سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر داوود هست🥰✋
*نحوهے شهادتـــــــــ*🕊️
*شهید داوود نریمیسا*🌹
تاریخ تولد: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴
محل تولد: اهواز،خوزستان
محل شهادت: سوریه
*🌹زندگی انسانها باید رنگ و بوی خدایی داشته باشد✨تا بتوانند به مقام قرب الهی برسند💫شهید داوود نریمیسا مداح اهلبیت یکی از این انسانهاست🌙از همان دوران کودکی به حلال و حرام خیلی توجه داشت.💫اگر کسی در حق او بدی میکرد به جای نفرین و تلافی، برایش دعای خیر میکرد،🌙مادرش← درایام ابتدایی بارداری داوود خواب دیدم که به من میگویند؛ (پسری دارید نامش را داوود بگذار)✨ از همان ابتدا خاص بودن داوود را حس کردم،🌷به حضرت آقا خیلی علاقه داشت🌙داوود قبل از رفتن به دامادم و خواهرانش گفته بود این دفعه که به سوریه بروم شهید میشوم🕊️حتی به نحوه شهادت خود اشاره کرده‼️و دقیق گفته بود؛ تیر به دست و سرم میخورد🥀و شهید میشوم🕊️داوود به من گفت مادر اگر شهید شدم بی تابی نکنید🥀مبادا از خود بی خود شوی و حجابت کنار برود و موهایت را نامحرم بینید🥀نحوه شهادتش همان که گفته بود شد‼️جلو رفته بود تا همرزمش را نجات دهد🥀در این حین گلوله به دستش میخورد،💥 اما باز به نبرد ادامه میدهد و سپس تیر به سرش اصابت میکند🥀و داوود با شالی که در عزای امام حسین (ع)🏴 که در زمان مداحیها به گردن میانداخت به شهادت میرسد*🕊️🕋
*شهید داوود نریمیسا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۳ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
...💔...
نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند.
سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد.
چند بار آمارش را از بچههای فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچهها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم.
آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم.
صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه:
منم بی تابم، دیدم تو خوابم
میان دشتی از گل های یاسم
عجب دردیه، چه خوش دردیه
ایشاالله تاسوعا پیش عباسم
اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد.
به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچهها، رزمندهها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»
این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.»
رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم.
بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.»
رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم.
ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت.
شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچهها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبهها و پنجشنبهها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟»
فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم.
سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمینگیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.
حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...»
حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچهها بخواند.
کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم.
شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچهها رو هدایت کنه!»
آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچهها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانهها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانههای ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچهها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.»
در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم.
بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچهها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچهها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند.
چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود.
همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
یاصاحب الزمان (عج)
چه خوش است روز جمعه،
زکنار بیت کعبه...
به تمام اهل عالم،
#برسد_صدای_مهدی(عج)...!!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰 #تلنگر | #درس_خواندن
🔻شهید مصطفی چمران: «ای خدا من باید از نظر علم نیز از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده، به دیگران فخر میفروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همهی آن تیرهدلان مغرور و متکبّر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍انقلاب اسلامی همان اسلام است...
🌟من و تو می دانيم كه انقلاب اسلامی كه همان اسلام است اكنون در زمان و مكانی واقع شده است كه برای پيروزی آن نبايد از هيچ كمكی دريغ كرد . بايد به ديگران بفهمانيم كه اسلام قربانيان بزرگی از آغاز تا كنون داده و راحت به دست ما نرسيده و بايد برای آن طبق وظيفه ای كه داريم و خدا از ما خواسته كوشش كنيم . سستی ما در اين زمان باعث می شود تا در روز قيامت مورد مؤاخذه و باز خواست خدا قرار گيريم و آن وقت است كه پاسخی برای گفتن نداريم .
🌷شهید منصور عابدینی🌷
#قهرمانان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید اسدالله پروا 🍁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
📝به مناسبت سالروز شهادت
🌷شهید_اسدالله_پروا
📜تاریخ تولد : ۱ /۹/ ۱٣٢٨
📜تاریخ شهادت : ۴/۲/ ۱٣۴٢
🕊محل شهادت : شیراز
🥀مزار شهید : شیراز
💥_______💥
⬅در روزهایی که سایه حکومت ظالم بر تن رنجور مردم سنگینی می کرد آنان که جوهر غیرت در رگ هایشان جاری بود و زیر بار ظلم نمی رفتند مردانه ایستادند. فرقی نمی کرد جوان باشند یا پیر همه برای رسیدن به حکومت اسلامی که در آن حق کسی ضایع نشود تلاش می کردند.
💉 اسدالله پروا، سن و سالش به مبارزه نمی خورد. باید پای درس و مشق و کتاب و دفترش می نشست اما با ایمان محکم و اراده ای قوی در تظاهراتی که علیه رژیم شاه برگزار می شد ⬅شرکت کرد. میخواست انتقام مردمی که به جرم بی گناهی در خون خود غلطیدند را بگیرد اما فرصت نشد و با غلطیدن در خون خود شهید شد.
💉اسدالله های بسیاری با سن کم اما روح بزرگ فدای حکومت_اسلامی شدند. حال نمیدانم دغدغه های نوجوانان همسن اسدالله چیست ؟اما کاش کسی برایشان از تلاش ها و خون های ریخته شده بگویند تا یاد بگیرند حقی را ضایع نکنند.
💉اینجا شهدا غریب اند و غریب تر، خون ریخته شده ای است که در این حوالی به فراموشی سپرده شده است. 👌کاش یک تظاهرات برگزار می شد و کسی با ندای وجدان می گفت پا روی خون شهدا نگذارید. این انقلاب موسفید شد از دست ظلم های از آشنا دیده. این انقلاب حرمت دارد...
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
🌷صلـــــــــــــــوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میگفت : وقتی توی جلسه ۱۰ دقیقه دیر میآیی ،
لابد در عملیات هم میخواهی به دشمن بگویی ۱۰ دقیقه صبر کن بروم آماده بشوم، بعد بیایم بجنگیم!
#شهید_محمود_کاوه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌹بســـم ربـــــــ الشــــــهدا🌹
🌷به مناسبت سالروز شهادت
🌹شهید_حشمت_سهرابی
📅تاریخ تولد : // ۱٣۴٨
📜تاریخ شهادت : ٢ /۴/ ۱٣٩٢
🕊محل شهادت : حلب سوریه
🌹مزار شهید : بهشت زهرا
🌹مینویسم به نام خالق عشق، به نام دل ، به حرمت لحظه ها بی تکرار، به شوق تو. تویی که وسعت نگاهت تا بیکرانه ها بود و پرنده وجودت از قفس تن آزاد.
🌹مینویسم از تو که با اولین تپش های مرداد حیات یافتی و آمدی که مرهمی شوی بر تن زخمی شهر و دل پر خروش شط؛ التیام بخش زخم یتیمان سوری باشی و سرباز زینب(س)! تو برای مرهم بودن خلق شده بودی و خود خالق لحظه های ناب کودکانه محمدت بودی!
🌹تو قهرمان حسینت بودی، حسینی که هنوز بعد از گذشت چند سال حسرت از چشمانش کنار نرفته و همچنان در دل آه میکشد از نبود تو. و سرباز عقیله_بنی_هاشم؛ حماة* رزمت را به خاطر دارد، آن لحظه ای که دلت با دنیا نبود و میخواستی او را برای همیشه با ابتلائاتش به اهلش بسپاری!
🌹آری...آن روز که چشمانت دیدار یار و دلت آغوش کشیدن یاران را طلب میکرد، رفتی. و این آغاز ماجرا بود و تولد دوباره ای برای تو، سالگرد آسمانی شدنت مبارک✨
👌پ.ن* استان حَمات (به عربی: محافظة حماة) یکی از استانهای کشور سوریه است.
<الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج>
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_
مدافع_حرم_آل_الله......🌷
🍃صلــــــــــــوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت و تولد شهید دادالله شیبانی ❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
🌷به مناسبت سالروز تولد و شهادت
🌷شهید_دادالله_شیبانی
📜تاریخ تولد : ۱ /۴/ ۱٣۴٧
📜تاریخ شهادت : ٢ /۴/ ۱٣٩٣
🕊محل شهادت : حما_سوریه
🥀مزار شهید : شیراز
📝اخلاق خوش، تواضع و فروتنی و تسلیم در برابر امر پدر و مادر ویژگی هایی بود که در ایام طفولیت عزیزش کرده بود؛ در کنار این ها خوب میدانست که نباید به مادیات دنیا تعلق خاطر داشت و این را نیز سرلوحه زندگیش قرار داده بود.
👌همزمان با شهادت مولاامیرالمومنین دیده به جهان گشود و در همان سحرگاه مادرش اورا وقف علی(ع) کرده بود؛ این سبب شد تا دوران نوجوانی اش
را در مسجد بگذراند...
💉در آن دوران هم در عرصه های فرهنگی و سیاسی فعالیت داشت. جوانی بسیجی بود؛ همین امر اورا در سن کم به جبهه حق علیه باطل کشاند و از ان پس بود که دیگر جبهه را رها نکرد نهایت بسیار تلاش کرد تا به ارزویش رسید و او هم میان سبزپوشان خمینی کبیر(ره) راه یافت.
👌شجاعت بی بدیلش و ارادت خالصانه اش به درگاه صدیقه طاهره(س) از او رزمنده ای رشید و نیرومند ساخته بود. با توکل بی همتایش به خدا؛ در جبهه ها قدم میگذاشت...
⬅با پایان جنگ فعالیت_های_فرهنگی اش را ادامه میداد تا زمانی که سوریه در معرض ناآرامی ها قرار گرفت؛ باز هم نگذاشت مقام های دنیایی زمین گیرش کند و راهی دفاع از حرم خانوم #زینب_کبری(س) شد و آنقدر تلاش کرد تا در نهایت به خواسته اش رسید.
⭐روز تولدش گویا صدای ملائک را شنیده باشد که با همه تماس گرفت؛ حلالیت خواست و خود را برای دیدار معشوقش اماده کرد.
⬅سرانجام همراه با همرزم شهید خود حشمت الله سهرابی شربت 🎉شهادت نوشید و در نزد خدا عند ربهم یرزقون شد...
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
🌷صلـــــــــــــــوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید جواد الله کرم🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌷بسم رب الشهدا🌷
🌹به مناسبت سالروز تولد
💥شهید_جواد_الله_کرم
📗تاریخ تولد : ۲ / ۴/ ۱۳۶۰ - تهران
📗تاریخ شهادت : ۱۹ /۲/ ۱۳۹۵. خانطومان
🕊محل شهادت : خانطومان، سوریه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا، قطعه ۵۰
📗تا نامش را شنیدم ذهنم پرکشید به سال پیش همون موقع که خبر برگشتش دلم را لرزاند. خانطومان قصه ی اشک های رزمنده هایی است که پیکر دوستان شهیدشان را در آن سرزمین، جا گذاشته اند. خانطومان، حال مادران چشم انتظار، همسران دلسوخته و کودکان دلتنگ است😔
📗اما یکسال پیش خانطومان از پیکر تفحص شده شهید جواد الله کرم گفت که چند سال پیش زمین و اهلش را وداع گفته بود.
💉ای شهید....
آنقدر در دنیا و مشکلاتش غرق شده ام که حتی از شناخت شهیدی همچون تو غافل بودم اما خبر آمدنت بدجوری دلم را لرزاند، شیشه بغضم شکست و چشمانم بارید..
📗مدافع حرم شدی و بعد جانباز، آخر هم جان و دلت را با پیکرت در خانطومان جا گذاشتی. خبر شهادتت و پیکری که نیامدنش همه را چشم انتظار گذاشته بود تو را شهید جاوید_الاثر کرد..
📗میدانم مهمان حضرت_زینب بودی و حضرت مادر برایت مادری می کرد..
اما شاید دلتنگی های دخترت کار دستت داد. میدانی در خرابه های شام هم ناله های رقیه کار خودش را کرد و حسین با سر_بریده به دیدارش آمد...😭
📗شاید هم در شب_قدر، دعا ها و نجواهای خانواده ات سبب شد تقدیر به برگشتن_پیکرت رقم بخورد و چشم های منتظرشان منور به پیکرت شود...
📗خوشبحال آنان که مهمان مراسم تشییعات بوده اند. نمی دانم چند دل شکسته ی عاشق، شهادت را از تو هدیه گرفتند. شاید هم پسرت دلتنگی هایش را بغل کرده بود و برای تو با سوز دل میخواند...
از شام بلا شهید آوردند
با شور و نوا شهید آوردند😓
📗حال یکسال است که خانواده ات هرگاه دلشان می گیرد، دل تنگی هایشان را بر سر مزارت تسکین می هند.
📗شهید از قوانین دل، سرپیچی کرده و اسیر روز های بلاتکلیفی شده ایم...
برایمان دعا کن....
<الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج>
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_
مدافع_حرم_آل_الله......🌷
🍃صلــــــــــــوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadehر
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر رضا هست🥰✋
*محافظ حاج قاسمــــ*🕊️
*شهید رضا خُرمی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۸ / ۱۳۵۳
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹همسر شهید← سری اول که رضا به سوریه رفت، اطلاعی نداشتم🥀و فقط میدانستم مدتی را در مأموریت است.🕊️یک سال بعد متوجه شدم که رضا مربی موتور سواری و تیراندازی💥 و در تیم حفاظتی حاج قاسم است 🌙هیچوقت مانع اعزامش نشدم و فقط میگفتم: «مراقب خودت باش!»🌷همسرم همیشه میگفت هنگامیکه به منطقه میروند حاجقاسم به آنها اجازه نمیدهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه میرود.💫 محافظ بودنش را هم ابتدا خودمان فهمیدیم؛ یکی از اقوام همسرم را پشت سر شهید قاسم سلیمانی در فیلمی از ایشان دیده بود.🍃پس از شهادت متوجه شدم که درجه ایشان سرهنگ است.💫زندگی را سخت نمیگرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض میشدم مینشست برایم گریه میکرد،🥀دو دختر و یک پسر از همسرم به یادگار مانده💞رضا به همراه چندین نفر در منطقه خلسه در ساختمانی مستقر بودند که ساختمان توسط تروریستهای تکفیری شناسایی شده بود🥀داعشی ها خودرویی حامل ۲ تن مواد منفجره را در نزدیکی ساختمان منفجر کردند💥 و رضا به همراه مرتضی مسیبزاده و قدرتالله عبدیان به شهادت رسیدند.*🕊️🕋
*شهید رضا خُرمی*
*شادی روحش صلوات*
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۴ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
{ پایان فصل نهم }
...💔...
شیخ محمد آمد و گفت: «ابوعلی! بلند شو. بچهها همه دارن نگاه می کنن، پاشو. بعدِ سید کار دست توئه، پاشو.» اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. روی بدن سید افتاده بودم و زار می زدم. با نهیب و تشر شیخ محمد به خودم آمدم که گفت: «ابوعلی! پاشو خودت رو جمع کن. روحیه بچهها رو بیشتر از این بهم نریز! والله به خدا اگه سید راضی باشه تو این طوری می کنی!» بلند شدم، اما حالم عوض نشد. شیخ محمد که دید من بلند شدم، سریع رفت پیش بچهها.
با زحمت جنازه ی سیدابراهیم را انداختم روی کولم. پاهای سید روی زمین کشیده می شد. اشک می ریختم و او را می آوردم عقب. ۷۰، ۸۰ متر که آمدم، نفس ام برید. اما اگر او را زمین می گذاشتم، ممکن بود دیگر نتوانم بلندش کنم. دغدغهام نیفتادن جنازه سید دست دشمن بود. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. هر طوری بود او را به اولین خانه ای که در القراصی گرفته بودیم و محل لجستیک مان شده بود، رساندم.
