eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی_نه ــ چرا خبرم
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله ✍️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد ❌گناهان یک هفته او اینها بود؛ شنبه: بدون وضو خوابیدم. یکشنبه: خنده بلند در جمع دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم. سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم. چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت. پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم. جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات. 📝راوی که یکی از بچه‌های تفحص شهدا بوده می‌نویسد: ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1️⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2️⃣تهمت… همه ميگن🔕 3️⃣دروغ… مصلحتی📛 4️⃣رشوه... شيرينی🍭 5️⃣ماهواره... شبکه های علمی📡 6️⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7️⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8️⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9️⃣موسيقی حرام...🎼 آرامش بخش🔇 🔟مجلس حرام...💃 يه شب که هزار شب نميشه❌ 1️⃣1️⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 🌷شهدا واقعا شرمنده‌ایم که بجای بودن فقط شرمنده‌ایم ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀❤️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ تو را آزرده‌ام اما همیشہ نیاید لحظہ‌اے ڪه از خیالٺ دسٺ بردارم بہ تاوان گناه من همیشہ مےبارد بہ چشمٺ معذرٺ خواهےِبسیارے ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✍رنگ عوض نکنیــم.... صداقت قبل از آنکه بر زبان جاری شود؛ بر قلب ها نفوذ می کنــد! نمی توان زبانی، دورو داشت و باطنی صادق! نمی توان، بر چهره لبخند داشت و بر قلب کینه! نمی توان، به کسی سلام کرد، اما قلباً با او در سِلْم نبـود... سلام یعنی؛ تو از وجودِ من در سلامت و امنیت هستی... کمی فکر کنیم! اگر صدایِ درونمان را همه بشنوند؛ با هیاهویِ ظاهرمان، تطابق دارد؟ فراموش نکن؛ عالَم روی آیفون است و قلبـــها همه هوشمند...! تا آنچه در خزینه ی قلبت پنهان است؛ با آنچه بر چهره ات نمایان است؛ یکسان نباشد؛ نه قلبِ دیگران را تصرف خواهی کرد؛ و نه قلب یگانه دلبرِ عالَم را... نقش بازی نکن صادقانه، خوب باش... عالَـــــم رویِ آیفــون است. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇 شادی روحشان صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
صدای خوش و گفتن اذان از کودکی در ادامه زهرا ناعمی مادر شهید می‌گوید: حسین نام جهادی‌اش (سید عمار) بود. سوم آبان سال 68 در مشهد به دنیا آمد و در22 آبان 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. او تخریبچی بود. پسرم چهار ماهی بود که نامزد کرده بود، اما در بهشت رضا (ع) برای همیشه آرام گرفت. وی از کودکی حسین‌ و مسجدی شدنش برایمان می‌گوید: وقتی حسین کوچک بود او را با خودم به مسجد می‌بردم و می‌گفتم اگر مکبری کنی یا با من نماز جمعه بیایی، چیزی که دوست داری می‌خرم، او بعدها عضو بسیج محله شد. پدر شهید تأکید می‌کند: حسین بچه متین و آرامی بود و رفتارش با اعضای خانواده عالی بود، درسخوان و تیزهوش بود، به ما احترام زیادی می‌گذاشت، کوچک‌ترین فرزند خانواده بود و از همه باهوش‌تر بود و به اعضای خانواده مشورت می‌داد. حسین نخبه علمی بود و سه رشته دانشگاهی را گذراند ابتدا رشته مهندسی عمران را به خاطر کمک به کار پدرش خواند و بعد از آن فیزیک هسته‌ای را خواند. موضوع برجام که پیش آمد، ناراحت بود و با من مشورت کرد که صلاح می‌دانی ما که وکیل بین‌المللی خوبی نداریم، من رشته حقوق بخوانم، در دانشگاه قوه قضائیه با رتبه خوب درسش را خواند و بدون کنکور به دلیل رتبه بالا ارشد پذیرفته شد که ثبت نام کرد اما آن را نتوانست به اتمام برساند و عازم دفاع از سوریه و شهید شد. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
      من خودم تکلیف کردم پدر شهید که خودش نیز از رزمنده‌های دوران دفاع مقدس است، بیان می‌کند: بعد از دوران جنگ مراسم‌ دوستان دوران دفاع مقدس را می‌رفتیم و او هم مرا همراهی می‌کرد. برخی می‌پرسند چطور راضی شدی پسر به این رشیدی برود و پاسخ من همیشه همین است که راضی چیست؟ من خودم به او تکلیف کردم و او را از زیر قرآن با مادرش رد کردیم، حتی من هم متقاضی بودم اما به دلیل سن و وضعیت جسمی‌ام مسئولان موافقت نکردند و گفتند همین که اجازه بدهید حسین برود کافی است. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ اینکہ‌امکان‌داره یہ‌روزۍبشیم‌طلحہ‌و‌زبیر خیلےترسناکہ! فلذاهرلحظہ‌ازخدابخوایم‌کہ ¦اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِے إِلَے نَفْسِے طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً وَ لَا تُحْوِجْنِے إِلَے أَحَدٍ مِنْ خَلْقِك🌱َ...¦ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔹 حکمت الهی🔹 ✍حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت. چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند! 💥خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند)  پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود. 📚حکایت های گلستان  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ببـینیـد و بـشـنویـد علـتـ گـریـہ‌هـا و اسـتغـفارهـاےنیـمـہ شبـہـاے 🌹❤️ •°•براے ڪدامین گناهم بگویم الـهے العـفو مهـربان خـداےمن... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
. 🍃 حق الناس یعنی من گناه کنم، دیگران تو حسرت ظهور آقا باشن... . ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨ 🌼دعایت زودتر مستجاب می شود! ✍سید بن طاووس رحمه الله می فرمایند : پس تا می‌توانی مواظب باش دیگری را در محبت و دعا بر امام زمانت مقدم نداری و هنگامی که خواستی برای آن مولای عظیم الشأن دعا کنی با تمام وجود دعا کن. مبادا فکر کنی او به دعای تو محتاج است، هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است. اینکه می‌گویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است، و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده می‌شود، زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بسته‌ای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، به احترام او باب اجابت به رویت گشوده می‌شود و آنگاه خود و همه کسانی که در حقشان دعا می‌کنی بر خوان و احسان او نشسته و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی می‌شوید. 📚 کتاب شریف نجم الثاقب جلد دوم صفحه ی چهارصد و پنجاه و سه  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‍ ‍ ‌ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه. هم نخوندی نخون... روزه نگرفتی نگیر. به نگاه کردی اشکال نداره و......... فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!❤️ :👇👇👇👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ‏ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ : 💠‏[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ‏] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ . 💥ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ . ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل سمانه روی تخت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی ??? سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_یک سمانه سکوت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ و بعدی رمان با ما باشید🌷👇 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
♡•°♡•°♡•°♡•° 🌙 ذکر ۵ گل هدیه نثار روح مطهر دوست شهیدمون 🌹 الّلهُمَّ صل علْی محَمَّد و آل محَمَّد و عَجِّل فرَجَهُم 🕊🤲🕊🤲 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحم را با نام تو آغاز میکنم ✋🌸🍂 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
☀️ ☀️ 🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃 ❤️هدیه به روح مطهر 💠1 مرتبه سوره حمد 💠3مرتبه سوره توحید ✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀❤️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇 شادی روحشان صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
