🍃🥀
امامعلی(ع):
قیمت و ارزش آدمی به قدر #همت اوست.....🙂
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#ایام_شهادت
#یادش_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
📝#بند_60استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُبْغِضُنِی إِلَى عِبَادِکَ وَ یُنَفِّرُ عَنِّی أَوْلِیَاءَکَ أَوْ یُوحِشُ مِنِّی أَهْلَ طَاعَتِکَ لِوَحْشَهِ الْمَعَاصِی وَ رُکُوبِ الْحُوبِ وَ کَآبَهِ الذُّنُوبِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ اَلغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا نزد بندگانت مبغوض میدارد و اولیایت را از من متنفر میسازد، یا اهل طاعتت را به جهت وحشت از معاصی و ارتکاب و اندوه جرائم از من به وحشت میاندازد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 هشدار و نصیحتی شنیدنی از استاد شهید مطهری درباره غنیمت شمردن ماه مبارک رمضان؛
خرما نتوان خورد ازين خار که کشتيم
ديبا نتوان بافت ازين پشم که رشتيم ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌عنایت حضرت زهرا(س) در دفاع مقدس.... استاد عالی... روایتی از شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه...یادش گرامی و راهش پر رهرو باد💗
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹 حاج حسین خرازی فوقالعاده با قرآن مأنوس بود و ادبیات قرآنی داشت، اوقات شهید خرازی بیشتر با افرادی سپری میشد که سررشته قرآنی داشتند.
🔹 شهید خرازی بسیار خوش اخلاق بود و هرگاه نام کوچک کسی را نمیدانست آن را " آقای گل" صدا میزد و تکه کلامش گل بود.
#شهید_حاج_حسین_خرازی 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
قسمت سی وچهارم رمان ناحله
مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه
شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت
بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه و از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای و در آورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که
یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود
دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم
رفت عقب
لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی ؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا ؟
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سر چی؟چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره .بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم.خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم و در بیارن
نمیدونم چیکار کنم.تو نمیشناسی محمدو .یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدر ریحانه اومد دم در و
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمش و کشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلند شد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و از سرم در اوردم و رفتم کنار ریحانه
یه چندتا سلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و داد ب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلند کردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم در کمک میکردن
محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زود کار پذیرایی تموم شد ....
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت سے و پنجم رمان ناحله
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزے بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیڪ و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن.
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظے کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلے گرم جوابمو داد
خیلے ازش خوشم اومده بود آدم مهربونے بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبے داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد .بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیڪ تر و با بابام خداحافظے کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبے بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا .
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیڪ سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییے مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم .
هے ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو...
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم.
_
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکے غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم !
هے دست و پا میزدم ولے هیچے به هیچی!
حس میکردم یکے چشمامو گرفته نمیزاره جایے و ببینم !
سیاهی،سیاهے و سیاهیِ مطلق!
خیلے حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمڪ میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله اے از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهے عمیق فرو میرم!
حالت خیلے عجیبے بود .
داد میزدم و گریه میکردم .
همه صورتم از گریه خیس شده بود.
میدوییدم سمت نور ولی....
به من نزدیکتر میشد و من سعے میکردم بهش برسم ولے بے فایده بود
دیگه فاصلمون خیلے کم شده بود و به راحتے میتونستم ببینمش.
یه تابوت از نور بود .
یه نیروے محکمے منو با خودش میکشید .
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم.
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناڪ دور شدم .
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد.
میخواستم ببینم چے نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس.
جیغ زدم ولش کردم .
دوباره همه چے سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمے رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم .
همه ے صورتم و لباسام خیس بود .
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد .
تو بغلش آروم گریه میکردم .
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاڪ کرد و رو موهامو بوسید .
___
کل روز تو فکر خوابے که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید !
هیچ حسے واسِ سالِ نو نداشتم .
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه!
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم .
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم .
واقعا روزاے کسل کننده اے بود
اصلا این سال سالِ منفورے بود !
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم !
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم.
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم . هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت .کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم.
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبے چه خوشے ؟
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم .
+فاطمه باز زدے جاده خاکے ؟
این حرفا چیه ؟
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتے جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!
چے میخونی؟
_شیمی
+خب پس بگو !!!
_اه!حالا چیکار کنم؟
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن !
کلافه یه باشه اے گفتمو تلفنو قطع کردم.
انگار خودم بلد نیسم این کارارو .
بدون اینکه توجه اے ب
حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعے کردم تمرکز کنم و تست بزنم!
تو فکر بودم که با صداے مامان به خودم اومدم...
.
#شھیددهههفتادی🌱💕
ایشان یکی از جوان ترین شهدای کشورمان است..
شهیدی که تک فرزند خانواده بود..✨
و شخصیت آرام و عادی داشت!
وی در کارهایش ثابت قدم بود و اهدافش را با قطعیت دنبال میکرد!🍃
برای آشنایی با این شهید بزرگوار به کانال زیر مراجعه کنید..👇
https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78
https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78
کانال با حضور خانواده و دوستان شهید🌸
کپیبنرممنوع✋️