تا غروب جنازه سید همان جا ماند. بعد از تاریکی هوا او را پتوپیچ کردیم، فرستادیم عقب؛ اما خودمان همان جا ماندیم.
نیروهای کمکی از سمت راست آمدند. با فشاری که به دشمن وارد آوردیم، آنها را مجبور به عقبنشینی کردیم.
بعد از گرفتن القراصی و تحویل آن به نیروهای جدید، برگشتیم عقب. اما من دیگر دل و دماغ نداشتم. همین جور بی خود اشک ام می آمد و نمی توانستم جلوی آن را بگیرم. بچهها خیلی دلداری ام می دادند؛ اما داغ سید خیلی برایم سنگین بود.
یک هفته بعد از شهادت سید، حاج قاسم به مقر ما در یک مدرسه آمد. آن روز فرمانده تیپ من را به حاج قاسم معرفی کرد و گفت: «هر جا سیدابراهیم بوده و می رفته، ابوعلی هم دنبالش بوده است.» همان روز من به عنوان جانشین سیدابراهیم معرفی شدم و فرماندهی یگان ناصرین به من سپرده شد.
حاج قاسم در سخنرانی آن روزش برای بچهها، از سیدابراهیم یاد کرد و گفت: «من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید؛ سیدابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت، مثل داش مشتی های تهرانی. من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف می زد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است.» حسین [بادپا] گفت: «سیدابراهیم.» وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین [بادپا] سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد [و] گفت: «این.» یک جوان رشید، باریک که خیلی تو دل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم: «چطور به اینجا آمده است.» [گفتند:] این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد. فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا. اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابانهای تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.»
من شعری درباره سیدابراهیم سروده بودم که آن روز جلوی حاج قاسم خواندم:
ظهر تاسوعا میان کربلای دیگری
در ره عشق حسین دیدم که بی پا و سری
خوب دیدم عشق در قلب تو غوغا می کند
دشمن بی دین ز احساس ت پروا می کند
خوب دیدم مصطفی عباسِ زینب می شود
روز روشن بر همه تکفیریان شب می شود
ای برادر مصطفی ای سرو قامت ای رشید
ای نگهبان حرم ای مرد میدان ای شهید
خوب دیدم چهره ات یک لحظه غرق نور شد
ظهر تاسوعا خدایا چشم دنیا کور شد
از رشادت های تو هر چه بگویم من کم است
ذکر عشق تو به بی بی روی دردم مرهم است
گفته بودی اربعین پای پیاده کربلا
آه سید، رهسپارم می روم من تو بیا
وعدهی دیدار ما ای جان من ای مصطفی
اربعین در کربلا در کربلا در کربلا
این خوابی بود که سیدابراهیم دیده بود. یک بار که با شیخ محمد دور هم نشسته بودیم، سید گفت: «ابوعلی! دیشب خواب دیدم با هم پیاده داریم می ریم کربلا.» خیلی انتظار تعبیر خواب سید را می کشیدم.
جدای از این، چندین بار به هم قول داده بودیم، هر کدام زودتر شهید شدیم، او آن دیگری را شفاعت کند. یک بار یکی از بچهها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: «تو این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟» سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم: «ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکّر می شیم که هر کدوم مون زودتر پرید - البته این سید زودتر می پره - هر کی زودتر پرید، بره بستْ در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره. اگر این کارو نکنه، شهید پَستیه.»
یک بار دیگر توی ماشین بودیم که این صحبت شد. آنجا سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «مردم! تا حالا شهید پست دیدین؟.»
سیدابراهیم که شهید شد، پدرش می خواست آخرین مسئولیت اش را روی سنگ قبرش بنویسد. من به او گفتم: «آخرین مسئولیت سیدابراهیم جانشین تیپ بود. منتهی شاید اگه خود سیدابراهیم هم بود، راضی نمی شد که مسئولیتش رو روی مثلاً سنگ قبرش بنویسند. هیچ وقت دوست نداشت مطرح بشه.»
روی سنگ قبرش حک شد: «فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...