  حسین نخبه علمی بود پدر بیان می‌کند: کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضائیه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود. از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار بولوار سجاد حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامه‌های قرآنی، نماز جماعت و نماز جمعه پیشقدم می‌شد. پدر شهید ادامه می‌دهد: از حسین پرسیدم حرف حقوق دادن به شماهاست. آیا صحت دارد؟ فوری گفت من مرخصی بدون حقوق می‌گیرم، چون برای دلم می‌روم. اینکه مدافعان حرم برای پول می‌روند، شایعه‌ای بیش نیست. حسین کاری انجام داده بود که در عملیات تدمر شهر را آزاد می‌کنند و دشمن ناپدید می‌شود. او متوجه می‌شود در آنجا تونل‌های زیرزمینی حفر شده، چون در این زمینه تخصص داشت. حسین چند اسیر داعشی را که گرفته بود با رفتار مناسبش موجب توبه آن‌ها شد و با کسب اطلاعاتی از اسیران داعشی تونل‌ها را منفجر می‌کند که انبار زاغه و تعداد زیادی از دشمنان از بین می‌روند. وقتی از او می‌پرسند چه احساسی داری؟ می‌گوید همان احساسی که روز اول آمدم و گفتم می‌روم تا انتقام سیلی مادر را بگیرم. حاج آقا خاطرنشان می‌کند: من به دلیل کارم کمتر منزل بودم و این روحیه حسین را بیشترمدیون تربیت همسرم می‌دانم. همسرم دارای تحصیلات و از خانواده مذهبی است. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
        از شهادت تا آزادی حلب پدر شهید برایم تعریف می‌کند: حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت. دقیقاً بعد از شهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام می‌کنند «حلب آزاد شد». یکی از همرزمان شهید تعریف می‌کرد دشمن در قسمتی از حلب عقب‌نشینی کرده بود، حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله شهید بشیری و شهید جهانی برای پاک‌سازی به آن قسمت منطقه حلب می‌روند. سه تله انفجاری در یک خانه بود که می‌خواستند خنثی کنند. حسین فکر می‌کند این تله‌ها جدا از یکدیگر کار شده‌اند، تله اصلی را خنثی می‌کند، اما تله‌های دیگر که به صورت مخفی در خانه کار شده بودند منفجر می‌شوند. اول حسین که درحال خنثی کردن تله انفجاری بود به شهادت می‌رسد و در کنار او شهید بشیری و شهید جهانی نیز به شهادت می‌رسند. همرزم چهارمی که در این عملیات بود قبلش به خواست شهید بشیری رفته بود تا ماشین را بیاورد، اما هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نمی‌شود که تله‌ها منفجرمی‌شوند و حسین و دو همرزمش به شهادت می‌رسند ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼پدر و مادر را راضی نگه دارید! ✍دقت کنید که پدر و مادرتان را راضی نگهدارید. اگر از دنیا رفته‌اند، سحرها هنگام نماز شب برایشان دعا کنید. اگر وضع مالی‌تان خوب است برایشان گوسفند بکشید و خیرات بدهید. هر چیزی که پدر و مادرتان در زمان حیات دوست داشتند برایشان خیرات بدهید که به آنها می‌رسد... یکی از خویشان ما می‌گفت: «من سر قبر پدرم در امامزاده عبدالله در حال خواندن فاتحه بودم که یک عده هندی از مقابلم گذشتند. من حواسم پرت شد و مشغول تماشای آنها شدم و حمد و سوره‌ام را بدون حضور قلب خواندم. همان شب پدرم را در خواب دیدم که به من می‌گفت: «این چه حمد و سوره‌ای بود که برای من خواندی؟!» ما به تجربه دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها راضی بودند دست به هر چی زدند طلا شده و همچنین دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی بودند ,حالا به هر دری می زنند کارشان درست نمی شود 💥بعد هم پیش ما می آیند و می پرسند: چرا ما هر کار میکنیم ، کارمان اصلاح نمی شود؟خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی اند.‌.. 📚کتاب بدیع الحکمة،حکمت ۲۵ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅بی ارزشترین نوعِ افتخار، ✍افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگي و خیلی چیزهای دیگر. از چیزایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید.. مثل: انسانیت، شعور، مهربانی، گذشت، صداقت و ... آدمی را آدميت لازم است عود را گر بو نباشد هيزم است... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_دو ــ همه ی ا
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد . با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