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ "
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
اما ابراهیم می گفت :
" باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "
گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ "
گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... "
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "
او حرفم را نیمه تمام گذاشت و
گفت : " جز شماها. "
فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
ادامه دارد....
#سلام_امام_زمانم 💚
طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
ای نوربخش روزهای تاریک زمین
ای آرام دلهای بیقرار
ای امام مهربان
طلوع کن و رخ بنما
تا این روزهای سخت
اندکی روی آرامش ببینیم
و قرار گیرد زمین و زمان
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانهـ 🌸🔗
تو
نداشتھمنـے..
وقتے
تونبـٰاشے
بھچھڪـٰارممۍآید
اینهمهآسمـٰان...🌤✨
#سردار_دلها
#ظهرتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh