eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 0⃣2⃣ وای از عملیات خیبر، که آن روز ها، توی اسلام آباد، هر چی بهش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز آن شب که مهمان داشتیم را یادم نمی رود. سرم گرم آشپزی بودم که آشوب عجیبی افتاد به جانم. آمدم به مهمان ها گفتم : "شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. " رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بماند. ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد. گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت :" درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند، می دانی چی می شد؟ " خندیدم، حرف نمی زدم. او هم خندید و گفت :" تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من " نمی توانستم، نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه‌ها تب می کردیم، می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، و می گفت : " دردتان به جان من." یا می گفت : " خداراشکر که داغ هیچ کدام تان را من نمی بینم. " از این حرفهایش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد، اما خودش داغ مارا نبیند. آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعا گذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم، که خیلی خوشش آمد. گفتم :" بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ " گفت : " بگذار این ها پاره شوند بعد. " (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، دادم دستش. سرش را انداخت پایین و.......
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 1⃣2⃣ ساکش را دادم دستش، سرش را انداخت پایین گفت : " قول بده ناراحت نشی. " گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت : " ممکن است به این زودی ها نتوانم بیایم ببینم تان. " گفتم : " تا کی؟ " گفت : " تا بعد از عملیات. " ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه آن روز ما، با دوتا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه هال خانه امروز مان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه آقای عبادیان زندگی می کردیم. که بعد ها شهید شد. ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش گفته بود. توی راه برایش می گفتم که چرا آمده ایم خانه آقای عبادیان، چی شد که خانه هارا دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار، توی خودش بود. کلید را انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید و گفت : "چرا خانه این ریختی شده؟ " گفتم : " پس من تا حالا داشتم قصه لیلی و مجنون برات می گفتم؟ " بیست و نهم بهمن شصت و دو، زمستان و سرد بود. هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها، توی ساختمان آنها، ولی ابراهیم می گفت :نه. می گفت : " دوست دارم امشب را خانه خودمان باشیم، کنار هم. " هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش، دیدم گوشه چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم، گفتم : " چی به سرت آمده توی این دو هفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟ " گفت : " هیچی نگو، هیچی نپرس." گفتم :" دارم دق می کنم، این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟ " هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشه، همیشه به جوان های بیست و دو ساله می ماند. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده است. دلواپسی ام را زود می فهمید. گفت : " اگر بدانی امشب چطور آمدم!؟ لبخند زد و گفت : یواشکی. خندید و گفت :اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..... " دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش و گفت : " کله ام را می کند. " انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت : " تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست. " مطمئن باش روزی که مساله ام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم. یا می گفت : " خیلی ها ممکن ست به مرحله رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند. "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍنـــویــسم زتـوڪہ دار و نـدارم شـده اۍ بـیقرارتـــ شدم و صبـرو قــرارم شده اۍ مـن ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشۍ لیل ونهارم شده اۍ السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طلوعیـ⛅️ دوباره است که تو را میخواند عقل و عشــ♥️ـق در رگهای جاریست عقل میگوید برو🚶‍♂ و عشق میخواند ... آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت جای میگیری سلام برشما شهیدان🌷 که عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام) مناسب برای 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh