مادری كه به بدرقه جگر گوشه اش آمده تا او را روانه معركه جنگ كند و خواهری كه به فكر فرورفته...
فقط خدا میداند در دل اين مادر چه می گذشته است؟ يقيناً آشوبی برپا بوده است ولی چه اعتقاد و اطمينانی در وجودشان بود كه با اين روحيه فرزندانشان را برای حفظ اين كهن بوم و بر روانه #جنگ می نمودند...
🌺🌺🌹🌺🌺🌹
راستی در اين روزگاری كه زمانه آلوده به هزاران تزوير و تضاد است در فكر و ذهن مادران چه ميگذرد؟!!
شما می دانيد؟
مرا به گوشهی آغوشِ خویش دعوت کن
مگر به جز تو کسی گوشهی دلم دارم؟
#معصومه_صابر
مشکلاتیکه باعث شد امدادگر شود
گاهی از جبهه که میآمد، برای ما دردودل میکرد و از ناراحتیها و مشکلاتیکه برایش ایجاد میکردند، میگفت. این مشکلات حتی از فراق دوستان و از مصیبتهای جنگ برایش ناراحتکنندهتر بود.
عدهای با بیبصیرتی بهجای پیروی و تمسک به اهل بیت و دریافت معارف دینی از طریق علمای عارف و ربانی، نظیر: امام خمینی، آیتالله بهجت وآیتالله بهاالدینی و..، استدلالها وگمانهای خود را درباره اهل بیت(ع) و ولایت ملاک قرارداده، راهی بدفرجام را طی میکردند؛ تاجاییکه شهیدتورجی، این عاشق اهلبیت(ع) و مطیع و عاشق امام خمینی را آماج حملات خود قرار داده، اذیت میکردند. برخی مواقع این مشکلات آنقدر سخت و طاقتفرسا بود که باعث میشد تصمیم بگیرد بهعنوان امدادگر بهجبهه برود و یا مدتی در قسمت موتوری لشکر و مدتی نیز بهعنوان نیروی تدارکاتی در جبهه باشدکه البته، همگی موقتی بود. گاهی مجبور میشد گردان خود را تغییر دهد و مدتی نیز تصمیم داشت از شهری دیگر و بهصورتگمنام به لشکری دیگر اعزام شود. البته، سرداران و بزرگان جنگ همواره حامی او بودند و به او دلگرمی میدادند و همانطورکه اشاره شد، دریکی از این وقایع، سردار شهید خرازی پیغام داده بود:« تورجی، بخوان وکاری بهحرفهای دیگران نداشتهباش.»
🌺🌺🌹🌹🌹🌹🌺🌺🌺
https://eitaa.com/ShahidToorajii
#کودکی_محمدرضا
خطرهای بزرگی درکودکی از سر او گذشت. یکی از این خطرها این بود که حوض بزرگی وسط حیاط داشتیم. محمدرضاي سه ساله با بچهها دور حوض میدوید و بازی میکرد. من هم مشغول کارهای خانه بودم. ناگهان صدای گریهاش بلند شد. بیاختیار دویدم. محمدرضا زمین خورده بود و خون از سرش جاری بود. سنگ لب حوض قبلاً شکسته وگوشه آنهم خیلی تیز شده بود و حالا پیشانی محمدرضا به همان لبه تیز سنگ خورده بود. ملحفه بزرگی آوردم و روی پیشانیاش گذاشتم. ملحفه پر از خون شد؛ اما خون بند نمیآمد. خیلی ترسیده بودم. همسایهها را خبرکردم. محمدرضا بیهوش روی زمین افتاده بود. در آن حالت فقط امام زمان (عج) را صدا میزدم. حال خودم بدتر از او شده بود. با کمک همسایهها او را به بیمارستان رساندیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
🌺🌺🌺🌹🌺🌺🌺🌹