eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد خدا ۶۴.mp3
8.94M
مجموعه ۶۴ | زمانی که مورد مشورت قرار می‌گیریم و باید درمورد کسی نظر دهیم، اولین چیزی که محور اظهار نظر ما قرار می‌گیرد، چیست؟ √ احساس محبت یا نفرت خودمان در مورد او؟ √ یا حقیقت وجودی او که ممکن است با احساسات ما هم یکی نباشد؟ این نقطه، نقطه‌ی بسیار خطرناکی است‼️ @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
🌱✨ خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم. البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافام، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم. فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش . عکس وتو گوشیم ریختم. لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم ____ فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد. فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... ____ نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم. یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم. روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم. حس میکردم روی ابرها راه میرم. نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم. دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره . محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد . مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته . از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم. دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم. ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ... هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم _ مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا. گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بو. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم. _من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین و بست و رفت. با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم . صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم. تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید. _سلام .صبح بخیر باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران. سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست. به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم. جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم. مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش.
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم. پشت سر بابا اینا حرکت کردیم. یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم. گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت. باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش. +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم . من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام. قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم. +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه. ابروهاش از تعجب بالا رفته بود . بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم. اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا... +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه...! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم _ به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم . میتونستم دستاش و بگیرم. هیچ حسی بهتر از این نمیشد. گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! .... +عه!!! ..... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ..... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم. +بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الو!سلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد. _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ +اخه حالش خیلی بده. _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش ! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه . خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی. +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن. +اها به جاده زل زده بود. گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی؟ _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین. دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه. +بگو به مادرت ،من و دعا کنه روز قیامتم ،بیاد ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ... اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ چه خوشبختم که صبحم با سلام بر شما آغاز می شود و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد چه روز دل انگیزی است روزی که نام شما بر سردرش باشد و شمیم شما در هوایش .‌‌.. من در پناه شما آرامم ، دلخوشم ، زنده ام ... شکر خدا که شما را دارم ... 🌤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 120 - روانشناسى قبائل قريش وَ سُئِلَ عليه‌السلام عَنْ قُرَيْشٍ فَقَالَ أَمَّا بَنُو مَخْزُومٍ فَرَيْحَانَةُ قُرَيْشٍ نُحِبُّ حَدِيثَ رِجَالِهِمْ وَ اَلنِّكَاحَ فِي نِسَائِهِمْ وَ أَمَّا بَنُو عَبْدِ شَمْسٍ فَأَبْعَدُهَا رَأْياً وَ أَمْنَعُهَا لِمَا وَرَاءَ ظُهُورِهَا🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: (از قريش پرسيدند) امّا بنى مخزوم، گل خوشبوى قريشند، و كه شنيدن سخن مردانشان، و ازدواج با زنانشان را دوست داريم، امّا بنى عبد شمس دورانديش‌تر، و در حمايت مال و فرزندان توانمندترند كه به همين جهت بد انديش‌تر و بخيل‌تر مى‌باشند وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا وَ أَسْمَحُ عِنْدَ اَلْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ🌹🍃 و امّا ما (بنى هاشم) آنچه را در دست داريم بخشنده‌تر، و براى جانبازى در راه دين سخاوتمندريم. آنها شمارشان بيشتر امّا فريب كارتر و زشت روى‌ترند، و ما گوياتر و خيرخواه‌تر و خوش‌روى تريم 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋مجتبی همیشه می‌گفت: 💚 حضرت زهرا در جوانی‌اش حافظ عفاف و خود بود و فدایی شد. شما هم سعی کنید هیچ‌گاه چادر را زمین نگذارید و با برپا کردن روضه‌ها، این مسیر را ادامه دهید.. 🦋 راوی: مادر شهید مجتبی ندیمی (از شهدای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ (علیه‌السلام) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 : 🔻خواهران جهاد شما، حجاب شماست. در جامعه امروزی ارزش زن به و اوست نه به بی بند باری و بی عفتی او، در جامعه ای که هر خیابان و کوچه اش چندین کشته و زخمی برای اسلام دارد بی حجابی و بی عفتی معنایی ندارد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حمایت از مردم فلسطین حتی زیر باران! 🔻دانشجویان دانشگاه شیکاگو با وجود بارش باران هم همبستگی خود با مردم غزه را نشان دادند و خواستار توقف جنگ علیه فلسطینان شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بزرگی می‌گفت: تکیه کن به شهدا، شهدا تکیه‌شان به خداست اصلا کنار گل بنشینی، بوی گل می‌گیری پس گلستان کن زندگی‌ات را با یاد شهدا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نماز اول وقت همه چیز است... 🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹ابراهیم میگفت: 🌹بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شمسایی قهرمانی آسیا را به «شهید غیرت» اهدا کرد ⚽️ «وحید شمسایی» سرمربی تیم ملی فوتسال در سالروز شهادت شهید حمیدرضا الداغی، قهرمانی تیم ایران در رقابت‌های قهرمانی آسیا را به «شهید غیرت» اهدا کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف کننده بهره اش از شهدا بیشتره..! 🎙آیت الله جاودان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
~♡~ مادر شهید: چند بار وقـــتی تــصاویر جنایت‌های داعش را در تلویزیون پـخش می‌کردند، نوید رو به من می‌کرد و می‌گفت من هم دوست دارم بروم ســــوریه. مامان راضی باش. مـــن مـــی‌گفتم چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت 💔 ؟ می‌گفت اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما مـــــی‌رسد. به نامــوس ما رحــــم نمی‌کند.🥷 دوباره حــــرف اعـزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنــبال رضــــایت گرفتن از من بود.🙏 من گفتم اگر رضایت نـــدهم چه ؟ گفتم نوید جان، ما از سهم خـــــودمان شهید دادیم، هم عمویت شهید است، هم دایی‌ات، خانواده ما دیـــگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد.🥺😢 نــوید خــــندید و گـــــفت نـــــه مامان. این ســـهم مادرانتان است. آنها سهم خودشان را داده‌اند. گفتم خــب من هم خــــواهر شهیدم دیگر 🤗 گفـــت نه تو باید ســــــهم خــــودت را بدهی😉 بالاخره آن‌ قدر اصـــــــرار کرد که مــــــن رضــــایت دادم✋🌸 ♥️ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. 🌹🍃 اگرشهادت‌نصيبمان‌شدآن‌رادودستی‌می‌گيريم... وخداكندزانوهايمان‌سست‌نشود شهادت‌چيزی‌نيست‌كه‌نصيب‌هركس‌بشود هركس‌كه‌شهيدمی‌شودبه‌كمال‌رسيده‌است شهدای‌شما‌نمرده‌اندبلكه‌زنده‌اند‌ وناظراعمال‌شما‌هستند ... 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶حالا امام زمان عج میگه من هر روز دارم..... 🍃🍃🍃🍃 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند! دست از پا خطا نکنم! مهدیِ فاطمه خجالت بکشد، وقتی می‌رود ،خدمتِ مادرش که گزارش بدهد، شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد...! احتیاط کن؛ •| شهید سید مجتبی‌ علمدار |• ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh